eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
79 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه روبیکا: Rubika.ir/noorolhodaa_ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام داداش جابرم من چادر ی شدم مثل حوری های خانه ی شما مثل خواهرت زینب و جمیله من بعد از دیدنت قسم خوردم برایت خواهری کنم تو که برادری را تمام کردی فدای غیرتت بشوم که همین یک جمله دیوانه ام کرد که خلاصه ی عشق و علاقه ی مرد به ناموسش غیرت اوست تو عاشق خواهرانت بودی و هستی و این در غیرتت بود من در زندگیم این مدل عاشقی را از مردهایی که ناموسشان هستم ندیدم تو مردترین مرد دورو بر من هستی به عشق نگاه دوستداشتنی ات من هم چادری شدم❤️❤️❤️ بیننده ی پرند💝
میلاد امام رئوف امام علی ابن موسی الرضا مبارک باد 😍 اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ #کانون_فرهنگی_تبلیغی_نورالهدی سروش: http://sapp.ir/noorolhodaa ایتا: https://eitaa.com/noorolhodaa بله: ble.im/join/MThlMGVjYj
دیر زمانیست،که دلتنگم...اما... اینجا در مقابل چشم های به راه مادر... که هر روز برای دیدنت آب وجارو می کنند، من هیچ نمی گویم، اینجا کنار خواهری که هر روز از دوری تو بی صدا می شکند، وگل های نوشکفته ی او،که هر روز بهانه ی ات را می گیرند، من سکوت می کنم، اینجا کنار زهرایی که بی تو ماند... و هر روز به گل خشک شده ای که هنوز بوی دستانت را می دهد، خیره میشود،من از دوری ات دم نمیزنم، اینجا کنار باغچه ای که گل هایش در انتظار نوازش دوباره ی دستانت پرپر میشوند،من از دوری تو سخن نمیگویم، اینجا که...من هیچ نمی گویم... درونم پر است از ناگفته ها... ولی... از تو چه پنهان... اینجا... همه چشم به راه اند... نبودت را هیچ کس باور نکرده...
هدایت شده از  کافه بانو
🔶 شهوات و عشق‌های بی‌مبنا، ماندگار نیست 🌹رهبرانقلاب: محبتها و عشقهایی که بر اساس مبانیِ انسانی نیست و از روی مسائل ظاهری و شهوات زودگذر است، اینها خیلی پایه و بنیادی ندارد. اما محبتی که بر اساس آن اصل انسانی است که خدای متعال آن را قرار داده، بخصوص با شرایط ازدواج اسلامی، این محبت روز به روز بیشتر می‌شود. ١٣٨٠/٠١/٠٢ @Banoanemosalman
دلم یه جوریه...ولی پرازصبوریه... چقدرشهیددارن میارن ازتوسوریه😭 جابرم سلام میدونم که تمام تلاشت روکردی تاازهمه رضایت سوریه رفتنت روبگیری.ولی عزیزترازجانم اقامصطفی بدون توچیکارمیکرد؟؟؟ جمیله بدون توباکی تمرین دفاع شخصی میکرد؟؟؟ زینب بدون تونیمه های شب منتظرکی می موند؟؟؟داداش بدون تومامانت نمیتونه کتاب هاتوجمع کنه !!!همین که...😭😭😭همین که توی کشورخودت شهیدشدی وشدی مدافع وطن خودش به همون اندازه ارزش داره میدانم که سوریه رفتن یه چیزدیگه بودمخصوصاًاینکه بری پیش داداش محسنت😞😞😞 داداش کوچیکم عاشقت شده حتی بااینکه 4سال بیشترنداره وتوروندیده امابه شدت بهت علاقه داره ومیگه من میخوام برم پیش اقامحسن وداداش جابرم❤ جابرم سلام برادرم روبه داداش محسن برسون وبگوداداشموپیش خودش دعوت کنه😞😞😞 -دوستدارجابر
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظرات مخاطبین عزیز نجف آباد نسبت به اجرای تئاتر جابر. تیر ماه 1398 #پادکست_صوتی_5 #صوت_مصاحبه_مخاطبین #اجرای_نجف آباد #تئاتر_جابر #کانون_فرهنگی_تبلیغی_نورالهدی سروش: http://sapp.ir/noorolhodaa ایتا: https://eitaa.com/noorolhodaa بله: ble.im/join/MThlMGVjYj
هدایت شده از حمید رسایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♻️ ملا نصر الدین 🔰 حمید رسایی: اول صحبت‌های حقوقدانی که در مذاکرات هسته ای سرش کلاه گذاشته اند را بشنوید و بعد این داستان را بخوانید: «نیمه های شب دزدان به خانه ملانصرالدین وارد شدند. در حال جابجایی اثاث بودند که ملا از خواب بیدار شد. دزدان نابکار با خنجر، دور او خطی کشیدند و‌ گفتند: اگر پات رو این طرف خط یذاری، دمار از روزگارت در میاریم. کار دزدان که تمام شد و‌ گریختند، همسر ملا به او اعتراض کرد که ای مرد چرا کاری نکردی همه چیزمون رو بردن! ملا بادی به غب غب انداخت و پیروزمندانه سری تکان داد و گفت: خبر نداری زن، کاری که من کردم، هیچ کس جرأت انجامش رو نداشت؟ زنش پرسید: مگه تو چه کردی مرد؟ ملا گفت: من چندبار پام رو بیرون خط گذاشتم... باشه جناب حقوقدان! تو‌ برنده کاپ اخلاق شدی، حالا هم خوش باش با این توجیهات! فقط سئوال مردم این است که جنابتان و دوستانتان مثل هاشمی رفسنجانی، لاریجانی و ظریف، قرار بود بعداز شش سال بر کار گذاشتن ملت و معطل کردن کشور، با برجام ما را برنده کاپ اخلاق کنید یا ادعای لغو تحریمها را داشتید؟ 🔺کانال حمید رسایی🔻 @rasaee
سلام علیکم اقامصطفی... اره اقامصطفی بودزمانی که تابوت رومیاوردن بی قراری میکرددائم میگفت بلندشوجابربلندشووووو😭😭😭 اقامصطفی بودکه بعدازاتمام تئاتربه سوالات مردم پاسخ میدادحتی باهمون حالی که خیلیامون میدونیم برای ازدست دادن جابربود. یادمه...یه خانمی ازش پرسیدایاشهیدجابرواقعاوجودداره؟؟؟ اونجابودکه دستی براشک های ازدست رفته اش کشیدوگفت:خیر,زندگی شهیدجابربرگرفته اززندگی چندشهیدبزرگوارهست. برای یک لحظه نگاهم به نگاهش دوخته شدفقط یک لحظه😞😞😞 میدونم که ازدست دادن جابرچقدراززندگی خسته اش کرده بودوهمینطوراجرای پی درپی اقامصطفی شماکه هنوزهستی جابررفت ولی ماروتنهانگذاشت چون میدونیم که راه جابرروپیش میگیرید. مخاطب نوجوان درحرم اقارضا(ع)
صدای زنگ بیدارم کرد فکرکردم ساعتمه که کوک کردم قبل از اذان بیدار شم اما وقتی چشمانم رو باز کردم وساعت رو نگاه کردم دیدم نه ،صدای زنگ تلفنه دویدم سمت تلفن تا بقیه بیدار نشن.تابخوام به تلفن برسم هزار جور فکر توسرم چرخید وقتی گوشی رو برداشتم تنها صدایی بود که فکرشم نمی کردم یعنی هیچ وقت دلم نمی خواست فکرشو بکنم. خواهرم با صدای گرفته ولرزان ،هق هق کنان می گفت خواهرجان به سید حسین بگو بیاد پایگاه.جابرم دوست داره همیشه همه بچه ها باهم دورش باشن. گفتم خواهر جان حالا؟چرااینجوری؟ چی شده؟چی بگم به سید حسین؟ ازصدای گریه وجابر جابر گفتن من اهالی خونه بیدار شده بودن دورم جمع شده بودن اماانقدر اشک امان چشمام رو بریده بود که هیچکس رو نمی دیدم فقط تونستم بگم سید حسین،مامان بدو بریم پایگاه که استادت میخواد همه بچه های پایگاه مثل همیشه باهم دورش باشین.آخه حسین هروقت میخواست از جابر توی خونه حرف بزنه میگفت استاد... نمی دونم فاصله کوتاه خونه تا پایگاه رو چند بار مجبور شدم دستم رو به دیوار بگیرم که زمین نخورم. وقتی رسیدیم همه بودند؛بچه های پایگاه،آقا مصطفی...خواهرم،زینب،جمیله،زهرا و... نمی دونستم باید به کی تسلیت بگم احساس میکردم خودم از همه داغدارترم.فکرمیکنم همه چنین حسی داشتند.هرکی داغدار تر از بقیه بود. بی اختیار رفتم سراغ زهرا،چقدر توی این چند ساعتی که ندیده بودمش شکسته شده بود.وقتی بغلش کردم آنقدر تب داشت که حس کردم دارم میسوزم.هیچ جور نمی تونستم آرومش کنم.وقتی تابوت رو آوردن دیگه دست وپام توانایی نداشت بدن خودم رو هم تحمل کنه.همونجا نشستم.نشستم وذوب شدن عاشقان جابر رو تماشا کردم.فکرمیکردم خودم هم دارم ذوب میشم.وقتی خواهرم سر جابر رو بغل کرد،صورت قشنگ وجذابش از زیر خون ها وخاک هایی که روش نشسته بود،هنوز می درخشید.این همه خون وبهم ریختگی هیچی از زیباییش کم نکرده بود.یاد لحظه افتادم که جابر تازه به دنیا اومده بود وخواهرم بغلش کرده بود ومی بوسیدش ومی گفت پسر قشنگم نذر قمر بنی هاشم. خواهر جون نذرت قبول...