eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
79 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 صفحه روبیکا: Rubika.ir/noorolhodaa_ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
. سلام دوستان 🌱 مطلبی انتقادی پیشنهادی در رابطه با داستان اگر دارید در خدمتیم 🌺👇🏼 harfeto.timefriend.net/16858198413204
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 بارداری زینب به سختی بارداری تو نبود، ویارام خیلی کم بود اما بشدت ضعیف تر و خسته تر بودم، تو هنوز دوسالت تمام نشده بود، گفتم حالا که شیرخودمو بهت نمیدم زود بچه ی بعدی رو بیارم که تو از تنهایی دربیای ...... _ مریم الان سلامتیت مهمتره یا نوشتن این مقاله؟! ~ علی خیلی وقتمو نمیگیره، اینجوری سرگرم میشم، بیکاری بیشتر حالمو خراب میکنه😊 _ خب الان فرصت خوبیه با فاطمه سرگرم بشی! ...... انگار ساعت ساعته نبودن های من، کنار دختر بابا رو محاسبه کرده بود و برای جبرانش دنبال فرصت میگشت ..... _ مریم آخر هفته میریم مشهد، بعد ازون طرف چند روز میریم پیش بابا مامانامون ~ وای علی جان آخه با این وضعم؟؟ _ همه رو با قطار میریم😍 ~ من چندتا کار علمی دارم، بزور با این استاد بستم بذار یوقت دیگه علی جان. _ بندازیم عقب تر وضعیت بارداری بهانه ی بعدیه! ~ نه! بهانه نیست واقعا.... _ من فقط این تاریخ میتونستم.... ولش کن.... ~ حالا صبر کن یه تماس بگیرم... ..... بزور با این و اون صحبت کردمو به علی خبر دادم که سفر رو میریم، تازه گوشی همراه خریده بودم، نوکیا دکمه ای! به هم گروهیام گفته بودم سفر رو میرم و از دور مباحث رو باهاشون دنبال میکنم.... الان که یاد اون روزها میفتم بااااااورم نمیشه که اون تصمیمات خام رو من گرفته باشم!! چرا تو تصمیم گیری هام تو و بابات انقدر کم رنگ بودید؟؟ چرا بابات انقدر راحت کنار میومد؟؟ ..... _ مریم نمیخوای دو دقیقه اون گوشی رو بذاری کنار؟! ~ علی من سفر اومدم اونا که برنامه رو کنسل نکردن! یه طرف طرح منم، این مقاله جمعیه _ سفر ما هم خانوادگیه، خب میگفتی نمیومدیم! مریم یکم برنامه هاتو تعدیل کن.... ...... وای وای وااای چقدر اون روز بحث رو پیچوندمو صغری و کبری چیدمو باباتو خسته کردم، هر چی تو جمع دوستام یاد گرفته بودم آوار میکردم سر سوالا و پیشنهادا و نگرانی های بابات ، دست آخر بغلت کرد رفت سمت حرم و بهم گفت به کارات برس. احساس میکردم قانعش کردم! بدنیا اومدن خواهرت بظاهر همه چی رو تغییر داده بود، باباتون از خوشحالی واقعا داشت بال در میاورد، عاشق بچه بود، و من فقط منتظربودم خواهرت به سنی برسه تا کارامو ادامه بدم و عقب نیفتم!! .... ~ علی جان من زینب و فاطمه رو از فردا میبرم مهد دیگه خیالت راحت. _ مریم!! زینب فقط ۴ماهشه!! فاطمه رو دیرتر بردی اونهمه اذیت شد!! ~ خب الان فاطمه هست مراقبشه _(بابات از جاش پا شد و تمام قد روبروم ایستاد) فاطمه!! فاطمه هنوز خودش مراقبت میخواد.... مریم بخدا برای درس خوندن و درس دادن و مقاله نوشتن و رزومه قطار کردن دیر نمیشه، یه چهار پنج سال وقتتو بذار برای بچه ها ~ بچه ها با تو بیشتر انس دارن نظرت چیه تو یه چهار سال پنج سال وقتتو بذاری براشون! _ معلومه چی میگی مریم؟؟!! من از جایگاه پدری تا الانم چیزی براشون کم نذاشتم، تو کم کارایاتو جبران کن... ..... وای وای لعنت به علم و معلوماتی که کر و کورت میکنه و فقط زبونتو باز میذاره، شروع کردم از دایه و حقوق زن و..... وحشتناکترش اینجا بود که شکل ظاهری و منافع اون حقوق رو ریخته بودم وسط و خدا نگذره ازون دوستا و.... که اینا رو به عنوان حقوق پایمال شده تو این سالها تو مخ من و امثال من فرو کرده بودن..... و باز امروز من تو این دستخط خسته ی بابات فرو میرم و زجر کش میشم که چقدر علی تلاش کرد من بفهمم و نفهمیدم... ❌مریم میگه فکر کن مهد دایه ست!! مگه زمان اهل بیت بچه ها رو نمیدادن به دایه! از مادر دور نمیکردن.... مریم میگه از حقوق منه که مثل تو درس بخونم و..... 😭 و جوابهایی که زیر هر کدوم نوشته بود .... ادامه دارد..... • قسمت یازدهم لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 برای همه ی بچه ها دایه نمیگرفتن مریم، اگر مادر شیر نداشت یا ضعف جسمی داشت یا بچه ها پشت هم به دنیا اومده بودن با حساسیت خاصی دایه انتخاب میکردن، معمولا دایه کنیز اون خونه میشد یا از قبل کنیز بود، یا ساعاتی میومد و شیر میداد و میرفت، مگر اینکه بیماری واگیر داری تو شهر ها شیوع پیدا میکرد که برای در امان موندن بچه میدادنش به دایه ی بادیه نشین، و کلی فلسفه دیگه برای دایه گرفتن وجود داشت که حتما خوندی و میدونی هیچ ربط و شباهتی به شرایط زندگی ما نداره، نمیدونم این آموخته از کجاست که عدالت در اینه که من و تو بدون در نظر گرفتن توانایی ها و نقش هامون با شرایط کاملا مساوی تحصیل و کار کنیم؟؟!! من دوسال بشینم خونه بچه نگهدارم! قسط و اجاره خونه و مخارج زندگی رو از کجا دربیاریم؟؟ الان میخوای دوباره شروع کنی: آدمها، توانایی شون باهم فرق داره، نه زن و مرد، خیلی زنها توانمند تر از مردهان و کلی برام فلسفه و منطق ببافی😔 منم اینها رو میدونم، ولی آیااستثنائاتی وجود نداره! یعنی من هم توانایی مادر شدن رو دارم؟! بخوام برات دلیل بیارم که مریم بد حالیت شده و کج بهتون فهموندن یک ماه میتونم بنویسم و بگم.... ..... ~ علیــــــی! کجایی؟؟ _ چیشده؟؟ ~ بگیر فاطمه رو!! _ چیشده؟؟!! ~ باز زینبو گاز گرفت.... ضعف رفت بچه😰 _ بیا بابا.... چرا گاز میگیری آخه؟ ~ هر وقت میام به این طفل معصوم شیر بدم میاد بی هوا گازش میگیره😡 _ اینجوری بهش اخم نکن، خب حسودی میکنه، خودش شیر... ~ وای علی باز ربطش نده به شیر نخوردن و برنامه های من، از نظر روانشناسی این رفتارا طبیعیه _ اگه طبیعیه چرا عصبانی میشی؟!! پس حتما راه درمانشم داری دیگه! ~ جدیدا دنبال بهانه ای بگی نرم... _ چند بار دیدم زینبو شیر میدی چجور میشینه نگاه میکنه، دستاشو مشت میکنه، دندوناشو به هم میسابه! ~ خب چیکار کنم الان علی؟ چیکار کنم؟؟ شیر دارم، ندم به زینب؟؟ _ نه مریم! کم گذاشتن هامون برای فاطمه یواش یواش داره تو رفتاراش خودشو نشون میده، والا ما ۸ تا بچه بودیم من همچین صحنه ای تو رفتار خواهر برادرام ندیده بودم! حق ندارم نگران شم؟؟!! لابد بخاطر آپارتمانه!! شایدم فکر اجاره خونه و قسطا رو میکنه؟! بیا دختر بابا..... بیاااابریم برات به به خوشمزه بخرم .... بروی خودم نیاوردم که قبل تولد زینب چند بار مربی مهد بهم گفته بود فاطمه وقتی میبینه مادری به بچش شیر میده رفتار پرخاشگرانه داره و دو تا بچه رو سر همین گاز گرفته، برا خودم کلی توجیه و دلیل می آوردمو و پیروز و قانع از میدان درگیری بین حس مادری و خودخواهی هام بیرون می اومدم!! بالاخره هر بچه ای ناهنجاری هایی در رفتارش داره که با تدابیری میشه اون رو کامل از بین برد یا کم خطرش کرد و.....و.....و..... ..... روزهای خوب و پر از صدای خنده و نشاط شماها رو یادم نمیره ولی اثرات تلخی ها خیلی عمیق تر و دردناک تر بود... ادامه داردـ..... • قسمت دوازدهم در لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8041
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 ~ سلام علی، خوبی؟ جابجا شدین؟ _ علیک سلام، الحمدلله.... نه بابا بی برنامگی کردن، امشب میریم محل تبلیغمون، شما اوضات خوبه؟ مشکلی نداری؟ ~ الحمدالله خوبه همچی، فقط اینجا آنتن نداره سخته، الان اومدم پشت بومِ محل اسکان با یه دردسری باهات تماس گرفتم _ بچه ها! زنگ زدی ~ اره اول به اونا زنگ زدم، پس فردا ظهر برمیگردیم قم انشاءالله _ از احوالاتت بیخبرم نذار ~ یسره تو جلسه و کارگاهیم، زنگ زدی آنتن نبود نگران نشی، من هر جا ببینم شرایط هست خودم زنگ میزنم _به بچه ها هم همینو بگو که یوقت نگران نشن ~ چشـــــم چشـــــم، نگرانشون نباش علی، کاری نداری؟ _ نه، مراقب خودت باش،مریم...مریم! ~ بله؟! _ اگه پول نیاز داشتی بگو برات بفرستم ~ نیازم نمیشه علی، ولی اینم چشم، خداحافظ _ خدا به همرااات، یااااعلی(ع) ...... ساعت ۱۱ شب بود که فرصت کردم بیام سراغ گوشی، سالنی که توش کارگاه و سخنرانی داشتم اصلا آنتن نداشت، اسکان هم آنتن نداشت، رفتم سمت پشت بوم رو پله ها بزور آنتن میداد، در پشت بوم قفل بود، اومدم پایین از تلفن ثابت محل اسکان زنگ بزنم، در اتاق مدیریت هم قفل بود و کسی نبود بازش کنه، یه ساعتی به هر کی شد رو زدم تا بتونم بهتون زنگ بزنم، اوضاع همه مثل خودم بود، پیام دادم بهتون که صبح باهاتون تماس میگیرم، پیام نمیرفت، صبح بعد نماز رفتم از اسکان بیرون دو تا کوچه رو که رد کردم گوشیم آنتن داد، از پیامهایی که رگباری میومد تو گوشیم فهمیدم... یا حسیــــــن چی میدیدم ☆ مامااااااااان کجاااایی، ماماااااان برگرد بیچاره شدیم برگرد بیچاره شدیم تماس گرفتم..... ..... ☆ مامااااان ماماااااان ~ فاطمه تو رو خدا اروم باش ببینم چی میگی؟؟؟؟ ☆ مامان مامان، زینب از دست رفت، زینبِ بابا مرد ~ فااااطمه مردم از نگرانی چرا انقدر بی سروته حرف میزنی؟؟ کجایید؟! چرا اونجا انقدر شلوغه؟؟ ☆ الو.... مریم ~ داداش شمایی؟؟ مامان چیزیشون شده؟؟ ☆ نه، همین الان بیا سمت قم ~ چیشده داداش؟؟؟بگو چیشده.... زینب کجاست؟ ☆ علی آقا تو مسیر تبلیغ تصادف کرده بیمارستانه حالش خوب نیست ~ علی بیمارستانه؟!علی!!! پس خونه ما چرا انقدر شلوغه؟؟ ☆زینب حالش بد شده، منو داداش مهدی اومدیم تا بیای.... ..... بلیط هواپیما گرفتم و برگشتم و دیدم چه خاکی به سرم شد..... پارچه مشکی روی نرده های مجتمع کافی بود تا همونجا کمرم از غصه بشکنه... دویدم جوری خوردم زمین که اومدن بلندم کردن..... علی تا صبح تو کما بود و برای همیشه ما رو گذاشت و رفت..... 😭😭 یادته چنروز زینب بیمارستان بستری بود فاطمه؟؟!! گفتم باید اتاق علی رو خالی کنیم که وقتی مرخص میشه دوباره کارش به بیمارستان نکشه! بار اول که از بیمارستان آوردیمش موقع نماز صبح با صدای جیغ بلندش رفتیم دیدیم تو اتاق بابات لباسشو بغل کرده و از هوش رفته.... داشتیم اتاق رو خالی میکردیم که این دفتر رو پیدا کردم «حرفهایی که نمیتونم به مریم بگم».... هیچ وقت تو خیالم هم نمیدیدم ستون زندگیم رو اینجوری از دست بدم، اون دفتر اون روز یه داغ جیگر سوز بود که هنوز با نگاه کردن به ورق ورقش تب میکنم.... ادامه دارد...... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 رفتن ناگهانی بابات تمام برنامه های منو ریخت به هم، چقدر خسته کننده و زجر آور بود، من تمام ذهن و قلبم باید کنار شما دو تا یادگار علی میبود! اما تلخ قصه اینجاست که تو اون شرایط سخت و غصه سنگینی که رو قلبم بود، شغلم و جامعه ناجوانمردانه دست به دست هم دادن تا درگیری ذهنی من همایشی که قول داده بودم، کلاسی که استادش بودم، جلسات مشاوره ای که بسته بودم و طرف تو شرایط بدی بود و منو درک نمیکرد!!! و.....و.... برای بی قراری های زینب باید راه حل پیدا میکردم! علی بارها این شعرو برام میخوند ...... _ تو اگر طبیب بودی، درد خود دوا نمودی، نمیگم کل، که کمتر بهت بر بخوره😂 ~ شما مونده تا به تخصص من ایمان بیاری، بااااشه باااشه بخند😅 _ خداییش خانم دکتر وضع ما رو ببین! قدیما خانما میگفتن من برای بچه هام هم پدرم هم مادرم! خونه ما من برای بچه ها هم پدرم! هم مادر! 😐 ~ چقدر سر کوفت میزنی علی، از غذاتون کم گذاشتم؟ _ خودمونیما عجب دست پختی داره فاطمه ی بابا😅 ~ 🤨از کار خونه کم گذاشتم؟ _ ولی چه کدبانوئیه زینب بابا!❤️ ~ بی انصاف🥺 _ نه منظورم اینه استاد ماهری داشتن 😉 ...... ❌امروز به فاطمه و زینب گفتم برنامه ی آیندتون چیه بابا؟ ♡ من دوست دارم زندگی گرمی داشته باشم ☆ منم همینطور _ یعنی چی، توضیح بدید ♡ نمیشه که بابا😊 ☆ سوالای سخت سخت نپرسید دیگه☺️ _ ازدواج و مادری و تحصیل و شغل و اینا رو اولویت بندی کردید؟! ♡ بابا چرا اجازه دادید مامان انقدر گسترده فعالیت کنن؟؟ حق و حقوق ما چی؟؟ _ زینب بابا..... جواب سوال منو بده! از من سوال نکن ☆ نه دیگه بابا راس میگه زینب! ما یقینا راهی که شما و مامان رفتید رو نمیریم!!! من دوستداشتم چندتا داداش و آبجی داشتم، خیلی بده که بخوایم در غیاب مامان پیش شما حرف بزنیم، ولی دوتایی تو خلوتمون خیلی..... 🥺 ♡ بابا ما خیلی تنهایی کشیدیم، مامان میومد خونه هم که یکسره گوشی دستشون بود _ بالاخره اقتضاء شغل مادرته، طرف یه هو نیاز به مشاوره پیدا میکرد.... ♡ گناه ما چیبود؟؟؟ ☆ من عاشق شما و مامانم، بابا سختمه در مورد مادرم حرف بزنم ولی بااااارها تو مدرسه وقتی یکی گفت مادرم خانه داره بهش حسووودی کردم😢 غبطه خوردم ♡ منم هیچ وقت افتخار نکردم مادرم تحصیلات دارن و دکترن و... اون عناوین برای خودشونه، من مادر میخواستم و میخوام.... ☆ یبار که مدرسه مامان رو دعوت کردن و بعد مثلا من و زینب هم سند موفقیت مامان معرفی شدیم تمام ترس هایی که با نبود مامان تجربه کردم، تمام مریضی هایی که کهنه میشد تا خوب شه همه چی همه چی یادم میومدـ ♡ حالا بابا این وسط دروغایی که مجبور بودیم بگیم اینکه مادرتون...... چه حسی دارید؟؟ ♡ بهشون افتخار میکنیم😡 _ عه زینب!! ♡ بابا! پیش شما هم نگیم؟ چشم نمیگیم!! 🤭 _ حرمت مادرتونو نگهدارید!! ☆ بابا داریم از حقوقمون حرف میزنیم، از بچگی محرم حرفهای ما بودید، خیلی دنبال فرصت میگشتیم باهاتون دردو دل کنیم _ باید با مادرتون حرف بزنید، همینارو به خودش بگید ☆ نارااااااحت میشن!! مامان فکر میکنن ما خودخواهیم، پیشرفت ایشون رو نمیخوایم و ازین حرفها ♡ میگن جامعه به ما نیاز داره ☆ ما جزء جامعه نیستیم؟ ♡ بابا شما هم این سطح علمی بالا و تدریس و سخنرانی و..... پس چرا تو خونه بابای مایید؟؟ لااقل مامان تو خونه مامان ما باشن😔 _ مرد با زن فرق داره بابا، ذهنم درگیر یه داد و یه اخم و یه نقد و به غر و هیاهو نمیمونه، رد میشم ازش، مردها نمیتونن درگیر چندتا چیز باهم باشن، وقتی میام خونه نمیتونم با ذهنم بیرون باشم، جسمم پیش شما، نمیگم اصلا ها، ولی خیلییییی کم پیش میاد نشه مدیریت کنم، ولی خانمها این طور نیستن، میتونن هم زمان به چندتا مساله فکر کنن، ولی وای به روزی که مدیریتش نکنن، اونوقت ماستا سر ریز میشن تو قیمه ها😂 ♡دل درد و دل پیچه میشه مال ما... ..... ❌مریم شاید گناهی برای تو نباشه، تقصیر منه بخاطر علاقه زیادم به تو و علاقم به علایق و خواسته هات این بلا رو سر هممون آوردم. مریم دلم برای آرامشت تنگ شده... تو رو خدا لا اقل وقتی خونه ای خونه باش.... ادامه دارد...... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 «مردها تا آخر عمرشان هم پسر بچه ان و زنها باید اداره شان کنند» هر وقت این صحبت آقا رو میشنوم و میخونم اشکم بی اختیار جاری میشه، علی، بابات مثل کوه کنار من بود، ولی آره وقتی الان تو خلوت خودم نگاه میکنم، میبینم چقدر علی به من نیاز داشت، نیاز عاطفی، نیاز هم صحبتی .... مریم در مورد آینده ی بچه ها برنامت چیه؟ مریم روز دختر برای دخترای بابا چی بخریم؟ مریم دلت میخواد سفر بریم خستگی در کنی؟ مریم خیاطی رو دیگه فراموش کردی آره؟ یعنی دیگه یادت نیست؟ مریم آرایشگاه رفتی؟! مگه قرار نیست فردا بری سمینار؟؟!!! مریم غذا ساز چیه؟؟؟! ..... مردها با همه سختی و زمختی ظاهری خیلی روح حساسی دارن، و این حساسیت در مقابل خانواده مخصوصا همسر چند ده برابره!! اگر همسرشون بهشون محبت کنه، توجه کنه، در مورد خواسته هاشون سوال کنه، یا بدون سوال خواسته و نیازشون رو بفهمه و در صدد رفعش بر بیاد قدرت روحی و توانشون هزار هزار مرتبه بالا میره، و این برای زن و بچه هاش امنیت و آرامش میاره😭 اگر زنی کم توجهی شریک زندگیش اذیتش میکنه باید ریشه ی اون رو تو رفتارای خودش جستجو کنه، زن کانون محبت و عاطفه ست و هدایت عاطفه و توجه مرد فقط از دست قدرتمند و هنرمندانه ی خود زن بر میاد، من دیدم تو زندگیم که علی، بابات تمام نبودن ها و کم گذاشتن های منو با بودن کنار شما برای شما و خودش جبران میکرد ....... ♡ بابای زینب! چرا رنگتون پریده؟؟ ☆ بابای فاطمه خوبه؟؟ _ طبیبای بابا باید تشخیص بدن🤨 ♡ عه بابا!! خوب نیستین ☆بابا سرتونو ماساژ بدم؟؟ _ قربون دستای دخترم ~ چیزیش نیست داره خودشو برا دختراش لوس میکنه😅 ♡ نخیرم! دست بزن پیشونی بابا انگار تب داره ~ اووووف آره جزغاله شدم😂 _ پماد سوختگی بدید مامانتون😂 ☆ بابا بیرون چی خوردین؟ رنگتون زرده خب _هیچی بابا! جز آب که اگه خیلی تشنم بشه میخورم، بدون خانواده بیرون هیچی نمیخورم! 😡 این خط قرمز یک بابای خوبه ~ میخوای بگی بابای خیلی خوبی هستی!! اقرااار میکنیم که همینه بابای خوووب😅 ولی من میخورم، و الا ضعف میکنم _ خب من مردم توانم بیشتره، شما بخووور نوش جووونت ♡ مامااان الان بگید چی لازمه بابا بخوره خوب شه؟؟ ~ عه پاشو علی! بچه ها نگران شدن، سرویس رسید.... دخترا خداحافظ، علی پاشو اذیت نکن بچه ها رو... ☆ مامان گوشیت دسترس باشه دیگه ..... برگشتم خونه زینب بالاسر علی بود، تا منو دید اخم کم رنگی کرد ..... ♡ بابا تازه خوابش برد! فاطمه هم رفت کلاس ~ چرا اخمات تو همه؟؟ ♡ بابا دو بار بالا آورد، گفت بهش آبلیمو خاکشیر اینا بدم، خورد الان خوابش برد. ..... ریخته بودم به هم، رفتم شام ردیف کنم، ذهنم تا یکم درگیر علی میشد، تمام اتفاقات بیرون که از بعدازظهر درگیرش بودمو و جلسات پیش روی فردا و آخر هفته مثل طوفان میومدن سمتمو و برای لحظاتی علی و حال بد زینب رو فراموش میکردم، بخدا اینا اغراق نیست، اگر به خودمون جرات بدیم و بشینیم تو خلوتمون، فارق از همه ی خودخواهی ها و تعلقاتمون به کارهامون نگاه کنیم و ذره بین بندازیم رو کارهامونو وسطش هی نخوایم بندازیم گردن این و اون و وجدانمونو آروم کنیم،یکم جدی و سخت گیرانه بررسی کنیم، اگه بپذیریم اشتباهاتمونو میبینیم، ازین مریم ها تو خونه ی خودمون و دورو بری هامون کم نداریم. علی، بابات خیلی سعی میکرد با بهانه های مختلف حتی یک سوال ساده، غذا ساز چیه؟ روز دختر... حواس منو درگیر خونه داری و مادری کنه ..... ❌مریم جامعه چقدر بهت نیاز داره؟ اگر واقعا دغدغه و نگرانی برای کشورت داری، رهبرت گفته شعار فرزند کمتر..... اشتباه بوده، نباید به داد پیری ایران برسیم مریم؟ تازه تو کاری کردی بچه هات نخوان به جامعه ای که دغدغه شو داری خدمت کنن، زده شدن اذیت شدن، مریم میشه تو سن بالا درس خوند! بابا طرف ۹٠ سالشه رفته کنکور داده!! حالا سوری بوده یا هر چی کار ندارم ولی مادر شدن زمان مشخصی داره خانم دکتر!! اگه تو سن بالاتر درس و کارتو پیش میگرفتی، بخاطر پختگی ای که دستاورد زندگیت بود سر چون و چرا و اذیتای بیرون انقدر زود شکسته و رنجور نمیشدی، الان چندتا بچه داشتیم، دخترای بابا کمکت میکردن تو نگهداریشون و تو هم درستو میخوندی مریم رویای زندگی مشترک من این نبود که با هم ساختیم.... ادامه دارد.... @noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
. سلام رفقا 🌱✨ . خبرای خوب داریم براتون 😍 . . 🤔
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 ❌_فاطمه ی بابا انگار کتلت درست کرده البته به سبک خودش، زینب بابا هم همچی رو آماده کرده که بریم امشب بیرون شام بخوریم.... ♡ بابای زینب تنقلات با شما _ تنقلات؟! همون هله هوله دیگه؟! ☆ تنقلات امروزی بابا😉 _ چشششم، فاطمه جان، بابا کتلت درست کردی؟ ☆ غذایی که درست کردم انقدر بی ربطه با کتلت که الان براشون گریم میگیره که کتلت صداااااشووووون کردیــــــــــن🥺 _ خب کباب! بریونی! ♡ شاورما! 😐 _ بریم من تا مقصد فکر کنم ببینم میفهمم چیه؟ ♡ اگه درست حدس بزنین فردا من براتون کتلت درست میکنم، اگه اشتباه حدس بزنید باید برا منو فاطمه هدیه بخرید. _ حالا چرا کتلت؟؟ ♡ چون بابای زینب هر وقت هوس غذایی رو میکنه، غذاهای دیگه رو به اون اسم صدا میزنه😂😂 ☆قبوول بابا؟؟ قبوووول؟؟ _ به خواستگاراتون باید بگم دختر نمیدم بهتون، جواهر نایااااابن ایناااااا، فداتون بشه بابا، قبوووول... .... سر سفره نشستیم چشم چرخوندم همه با پدر و مادرشون اومده بودن، تو قم نبودی،برای یه همایش رفته بودی کرمان. ..... ☆ خب میخوام در قابلمه رو باز کنم، فرصت آخر برای حدس زدن _ میخوای بیخیال خوردن بشیم؟؟ ♡☆ چرااااا؟؟ _ میترسم بوی غذای دخترم بپیچه اینجا کشته بدیم ♡☆_ 😂😂😂😂 ♡رنگمون نکنید بابا حــــــــدس بزنید. _ گشنمه باور کنید حس بویاییم اصلا از کار افتاده شماها بردید، بخوریم که ضعف کردم ♡ چی بخوریم؟؟!! _ همان غذااایی که در این قابلمه است🥴 ☆ عه زینب، اذیت نکن بابا رو.... دلمه درست کردم❤️ تاج سرم _ به به به به ☆ دلمه بادمجون، فلفل دلمه، کلم پیچ، برگ مو، گوجه، کدومو بکشم؟؟ ....... وقتی از همایش برگشتم شماها ازونشب و اتفاقاتش هیچی برام نگفتین ولی بارها علی، بابات برام گفت و قربون صدقتون رفت، و من ژست یک خانم موفق که با وجود اینهمه فعالیت چه زندگی گرم و صمیمی ای دارم بهم دست میداد و راضی و راضی تر میشدم!! شماها بزرگ شده بودید و فکر تولد بچه ی دیگه حتی از ذهنم نمیگذشت، حواسم نبود که نبود من تو این پازل حساس یعنی خانواده اونم تو این سن حساسی که شماها داشتین و راه به راه براتون خواستگار میومد، چه جنایتی رو میتونه برای آینده ای که نمیدونم چه تغییراتی میکنه رقم بزنه. دوستای نا دوستی که می نشستیم کنار هم و با کبری صغری های بی اساس که بوی گنده خودخواهی و جاه طلبی و استقلال کاذب و تفکرات فمنیسمی میداد، نتایجی میگرفتیم که بیا و ببین!! استقلال زن! چرا باید خودمونو گول بزنیم؟؟ اینکه من تافته ی جدا بافته از اصالتم یعنی خانواده بشم اسمش استقلاله؟ در این استقلال پوچ هویتی اجتماعی و شخصیتی خانم دکتر و استاد ارشدی امثال من همین بس که خودم میدونم جانفشانی و از خود گذشتگی علی و یادگاراش بود که به اینجا رسیدم. فقط نفع شخصی!! و الا چه دردی از اجتماع دوا میکنم وقتی به ازای خدمته من، سه نفر دیگه از چرخه ی خدمت عقب میمونن!! چه فایده ای دارم وقتی بخاطر حجم بالای کارم نتونستم به تعداد بچه هام اضافه کنم؟ جامعه و پیری ایران و همه چی به کنار به داد پیری خودم برسم!!! امروز که بر میگردم عقب رو نگاه میکنم میبینم آی چه خاکی بر سر خودم کردم!! بقول آقا مصطفی من میتونستم تا ۲۹ سالگی ۴تا بچه بیارم، چندسالم استراحت و بعد درس... تازه جابر که میگفت بخون ولی تو زمان بیشتر! یعنی ته ته ش من ۴٠سالگی با ۴ تا بچه و انجام درست وظایف مادری میشدم دکتر، چرااااا اینکارو نکردم😭😭 و امروز انقدر خسته و تنهام.....
سلام رفقا 🌱✨ - مخاطبین عزیز و علاقه مندان به رمان 📚🖇 - نتونستیم رمان رو بزاریم پای بدقولیمون نزارید 👉🏼 . • درگیر جابه جایی و نقل مکان بودیم 😍🪴 . - ان شاءالله بعد از کارامون به زودی رمان رو داخل کانال قرار میدیم.
. . سلام رفقا 😁🌱 خوش اومدید 🌺✨ - قسمت های رمان رو میتونید از طریق لینک های زیر دنبال کنید: 👇🏼 • قسمت اول • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7974 • قسمت دوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7975 • قسمت سوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7982 • قسمت چهارم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7984 • قسمت پنجم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7988 • قسمت ششم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995 • قسمت هفتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999 • قسمت هشتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8007 • قسمت نهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023 • قسمت دهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029 • قسمت یازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035 • قسمت دوازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8041 • قسمت سیزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8042 • قسمت چهاردهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8047 • قسمت پانزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 • قسمت شانزدهم (پایانی) • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 ⚠️ • بازخورد مخاطبین رو به رمان در لینک زیر مشاهده کنید: 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7989 قسمت های جديد به محض قرار گرفتن در کانال به این لیست اضافه میشن 😉🪴
. . سلام رفقا 😁🌱 خوش اومدید 🌺✨ - قسمت های رمان رو میتونید از طریق لینک های زیر دنبال کنید: 👇🏼 • قسمت اول • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7974 • قسمت دوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7975 • قسمت سوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7982 • قسمت چهارم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7984 • قسمت پنجم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7988 • قسمت ششم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995 • قسمت هفتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999 • قسمت هشتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8007 • قسمت نهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023 • قسمت دهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029 • قسمت یازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035 • قسمت دوازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8041 • قسمت سیزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8042 • قسمت چهاردهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8047 • قسمت پانزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 • قسمت شانزدهم (پایانی) • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 ⚠️ • بازخورد مخاطبین رو به رمان در لینک زیر مشاهده کنید: 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7989 قسمت های جديد به محض قرار گرفتن در کانال به این لیست اضافه میشن 😉🪴