eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️👆👆 بخشی از محتوای صحنه مباحثه صاحبه و حسین(جابر) 🌸مخاطبین عزیزی که بعد از اجرا درخواست دریافت محتوای کامل این صحنه رو داشتن به ادمین کانال پیام بدن.
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_هشتم 📚🖇 #تکراریِ_تلخ داشتم کارهایی که امروز انجام دادم و ندادم رو م
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 حالم روبه راه نبود، بغلم بودی و یه دستم کیف و ساک لباسات، کفشمو بسختی در آوردمو وارد مهد شدم ~ سلام خانم متین، دیروز کی بالاسر بچه ها بود؟؟ _ سلااام، صبح بخیر، خودم بودم چیشده؟ ~ پای فاطمه کبود شده، باباشم خیلی ازین موضوع ناراحته! _ نمیدونم، خب این دست اتفاقا پیش میاد، مشکل جدی که نبوده؟؟ ~ چه فرقی داره آخه خانم متین؟! * سلام مریم جان.... سلام فاطمه.... خوبی خاله؟؟ ~ سلام نرگس جان.... خانم متین من بچه رو میسپارم اینجا که خاطر جمع برم به کارام برسم * چیشده ~ هیچی معلوم نیست چه بلایی سر بچه آوردن پاش کبود شده _ بلا؟! عمدی که نبوده خانم ~ شما اصلا نمیدونی چیشده؟؟ انقدر مسولیت پذیریتون بالاست _ نگرانید خب نذارید! دقیق نمیدونم چیشده؛ ولی یادمه دیروز یکی از بچه ها، پله پلاستیکی سرسره رو هل داد افتادن رو هم.... ~ فاطمه تنها از سرسره میره بالا؟! اصلا میتونه؟؟ _ نه! نمیره بالا، دستشو معولا میگیره به پله می ایسته، فکر کنم با بچه ها باهم خوردن زمین، من وقتی اومدم تو اتاق داشتن گریه میکردن ~ یعنی شما پیششون نبودید؟! _ وای بازجویی میکنید؟! یلحظه رفتم بیرون.... * چقدر سخت میگیری مریم! دیر شد بیا بریم! پیشونی امیرعلی رو ببین، زینب دیروز سر سفره با قاشق زده،نگاه کن قد یه گردو اومده بالا😅 بچه یعنی زمین خوردن و کتک خوردن..... _ خب آره دیگه، شما تضمین میکنید تو خونه اتفاقی نمیفته....... ...... اگه کمی بخودم سخت میگرفتم و دنبال شونه خالی کردن از عذاب وجدانم نبودم، یقینا حرفهای نرگس و ترجمش از بچه و حرفهای خانم متین روم اثر نمیذاشتن و همونجا برنامه زندگیمو تغییر میدادم، سپردمت به خانم متین و تند تند رفتم که به کلاس برسم و تو راه نرگس کلی ازین خاطرات برام گفت!! و من بخاطر اطمینان قلبی ای که حرفهای نرگس بهم میداد پشت هم تاییدش میکردم. ..... _ مریم معلوم شد بچه کجا خورد زمین؟! ~ نمیدونم علی پرستار مهد میگفت..... _ همین؟! ~ سخت نگیر..... شروع کردم تمام خاطرات و ادله ی نرگس رو برای بابات قطار کردن، بابات سکوت کرده بود و خیره شده بود به صفحه ی کتابی که جلوش باز بود..... _ اون خانمی که این حرفها رو زده دوتا بچه داره، ما یه بچه!بچه ی تنها خودش خودشو میزنه؟ ~ ناراضی ای علی؟! _ میگم این دلایل..... تازه دوتا بچه احتمال آسیب زدنشون به هم خیلـــــــــی کمتره تا ۲٠ تا بچه قدو نیم قد با روحیااات خیلی متفاوت اونم با یک یا دوتا پرستار! مریم جان خونه یقینا از خیلی جهات از مهد امن تره ~ اونجا اونهمه بچه ست، با هم بازی میکنن، خیلی بهشون خوش میگذره _ باید نوار درسیمو پیاده کنم خودکار مشکیم ته کشیده، داری؟ ~ آره الان برات میارم... ..... نمیخواستم خودمو درگیر حال بابات کنم😔 باخودم میگفتم راضی نباشه خب محکم میگه نرو!! سخت نگیر، حالا یکم ناراحت شده! براش کیک درست میکنم از دلش در میارم.... فکرشم نمیکردم یروز یه دستخط از بابات گیر بیارم که توش این مدل تحصیل و خونه داری و بچه داری منو درد بی درمون زندگیش بدونه!!! احساس کنه هیچ راه چاره ای نداره جز تحمل و کنار اومدن، نباید به زبون بیاره، نکنه من برنجم و یه خستگی و درگیری ذهنی به خستگی ها و درگیری های دیگم اضافه بشه!! حتی نمیدونه از کی کمک بگیره! از کی مشورت بگیره، خط آخری که نوشته بود... ❌نمیدونم از چه دری وارد شم و زندگیمو نجات بدم که مریم نرنجه یااااا بدتر مریمو از دست ندم😭 و زمانی که من این نوشته رو میخوندم دیگه برای جبران خیلــــــــــی دیر شده بود خیلی دیـــــــــــر ادامه دارد..... • قسمت دهم لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029
بسم الله الرحمن الرحیم " انّا لله و انّا الیه راجعون " خانواده محترم عقیلی درگذشت مادربزرگ عزیزتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض می نماییم و همنشینی با اهل بیت طاهرین "علیهم السلام"را از خداوند منان برای آن عزیز سفر کرده مسئلت داریم. ما را در غم خود شریک بدانید. • از طرف طلاب ، دانشجویان ، مربی ها و نوجوانان هیئت حضرت ام البنین "سلام الله علیها" •
کتاب شعر "ضمیر متصل" سروده "وحیده احمدی"، شامل ۵۳ غزل خواستگاری است.شاعر در این کتاب به دغدغه های جوانان در امر ازدواج، می پردازد. مسائل مختلف خواستگاری از جمله فرهنگی، اخلاقی، اقتصادی تا نحوه پذیرایی کردن در جلسات خواستگاری به شکلی شاعرانه و زیبا مطرح شده است. این مجموعه می تواند همراه خوبی برای مخاطبان، مخصوصا مجردها باشد. آدرس: روبروی دانشگاه تهران، پاساژ فروزنده، طبقه منفی یک پلاک ۲۱۲ کتابسرای فصل پنجم. ۰۲۱۶۶۹۷۰۱۳۱ برای دریافت نسخه صوتی http://taaghche.com/audiobook/141535 @noorolhodaa_ir
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 بارداری زینب به سختی بارداری تو نبود، ویارام خیلی کم بود اما بشدت ضعیف تر و خسته تر بودم، تو هنوز دوسالت تمام نشده بود، گفتم حالا که شیرخودمو بهت نمیدم زود بچه ی بعدی رو بیارم که تو از تنهایی دربیای ...... _ مریم الان سلامتیت مهمتره یا نوشتن این مقاله؟! ~ علی خیلی وقتمو نمیگیره، اینجوری سرگرم میشم، بیکاری بیشتر حالمو خراب میکنه😊 _ خب الان فرصت خوبیه با فاطمه سرگرم بشی! ...... انگار ساعت ساعته نبودن های من، کنار دختر بابا رو محاسبه کرده بود و برای جبرانش دنبال فرصت میگشت ..... _ مریم آخر هفته میریم مشهد، بعد ازون طرف چند روز میریم پیش بابا مامانامون ~ وای علی جان آخه با این وضعم؟؟ _ همه رو با قطار میریم😍 ~ من چندتا کار علمی دارم، بزور با این استاد بستم بذار یوقت دیگه علی جان. _ بندازیم عقب تر وضعیت بارداری بهانه ی بعدیه! ~ نه! بهانه نیست واقعا.... _ من فقط این تاریخ میتونستم.... ولش کن.... ~ حالا صبر کن یه تماس بگیرم... ..... بزور با این و اون صحبت کردمو به علی خبر دادم که سفر رو میریم، تازه گوشی همراه خریده بودم، نوکیا دکمه ای! به هم گروهیام گفته بودم سفر رو میرم و از دور مباحث رو باهاشون دنبال میکنم.... الان که یاد اون روزها میفتم بااااااورم نمیشه که اون تصمیمات خام رو من گرفته باشم!! چرا تو تصمیم گیری هام تو و بابات انقدر کم رنگ بودید؟؟ چرا بابات انقدر راحت کنار میومد؟؟ ..... _ مریم نمیخوای دو دقیقه اون گوشی رو بذاری کنار؟! ~ علی من سفر اومدم اونا که برنامه رو کنسل نکردن! یه طرف طرح منم، این مقاله جمعیه _ سفر ما هم خانوادگیه، خب میگفتی نمیومدیم! مریم یکم برنامه هاتو تعدیل کن.... ...... وای وای وااای چقدر اون روز بحث رو پیچوندمو صغری و کبری چیدمو باباتو خسته کردم، هر چی تو جمع دوستام یاد گرفته بودم آوار میکردم سر سوالا و پیشنهادا و نگرانی های بابات ، دست آخر بغلت کرد رفت سمت حرم و بهم گفت به کارات برس. احساس میکردم قانعش کردم! بدنیا اومدن خواهرت بظاهر همه چی رو تغییر داده بود، باباتون از خوشحالی واقعا داشت بال در میاورد، عاشق بچه بود، و من فقط منتظربودم خواهرت به سنی برسه تا کارامو ادامه بدم و عقب نیفتم!! .... ~ علی جان من زینب و فاطمه رو از فردا میبرم مهد دیگه خیالت راحت. _ مریم!! زینب فقط ۴ماهشه!! فاطمه رو دیرتر بردی اونهمه اذیت شد!! ~ خب الان فاطمه هست مراقبشه _(بابات از جاش پا شد و تمام قد روبروم ایستاد) فاطمه!! فاطمه هنوز خودش مراقبت میخواد.... مریم بخدا برای درس خوندن و درس دادن و مقاله نوشتن و رزومه قطار کردن دیر نمیشه، یه چهار پنج سال وقتتو بذار برای بچه ها ~ بچه ها با تو بیشتر انس دارن نظرت چیه تو یه چهار سال پنج سال وقتتو بذاری براشون! _ معلومه چی میگی مریم؟؟!! من از جایگاه پدری تا الانم چیزی براشون کم نذاشتم، تو کم کارایاتو جبران کن... ..... وای وای لعنت به علم و معلوماتی که کر و کورت میکنه و فقط زبونتو باز میذاره، شروع کردم از دایه و حقوق زن و..... وحشتناکترش اینجا بود که شکل ظاهری و منافع اون حقوق رو ریخته بودم وسط و خدا نگذره ازون دوستا و.... که اینا رو به عنوان حقوق پایمال شده تو این سالها تو مخ من و امثال من فرو کرده بودن..... و باز امروز من تو این دستخط خسته ی بابات فرو میرم و زجر کش میشم که چقدر علی تلاش کرد من بفهمم و نفهمیدم... ❌مریم میگه فکر کن مهد دایه ست!! مگه زمان اهل بیت بچه ها رو نمیدادن به دایه! از مادر دور نمیکردن.... مریم میگه از حقوق منه که مثل تو درس بخونم و..... 😭 و جوابهایی که زیر هر کدوم نوشته بود .... ادامه دارد..... • قسمت یازدهم لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035
♡ سلااااام مامانمـ ☆ سلام نفس مامان.... این خونه با اینکه جمع و جور تره دلبازتره. ♡ آره😍 خیلی هم زود مرتب میشه. ☆ عسل مامان، لازم نیست خونه مثل قبل برق بزنه ها! سعید جان از دستت ناراحته ! ♡ وای مامان، وایتکس میزنم میگه نزن زیر کابینتا رو جارو میزنم، میگه نزن! زودم ناراحت میشه.... ☆ حق داره خب نفسم، بذار نی نی بسلامتی به دنیا بیاد هر کار دلت خواست بکن، به نگرانی مردت احترام بذار، نذار ذهنش مشغول بشه، چون دلش نمیاد ناراحت بشی، یبار، دوبار میگه دیگه نمیگه ولی آرامشش به هم میخوره، با استرس به من گفت فائزه خانم اصلا به من گوش نمیده خیلی خودشو خسته میکنه. ♡ مامااااان ☆ جایگاه مردتو یادت نره، نگرانی هاش برای تو و بچه ها از علاقه و محبتشه و...... بها دادن به تذکراتش برات امنیت و آرامش میاره، آرامششو به هم نزن.ـ... ♡چشم مامانم.... چشششم... مامااااان وای الان یادم اومد، کانال نورالهدی رو حذف کردم ☆چرا؟! ♡ که دیگه وسوسه نشم اون داستان رو نخونم🥺 ☆ دوست نداشتی؟ ♡ نه تو رو خدا بیام دوست هم داشته باشم!! ☆ فاطمه جان چی؟ اونم نمیخونه؟ ♡ نه مامان!! دو قسمت خوند گفت دیگه نمیخونم🥺 ☆ عه! خب یه چیزی یاد میگیرید. ♡ ما جوری بار اومدیم که هیچوقت همچین..... اوووووف.... مامان زهرا رو جای اون بچه تصور میکنم.... باور میکنی تپش قلب میگیرم؟ ☆خب تصور نکن! ♡ نمیشه که مامان.... میدونی یاد چی می افتادم، یاد حدیث دختر همسایمون ، چندبار پشت در مونده بود تا مامانش بیاد ما آوردیمش خونه، اون باری که اومدم صدات زدم گفتم پشت در خوابش برده😢 ☆اوهوم... بغلش کردم بیارم خونه بدخواب شد لج کرد! چجووور افتاد به گریه؟! ♡ وای مامان چطور میتونن مادر بودن رو با چیز دیگه ای قسمت کنن؟؟ چطور میگفت بچم با دستاش شیشه شیرو میگرفت.... ☆ عه الان بغض نکن اینجوری!! ♡ آخه مامان، زهرا اذیت میکنه، سرش داد میزنم، میخوابه میشینم بالا سرش گریه میکنم، سعید خندش میگیره، میگم عذاب وجدان دارم، منتظرم بیدار شه براش جبران کنم! چجور دلش اومد آخه؟؟ * آبجی منم به مامان گفتم کلا دوری از مادر سخته ♡ تو که تجربه نکردی داداشی! * کلا میگم، الان که دیگه نباید با مامان برم دارم تجربه میکنم دیگه ♡ این خیلی فرق دااره با اون دوری *آره، میدونم، ولی شاید باور نکنی با اینکه میدونم مثلا مامان ساعت چند میاد از کلاس یا باشگاه و اینا از همون اول که میره هی منتظرم در باز شه بیاد ☆محمد حسین من خونه ام که تو یکسره مشغول کارای خودتی مامان! پیش من نیستی. *اره مامان میدونم، ولی همینکه خونه ای یه آرامشی داره، انگار همچی سر جاشه ♡ من که الان خونه ی خودمم زمانی که میدونم شما خونه ی خودتی و سر کلاس و جایی نیستی آرامش میگیرم محمد حسین که جای خود داره، میری سفر برای اجرا یا جلسه و... منو فاطمه انگار یچی گم کردیم! حالمون انقد تابلو میشه همسرامون میفهمن مادرمون رفته سفر😅 ☆ پس باباتون میره چی؟؟! ♡ اون موقع نگران شما میشیم که انگار یچی گم کردین😅 انقدر بهم میریزین که دیگه جا برا ابراز احساسات ما نمیمونه😂 بابا هم که راه به راه سفارش میفرستن هوای مامانتونو داشته باشید!!