#قصه_کودکانه
🦁عنوان:مثل شیر قوی باش
در روستایی مرد فقیری زندگی می کرد او در همه کارهای به مردم روستا کمک می کرد و دستمزد خیلی کمی می گرفت و از زندگی خود راضی بود و شکرگزار خدای بزرگ بود.
یک روز خسته و گرسنه در کنار درختی نشسته بود و هیچ کس هم کاری از او نخواسته بود، و پولی هم نداشت تا غذا تهیه کند و منتظر مشتری بود، روباه فلجی را دید که در لانه خود نشسته و ازگرسنگی ناله می کند دلش سوخت ولی چیزی همراه نداشت تا به روباه بدهد، ولی پس از چند لحظه سر و کله شیر بزرگی پیدا شد که شکار بزرگی را گرفته بود و همراه خود به درلانه روبا ه برد اول خودش حسابی از آن خورد و بقیه آن را جلوی روباه گذاشت و رفت روباه لنگان لنگان خود را به باقی مانده غذا رساند و از آن خورد و بعد به کناری رفت و خوابید.
مرد گرسنه که این واقعه را دید تکانی خورد و با خود گفت: من بی خودی این قدر کار می کنم بهتر است مثل روباه از مردم کمک بخواهم و خودم را این قدر به زحمت نیندازم.
از آن به بعد دیگر کار نکرد و موقع اذان جلوی در مسجد می نشست و گدایی می کرد و مردم هم که از او توقع نداشتند با تعجب به او نگاه می کردند و با خود می گفتند، نکند که مریض شده و نمی تواند کار کند.
مردم از او علت را می پرسیدند و به او پیشنهاد کار با دستمزد خوب می دادند ولی او قبول نمی کرد و می گفت: خدا بزرگ است و خودش کمک می کند و روزی من را می رساند.
چند روزی گذشت ولی هیچ کس به او پول نداد، تا اینکه یک روز ناراحت شد و رو به آسمان کردو گفت: خدایا یعنی من کمتر از آن روباه هستم، مرا فراموش کرده ای؟ که ناگهان صدایی را در گوش خود شنید که به او می گفت: ای مرد مثل شیر قوی باش نه مثل روباه فلج .
با این حرف او تکانی خورد و عهد کرد که هر چقدر می تواند کار کند و پول جمع کند و به دیگران کمک کند.
این شد که روز به روز وضع او بهتر شد و به هیچ کس احتیاجی نداشت.
🌸🍂🍃🌸
#نور_دیده_من 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
http://eitaa.com/noorlman
🌺🌿🌺🌿