#درسهاییازقرآن
🍃 #سورهحمد (فاتحة الکتاب) 🍃
🍁سیمای سوره #حمد🍁
👈سوره ۱
👈جزء ۱
👈۷ آیه
آیات سوره ی مبارکه فاتحه، اشاراتی درباره:
💫خداوند و صفات او
💫مسأله معاد
💫شناخت و درخواست رهروی در راه حقّ و قبول حاکمیت و ربوبیّت خداوند دارد.
همچنین؛
💫به ادامه ی راه اولیای خدا، ابراز علاقه؛
💫واز گمراهان و غضب شدگان، اعلام بیزاری و انزجار شده است.
#ادامهدارد...
--------★♥️★--------
--------★♥️★--------
🍁درسهای تربیتی سورهی #حمد🍁
قبل از تفسیر سوره حمد، سیمایی از درسهای این سوره را ترسیم نموده و در پستهای آینده به شرح آن می پردازیم؛
✅ ۱- انسان در تلاوت سوره ی حمد با «بِسْمِ اللّهِ»، از غیر خدا قطع امید می کند.
✅ ۲- با «رَبِّ الْعالَمِینَ» و «مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ» احساس می کند که مربوب و مملوک است و خودخواهی و غرور را کنار می گذارد.
✅ ۳- با کلمه «عالمین» ، میان خود و تمام هستی ارتباط برقرار می کند.
✅ ۴- با «الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ» خود را در سایه لطف او می داند.
✅ ۵- با «مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ» غفلتش از آینده زدوده می شود.
✅ ۶- با گفتن «إِیّاکَ نَعْبُدُ» ریا و شهرت طلبی را زایل می کند.
✅ ۷- با «إِیّاکَ نَسْتَعِینُ» از ابرقدرت ها نمی هراسد.
✅ ۸- از «أَنْعَمْتَ» می فهمد که نعمت ها به دست اوست.
✅ ۹- با «اهْدِنَا» رهسپاری در راه حقّ و طریق مستقیم را درخواست می کند.
✅ ۱۰- در «صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» همبستگی خود را با پیروان حقّ اعلام می کند.
✅ ۱۱- با «غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ» و «لاَ الضّالِّینَ» بیزاری و برائت از باطل و اهل باطل را ابراز می دارد.
منبع: تفسیــــر نـــــ⭐ـــــور
#ادامهدارد...
--------★♥️★--------
--------★♥️★--------
#نهـجالبـلاغــه💚
🌸وَإنَّهُ لاَ يَنْبَغِي لِمَنْ عَرَفَ عَظَمَةَ اللهِ أَنْ يَتَعَظَّمَ، فَإنَّ رِفْعَةَ الَّذِينَ يَعْلَمُونَ مَا عَظَمَتُهُ أَنْ يَتَوَاضَعُوا لَهُ، وَسَلاَمَةَ الَّذِينَ يَعْلَمُونَ مَا قُدْرَتُهُ أَنْ يَسْتَسْلِمُوا لَه
☔ آن کس که عظمت خدا را می شناسد، سزاوار نیست خود را بزرگ جلوه دهد؛ پس بلندی ارزش کسانی که بزرگی پروردگار را می دانند در این است که برابر او فروتنی کنند.
📚 #خطبه۱۴۷
--------★♥️★--------
--------★♥️★--------
بسم الله الرحمن الرحیم💚💚
👌رمان زیـــبـــای
#عبور_ازسیم_خاردار_نفس
یکی از بهترین رمان هامون✨🔅✨
تقدیم وجودتون❤️
#قسمت اول
جلو در دانشگاه با بچهها در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم:
– پس این جزوهام چی شد؟
سارا هینی کشیدو گفت:
– دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره.
گوشی را از جیبش در آورد و از ما فاصله گرفت. بعد از چند دقیقه امد.
– الان میاره.
نگاه دلخوری به او انداختم.
–ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟
–راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه، راستش نمی شد که بهش ندم، گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه، آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا.
پوفی کردم و گفتم:
– حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت.
–تو دانشگاهه، عه، اومدش.
مسیر نگاهش را دنبال کردم. دختری چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک می شد، آنقدر چهرهی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را از صورتش بردارم. ابروانی مشکی با چشم هایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود. بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امد، دیدم این طور نیست. با روسری سرمهایی زیبایی صورتش را قاب گرفته بود. برعکس دخترهای دیگر که در دانشگاه مقنعه می پوشند، او روسری سرش بودو مدل خاصی آن را بسته بود. مدل بستنش را خیلی خوشم امد.
نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا میزد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش بدهد. سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند. سرش را به طرف کیفش برد که جزوه را از داخل کیف بیرون بکشد.
همان لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد.
نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشود که جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیند و توجهاش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم. سرش را بالا آورد ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم را داد. لبخند از روی لب هایش جمع شد. قیافهی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد.
همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم:
–خواهش می کنم، بعد خنده ای کردم و ادامه دادم:
– جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید.
با چشم های گرد شده، سارا را نگاه کرد و گفت:
–منظورت از دوستت ایشون بودند؟
سارا با دست پاچگی گفت:
–حالا چه فرقی داره. با دلخوری به سارا گفت:
–کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت:
–حلال کنید من نمی دونستم...نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. فوری گفتم:
–اشکالی نداره، اصلا مهم نیست.
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شد و با او دست دادو گفت:
–کلاس آخررو نمیای؟
سارا گفت:
– نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون.
نگاهی به من و بقیهی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت:
–پس من میرم کلاس.
سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت:
–ممنون بابت جزوه.
فوری خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتنش به سارا گفتم:
–چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟
سارا پوزخندی زدو گفت:
–اون این جور جمع هارو نمیپسنده.
اخم کردم.
– کدوم جور؟
-مختلط...
-یعنی چی؟
-یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره.
–سارا! این دختره تو کلاس ماست؟
–آره.
با تعجب گفتم:
– چرا من تا حالا متوجهاش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–کلا راحیل با کسی کاری نداره، آرومه و سرش تو کار خودشه.
سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت:
–بچه ها بریم دیگه.
نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل،
توجهم را جلب کرد.
چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی خود شیفته هم بود. حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند."
دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند، او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند...
سارا با تکان دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت:
– کجایی آرش؟ تو نمیای؟
– گفتم که نه، کار دارم باید برم.
-باشه پس خداحافظ ما رفتیم.
از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
با ما همراه باشید🌹
🦋••══••❣┅┄
♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِّکَــ الفَرَج
💌دعوتیـد به کانال nooralzahraa@
رمان بسیار زیباے🌵عبور از سیم خاردار نفس🎋
#قسمت دوم
بایدبرای خانه، خرید می کردم مادر برای شام، برادرم و همسرش را دعوت کرده بود. کلی هم خرید برایم اس ام اس داده بود تا انجام بدهم. ماشین را جلوی تره بار پارک کردم. گوشیام را از جیبم درآوردم و پیام مادر را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم.
بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم. با صدای گوشیام از روی صندلی برداشتمش و جواب دادم.
ــ جانم مامان.
ــ نون هم گرفتی آرش؟
–آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم.
مادر همیشه می گوید تو دست راست من هستی. بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم.
بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم، همیشه کمک حال مادرم باشم.
بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم را تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم؛ چون اولین اولویت زندگیم است.
به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مادر دادم.
او هم با لبخند یک چایی روی میز گذاشت و گفت:
–بخور گرم شی.
پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجان را برداشتم و گفتم:
–مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم.
– برو پسرم دستت درد نکنه.
چایی را خوردم و به اتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم.
جزوهام را باز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم.
دو درس آخر زیر بعضی از مطالب با مداد سیاه، خط کشیده شده بود. بعضی ازقسمت ها هم علامت ستاره یا پرانتز گذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس ها را هم مرور کردم، خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود.
برایم سؤال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش.
نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم.
ــ بله آرش.
ــ سلام کردن بلد نیستی؟
ــ خب سلام، خوبی؟
ــ سلام، ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوهام علامت زدی؟
ــ علامت؟ نه چه علامتی؟
–یکی با مداد روی جزوهام بعضی مطالبش رو علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته، انگار مطالب مهم تر رو...
از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت:
– نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟
مهمها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه.
پوفی کردم و گفتم:
–دفعه ی دیگه خواستی جزوهام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنن.
ــ آرش! تو چته، حساس شدیا!
بی مقدمه خداحافظی کردم.
سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کار را انجام داده خجالتش بدهم تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد.
***
وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دو تا از دخترها خیلی آرام مشغول حرف زدن است.
آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آرام حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو مینشستم و با بچه ها مدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم.
امروز رنگ روسریاش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد.
انگار نگاهم را روی خودش حس کرد. برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت.
"این چرا این جوریه؟
جوری برخورد می کنه که آدم دیگر جرأت نمی کنه طرفش بره."
✍ #بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
با ما همراه باشید.
@nooralzahraa
┄┅❣••══••🌵┅┄