🌹🍃🌹
🍃
🌹
#لحظاتےازولادتامامحسنمجتبےعلیهالسلام
#اززبــاناســمــاءبــنــتعــمــیـس
#حدیثراحتمامطالعهڪنید
.
.
✍🏼 به سندهاى معتبر از حضرت امامرضا عليهالسّلام روايت است ڪه اسماءبنتعميس گفت:
🔰 چون امام حسن متولّد شد و من قابله او بودم،
🔰حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله آمد و گفت: اى اسماء بياور فرزند مرا.
🔰پس آن حضرت را در جامه زردى پيچيدم و به خدمت حضرت بردم.
🔰رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: من نهى نكردم شما را كه فرزندى كه متولّد مى شود در جامه زرد مپيچيد؟
🔰پس او را در جامه سفيدى پيچيدم و به خدمت آن حضرت بردم، پس در گوش راستش اذان گفت و در گوش چپش اقامه گفت، سپس نام گذاری نمود.
👈🏼 چون روز هفتم شد، حضرت رسالت پناه صلّى اللّه عليه و آله دو گوسفند ابلق «دورنگ» از براى عقيقه او كشت. به اسماء كه قابله بود يك ران با يك اشرفى داد.
🔰سرش را تراشيد و هم وزن با موى سرش نقره كشيد و تصدّق كرد.
🔰سرش را به خلوق كه بوى خوش بود آغشته كرد و فرمود: اى اسماء خون عقيقه را بر سر فرزندان ماليدن از فعل جاهليّت است.
📜 جلاء العیون،علامه مجلسے ره، ص۳۸۰
.
.
#میلادبابرڪتاولیننوهیرسولخدا
#دومـینستارهآسمانامـامتوولـایت #کریماهلبیتامامحسن(ع)برامامزمان(عج)وهمهیمومنینتهنیتباد💚
🆔 @nooralzahra5
⚜
🌷صلوات خاصه امام حسن مجتبی
علیه السلام🌷
✨اَللَّهُمَّ صَلَّ عَلَی الْحَسَنِ بْنِ سَیَّدَ النَّبِیَینَ وَوَصِیَّ اَمیرِالْمؤمِنینَ السَّلام ُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللّهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ سَیَّدِ الْوَصَیّینَ
اَشْهَدُ اَنَّکَ یَابْنَ اَمیرِ الْمْؤمِنینَ اَمینُ اللّهِ وَابْنُ اَمیِنِه عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهیداً واَشْهَدُ اَنَّکَ الْْأِمامُ الزَّکِیُّ الْهادِی الْمهْدِیَّ
اَللّهُمَّ صَلَّ عَلَیْهِ وَبَلَّغْ رُوحَهُ وَجَسَدَهُ عَنّی فی هذهِ السّاعَةِ اَفْضَلََ الْتَّحِیَّة والسلام.
یا حســــــــن (ع)
ای بنده ی رب عظیم
ای که باشــــــــی
برهمه عالم،رحــــیم
امشبی دستم بگـــیر
از روی جـــــــــود
یاکریم ابن کریم ابن کریم
میلادامام حسن مجتبی مبارک
@nooralzahra5
💚﷽💚
امشبـــ دُعاى مُجیرهم بِه شوق تـو
فریٰـاد مـيزنــد : تَعاليْت یـا كريم ...
#بالحسن_الهے_العفو ...🍃
💟 @nooralzahra5
🌐💠⚜⚜💠🌐
🔻در جستجوی خیر🔻
✍ از بچگی، هر وقت هر کاری خوبی میکردیم، بهمون میگفتن: #خیر ببینی.
👈 #خیر ببینی پسرم...
👈 #خیر ببینی دخترم...
👈 #خیر ببینی جوون...
وقتی صبح از خواب بیدار میشیم، به همدیگه میگیم:
👈 صبح به #خیر.
در طول روز به همدیگه میگیم:
👈 روز به #خیر.
شاید در طول روز، این کلمه رو چند بار تکرار کنیم، و برای همدیگه طلب #خیر کنیم.
⁉️ ولی واقعاً این "خیر"ی که همه در جستجوی اون هستند، و از خدا میخوان، چیه؟؟!🤔
☝️ قران کریم میفرماید: همه انسانها شدیداً در پی #خیر هستند...
همه در جستجوی بهترینها هستند...
🕋 إنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيد. (عادیات/۸)
💢 انسان بسیار دوستدار #خیر است.
ولی هر کس این #خیر را در چیزی میبیند:
یکی در خانهی 🏡 خوب...!
یکی در ماشین 🚘 خوب...!
یکی در شغل💺 خوب...!
یکی در همسر و فرزندان 👪خوب...!
و...
⁉️ ولی واقعاً این #خیرِ راستین چیست؟!
☝️ قرآن کریم میفرماید حضرت موسی وقتی خائف و ترسان از بین فرعونیان میگریخت، این جمله رو زمزمه میکرد:
🕋 ربِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیر. (قصص/۲۴)
💢 پروردگارا! من به آنچه از #خیر بر من نازل کنی محتاجم!
🍃 یعنی خدایا من نمیدونم خیرم در چیست... ولی اون بهترین رو که #خیر من در آن است، بر من نازل کن...
👈 خیلی از ماها، این آیه رو در قنوت نمازها میخونیم، و مدام از خدا طلب #خیر میکنیم.
😔 خیری که حتّی نمیدونیم چی هست.
فقط همین قدر میدونیم که اون چیزی که مردم فکر میکنند، نیست!
👇👇
خُب
😍 حالا میخوای بدونی #خیرِ واقعی چیه؟!
☝️ یه آیه در قرآن هست که بارها و بارها دیدیم و شنیدیم، ولی به راحتی از کنارش عبور کردیم.
خدا به صراحت این #خیر رو در قرآنش به همگان معرفی کرده:
🕋 بقِيَّةُ اللهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ.
💢 بقية الله، همان #خیرِ شماست، اگر از اهل ایمان باشید!
♥️این #خیر که همه دنبالش هستند، چیزی نیست جز #بقیهالله.
جز پدر مهربانم!👈 #امام_زمان
‼️ اون خیری که همه رهاش کردند، و به بهای اندکی فروختند!😔
👈 #خیرِ واقعی یعنی #اهلبیت.
در #زیارت_جامعه_کبیره خطاب به #اهلبیت میگوئیم:
⚡️ انْ ذُکِرَ الْخَیْرُ کُنْتُمْ اوَّلَهُ، وَ اصْلَهُ وَ فَرْعَهُ، وَ مَعْدِنَهُ وَ مَاْویهُ وَمُنْتَهاهُ.
💢 هر جا صحبت از #خیر باشد، شما #اهلبیت اوّل و آخر و اصل و فرع و معدن و جایگاه آن #خیر هستید.
@nooralzahra5
🌐💠⚜⚜💠🌐
❖✨ ﷽ ✨❖
✨ حرم......
سحر پانزدهم شد ، دلِ من رفٺ بقیع
گردوخاڪے شدهام، چونکہ ندارد حرمے
#بالحسن_ابن_العلی
#عجل_لوليك_الفرج
@nooralzahra5
✧✾═════✾✰✾═════✾✧
⚜ ⚜
#دلنوشته_رمضان
سحر پانزدهم....
و..... وعده دیدار رسید....
سلام مادر....
برای عرض تبریک آمده ام....
قدم نو رسیده ات... مبارک....
همه این سحرها، دلم را، به امید سرزدن به خانه تو... لنگ لنگان، تا پانزدهمین سحر، کشانده ام....
چقدر دلم، تنگ آغوشت، بود....
و اولین دردانه تو... اولین بهانه من، برای کوفتن درب خانه ات....
هلال رمضان... به قرص ماه، بدل گشته...تا زمین آماده رونمايي فرزند تو شود....
ماه زاده را، جز قرص قمر، چه کسی رونمايي تواند کرد؟؟
صدای نوزادت... خواب را از چشمان مان ربوده است...
نوازش های تو بر قنداقه مجتبی... قند در دلمان، می کند....
کمی آهسته تر، نوزادت را بنواز... مادر
دلمان شیشه ترک خورده ایست، که در حسرت آغوش تو، سالهاست، بر چادر مشکی ات، بوسه می زند...
آغوشت... مأمن بی همتای دربدری های من است...
کاش، ... لحظه تولدم به آسمان، مرا نیز، چون دردانه ات، در آغوش بکشی....
و هزاار بار، عاشقانه بنوازی ام...مادر
پشت قنوت امشبم، گرم است به آغوش تو ....
من به دنبال لمس حرارت بوسه هايت، سجاده گرد سحر پانزدهم، شده ام...
آنقدر به تکرار نامت، مست ، میکنم... تا تمام آرامش نفس تو را ، به یک جرعه سر بکشم...
مادر....
چون دردانه ات....مرا نیز...بوسه باران می کنی؟؟؟....
@nooralzahra5
✧✾═════✾✰✾═════✾✧
❤️
مادر شدنت مبارک، بانوی دو عالم...
بابی انت و امی یا زهرا....
سلام الله علیک یا ام الحسنین علیهم السلام.
@nooralzahra5
📌 دلت پاک باشه کافی نیست!
💠 امام باقر علیه السلام فرمودند:
«بُنِيَ الْإِسْلَامُ عَلَى خَمْسٍ عَلَى الصَّلَاةِ وَ الزَّكَاةِ وَ الصَّوْمِ وَ الْحَجِّ وَ الْوَلَايَة» (الكافی، ج۲، ص۱۸، ح۱).
اسلام بر پنج چیز استوار است: بر نماز و زکات و روزه و حج و ولایت.
☀️ این پنج واجب مکمل یکدیگرند. نه نماز و زکات و حج و روزه بدون ولایت قبول است و نه ولایت بدون این اعمال، نجات بخش. اصلا مگر میشود امام زمان را دوست داشت و عبادات مورد پسند او و رضایت خدا را دوست نداشت؟!
🌙 ویژهٔ ماه مبارک #رمضان
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #چهل_و_نهم
با صدای تو
حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...
و اون می خندید ... هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ... نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ... دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ... این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی؟ ...
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاهم
دعایم کن
با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ...
- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...
پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم ... نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من حروم شده بود ... و فکر می کردم ...
در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...
- خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ... اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🌷
قسمت #پنجاه_و_یکم
برکت
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد ... خودش رو می کشت که ...
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ...
اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...
ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...
دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...
اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...
تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ...
- آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...
اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸