فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزه
توکل یعنی؛
خدایا من همهی مسیر رو نمیبینم
اما به مهربونی تو ایمان دارم...،🌱
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 ارزش یک آهی که در حسرت اربعین میکشیم....
بسیار زیبا...
حسین جان....
بطلب عیب ندارد همه را الا من
من به جا ماندن از این قافله عادت دارم💔
#اربعین #امام_حسین #کربلا
سلام ارباب خوبم
قلبم فقط براے
حسینبن فاطمه است..
مجنون کربلای
حسین بن فاطمه است..
این آتشی که در
جگرم شعله میکشد..
ازبرکت نگاه
حسینبنفاطمه است..
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
روستای ملک بابو آخرین روستای اطراف بردسکن در حاشیه کویر است که بیشتر اهالی در کار دامداری و شترچرانی بودند.
انقلاب اسلامی پیروز شد. یکی دو سال بعد، بچه های جهاد سازندگی برای آن روستا، برای اولین بار حمام ساختند!
مصطفی که یکی از جوانان ساده دل روستا بود، سراغ بچه های جهاد آمد و پرسید: یک سوالی دارم. الان توی کشور ایران چه خبره؟
گفتند: یعنی چی؟
گفت: من چند شبه خواب عجیبی می بینم، حضرت زهرا سلام الله به من می گویند بیا فرزندم را یاری کن.
من فکر می کنم مثل روز عاشورا باید بجنگم و فرزند حضرت را یاری کنم.
بچه های جهاد گفتند: مگه خبر نداری تو کشور چه خبره؟
گفت: ما توی روستا نه آب داریم و نه برق و خبری از جایی نداریم. فقط خبر داریم که دو ساله شاه از ایران رفته و انقلاب شده، من هم تا سوم دبستان درس خواندم و صبح ها گله شتر را می برم صحرا و غروب بر می گردم.
از وقتی هم که بزرگ شدم نماز اول وقت می خوانم و سعی می کنم گناه نکنم. حالا به من میگید چه خبر شده و تعبیر خواب من چیه؟
بچه های جهاد به همدیگر نگاه کردند و جلو آمدند وگفتند: الان سه ماهه که صدام به ایران حمله کرده و جنگ شروع شده، یعنی تو خبر نداری؟
گفت: جنگ؟! نه والا، حالا باید چجوری برم جنگ؟
وقتی آدرس محل سپاه در شهر را گرفت، گله شتر را برگرداند و برای پدر ماجرا را گفت و آماده حرکت شد.
پدر گفت: من جز تو کسی رو ندارم. از فردا کی این گله رو ببره صحرا؟
مصطفی گفت: بابا، خود حضرت زهرا سلام الله به من گفته بیا، شما می تونی فردای قیامت جواب دختر پیغمبر رو بدی؟
این حکایت زیبا ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
وقتی حرف از حضرت زهرا سلام الله شد، پدر ساکت شد و دیگر حرفی نزد.
مصطفی وسایلش را برداشت و راهی محل سپاه و سپس عازم پادگان آموزشی شد.
او سپس به نیروهای رزمنده پیوست و تقریبا دو سال به صورت بسیجی در تمامی عملیات های جبهه حضور داشت. او ساده وپاک دل بود، حضور در میان رزمندگان او را بااخلاص تر نموده بود. همه از ایمان این روستازاده صحبت می کردند.
فروردین ۱۳۶۲ برای آخرین بار با خانواده خداحافظی کرد و راهی منطقه فکه شمالی شد. عملیات والفجر۱ آخرین حضور او در دنیای خاکی بود. اصابت ترکش او را به جمع خوبان ملحق کرد.
پیکرش تشییع شد و به عنوان تنها شهید روستا، در همان روستا و در نزدیک جاده به خاک سپرده شد.
چند سال بعد، بی آبی باعث شد که اکثر اهالی به دیگر روستاها مهاجرت کردند. پدر و مادر و خانواده او نیز به روستایی در ده کیلومتری رفتند و گرد غربت بر کل روستا نشست. منطقه کویری بود و بادهای شدید می وزید.
هربار که به مزار مصطفی می رفتند، یک وجب خاک روی سنگ مزارش بود. همه میگفتند: مصطفی دیگر از یادها رفته، حیف شد و...
اما خدا چیز دیگری می خواست! او را آسمانی ها بهتر از ما می شناختند. نباید در دنیا هم گمنام بماند...
ادامه دارد.
این تصویر هم یکی دیگر از دوستان و اعضای کانال تهیه نمود
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63