موسسه فرهنگی _ هنری نورالهدی 🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_چهاردهم 📚🖇 #تکراریِ_تلخ رفتن ناگهانی بابات تمام برنامه های منو ریخت
بسم الله الرحمن الرحیم"
#قسمت_پانزدهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ
«مردها تا آخر عمرشان هم پسر بچه ان و زنها باید اداره شان کنند»
هر وقت این صحبت آقا رو میشنوم و میخونم اشکم بی اختیار جاری میشه، علی، بابات مثل کوه کنار من بود، ولی آره وقتی الان تو خلوت خودم نگاه میکنم، میبینم چقدر علی به من نیاز داشت، نیاز عاطفی، نیاز هم صحبتی
....
مریم در مورد آینده ی بچه ها برنامت چیه؟
مریم روز دختر برای دخترای بابا چی بخریم؟
مریم دلت میخواد سفر بریم خستگی در کنی؟
مریم خیاطی رو دیگه فراموش کردی آره؟ یعنی دیگه یادت نیست؟
مریم آرایشگاه رفتی؟! مگه قرار نیست فردا بری سمینار؟؟!!!
مریم غذا ساز چیه؟؟؟!
.....
مردها با همه سختی و زمختی ظاهری خیلی روح حساسی دارن، و این حساسیت در مقابل خانواده مخصوصا همسر چند ده برابره!! اگر همسرشون بهشون محبت کنه، توجه کنه، در مورد خواسته هاشون سوال کنه، یا بدون سوال خواسته و نیازشون رو بفهمه و در صدد رفعش بر بیاد قدرت روحی و توانشون هزار هزار مرتبه بالا میره، و این برای زن و بچه هاش امنیت و آرامش میاره😭 اگر زنی کم توجهی شریک زندگیش اذیتش میکنه باید ریشه ی اون رو تو رفتارای خودش جستجو کنه، زن کانون محبت و عاطفه ست و هدایت عاطفه و توجه مرد فقط از دست قدرتمند و هنرمندانه ی خود زن بر میاد، من دیدم تو زندگیم که علی، بابات تمام نبودن ها و کم گذاشتن های منو با بودن کنار شما برای شما و خودش جبران میکرد
.......
♡ بابای زینب! چرا رنگتون پریده؟؟
☆ بابای فاطمه خوبه؟؟
_ طبیبای بابا باید تشخیص بدن🤨
♡ عه بابا!! خوب نیستین
☆بابا سرتونو ماساژ بدم؟؟
_ قربون دستای دخترم
~ چیزیش نیست داره خودشو برا دختراش لوس میکنه😅
♡ نخیرم! دست بزن پیشونی بابا انگار تب داره
~ اووووف آره جزغاله شدم😂
_ پماد سوختگی بدید مامانتون😂
☆ بابا بیرون چی خوردین؟ رنگتون زرده خب
_هیچی بابا! جز آب که اگه خیلی تشنم بشه میخورم، بدون خانواده بیرون هیچی نمیخورم! 😡 این خط قرمز یک بابای خوبه
~ میخوای بگی بابای خیلی خوبی هستی!! اقرااار میکنیم که همینه بابای خوووب😅 ولی من میخورم، و الا ضعف میکنم
_ خب من مردم توانم بیشتره، شما بخووور نوش جووونت
♡ مامااان الان بگید چی لازمه بابا بخوره خوب شه؟؟
~ عه پاشو علی! بچه ها نگران شدن، سرویس رسید.... دخترا خداحافظ، علی پاشو اذیت نکن بچه ها رو...
☆ مامان گوشیت دسترس باشه دیگه
.....
برگشتم خونه زینب بالاسر علی بود، تا منو دید اخم کم رنگی کرد
.....
♡ بابا تازه خوابش برد! فاطمه هم رفت کلاس
~ چرا اخمات تو همه؟؟
♡ بابا دو بار بالا آورد، گفت بهش آبلیمو خاکشیر اینا بدم، خورد الان خوابش برد.
.....
ریخته بودم به هم، رفتم شام ردیف کنم، ذهنم تا یکم درگیر علی میشد، تمام اتفاقات بیرون که از بعدازظهر درگیرش بودمو و جلسات پیش روی فردا و آخر هفته مثل طوفان میومدن سمتمو و برای لحظاتی علی و حال بد زینب رو فراموش میکردم، بخدا اینا اغراق نیست، اگر به خودمون جرات بدیم و بشینیم تو خلوتمون، فارق از همه ی خودخواهی ها و تعلقاتمون به کارهامون نگاه کنیم و ذره بین بندازیم رو کارهامونو وسطش هی نخوایم بندازیم گردن این و اون و وجدانمونو آروم کنیم،یکم جدی و سخت گیرانه بررسی کنیم، اگه بپذیریم اشتباهاتمونو میبینیم، ازین مریم ها تو خونه ی خودمون و دورو بری هامون کم نداریم.
علی، بابات خیلی سعی میکرد با بهانه های مختلف حتی یک سوال ساده، غذا ساز چیه؟ روز دختر... حواس منو درگیر خونه داری و مادری کنه
.....
❌مریم جامعه چقدر بهت نیاز داره؟ اگر واقعا دغدغه و نگرانی برای کشورت داری، رهبرت گفته شعار فرزند کمتر..... اشتباه بوده، نباید به داد پیری ایران برسیم مریم؟ تازه تو کاری کردی بچه هات نخوان به جامعه ای که دغدغه شو داری خدمت کنن، زده شدن اذیت شدن، مریم میشه تو سن بالا درس خوند! بابا طرف ۹٠ سالشه رفته کنکور داده!! حالا سوری بوده یا هر چی کار ندارم ولی مادر شدن زمان مشخصی داره خانم دکتر!! اگه تو سن بالاتر درس و کارتو پیش میگرفتی، بخاطر پختگی ای که دستاورد زندگیت بود سر چون و چرا و اذیتای بیرون انقدر زود شکسته و رنجور نمیشدی، الان چندتا بچه داشتیم، دخترای بابا کمکت میکردن تو نگهداریشون و تو هم درستو میخوندی
مریم رویای زندگی مشترک من این نبود که با هم ساختیم....
ادامه دارد....
@noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
موسسه فرهنگی _ هنری نورالهدی 🇮🇷
چهارشنبه ۱۴ مهر حسین دوباره اسمش رفته تو لیست اتاق عمل ، دل تو دلم نیست نکنه عملش دوباره کنسل بشه .
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پانزدهم📜
#قند_پهلو 🖇📚
شنبه ۱۷ مهر
دکتر حوالی ساعت ۹ اومد تو بخش تا مریض هاشو ویزیت کنه .
*سلام آقای دکتر.
_سلام . کوچولوی ما چطوره ؟ مامانشو اذیت نمی کنه .
*خوبه خدا رو شکر .
آقای دکتر عمل دومش کیه ؟
_فعلا میخوام یک هفته بفرستم خونه استراحت کنی .
*واقعا ، مرخص میشیم .
......
تو راه چقدر با خودم فکر و خیال کردم ؛
دیگه باید خستگی در کنم ،
می خوام حسابی زائو بازی دربیارم .☺️☺️
خوشحال بودم که دیگه از اون توده لعنتی خبری نیست که ترس داشته باشم که مبادا آسیب ببینه .
چقدر دلم برای خونه تنگ شده 🙏
*خب حسین مامان اینم خونه ای که برات گفته بودم . طبقه بالا خونه مامان بزرگ ، طبقه پایین خونه ما .😍
فعلا چند روزی میریم بالا تا مامان خستگیشو در کنه . 😘
ساعت نزدیک ۸ شب بود حمام رفتم و نماز خوندم . شامی که مامان درست کرده بود خوردم و خوابیدم .
حسین دو ساعت یکبار شیر می خورد ؛ شیرش رو که دادم خوابیدم .
.....
نیمه شب که از خواب بیدار شدم ، مامان و خواهرم بیدار بودند . حال عجیبی داشتم 😒
* چرا خوشحال نیستم ؟ نکنه افسردگی بعد از زایمان اومده سراغم .
من آرزوی یک خواب پیوسته چند ساعته داشتم ، (چیزی که تو بیمارستان جزو حسرت های همراه بیماران بود) پس چرا زود بیدار شدم ؟؟؟؟؟!!!
مامان متوجه حالتم شد .
_چی شده زهرا جان ، چیزی شده ؟؟
* نمی دونم مامان ، انگار با در و دیوار خونه غریبه ام . کاش بیمارستان میموندم .
_اعصابت ضعیف شده مادر . این چند روزه غذای درست و حسابی نخوردی .
.....
خوابیدم . نمی دونم چقدر گذشت ؛ با صدای گریه حسین بیدار شدم .
* وقت شیر خوردنشه اما چرا نمی خوره ؟ خیلی زود سینه رو ول کرد . 😕😕
....
صبح شد ، چند ساعتی هست که شیر نخورده اما خیلی ساکته . این سکوت منو می ترسونه . 🥺🥺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پانزدهم📜
#قند_پهلو 📚🖇
دکتر در حالیکه گوشی رو میذاشت توی گوشاش گفت : بزارش روی تخت .
_ این بچه چند وقتشه ؟
*۱۹ روز
_ این بچه قلبش درست نمیزنه!
بهتون نگفته بودن که مشکل قلبی داره؟
*نه ، انسفالوسل اشت که عمل کردیم ، گفتند دیگه باید شنت بزاریم ، حالش خوب بود اما ....
......
_(نگاهی به عکس رادیولوژی کرد و گفت) دستور بستریش رو می نویسم ، اما اگه تهران پرونده داره اونجا هم می تونید ببرید، فقط باید سریع ببرید.... وقت زیادی ندارید😔 ممکنه تو راه تموم کنه!! 😱
........
من و احمد نگاهی به هم کردیم .
احمد سریع جواب داد : همین جا بستری می کنیم .😥😥
ناباورانه عسل مامان رو تحویل پرستار NICU دادم . لباسش رو در آورد و داد دستم . حسین رو گذاشت تو انکوباتور. 😢
این جدا شدن برای من خیلی سخت بود . برگشتیم خونه، اما تو راه من و احمد هیچ حرفی باهم نزدیم. هر دو روزه سکوت گرفته بودیم .
......
فردا صبح
_زهرا کارتو بکن بریم بیمارستان .
* نمیرم!! خونه کلی کار دارم. ۲۰ روز خونه نبودم میخوام به خونه برسم ، لباس بشورم .
_حسین چی میشه ؟😒
*زنگ میزنم حالشو می پرسم ، خودت دیشب دیدی پرستار گفت ملاقات نداره . قبول نکرد من شب بمونم . 😕😕😕
.......
نمی دونم ، دل دیدن حسین رو نداشتم یا می خواستم خودمو مشغول کنم که یادم بره پسرم ناخوش احواله.
احمد که نتونست منو قانع کنه رفت سر کار، منم مشغول کار خونه شدم.
روزهای پاییز زود شب میشد . نزدیک غروب بود که رسیدیم بیمارستان .
......
*سلام ، حال کوچولوی ما چطوره؟
>سلام مامانش ، با دیروز فرقی نکرده ، فقط دیشب خیلی بی تابی کرد ، معلوم بود آغوش مادرش رو می خواست .
*شیر که نمی تونه بخوره چه کارش کنم؟
<میدونم ، حالش خیلی رو به راه نیست . فقط باید وقت بگذاری هر روز نیم ساعت بیای بغلش کنی .
......
خدای من چقدر شنیدن این جمله برام تلخ و درد آور بود . یعنی سهم من از مادر شدن همینه که روزی نیم ساعت بغلش کنم .😭
اینها چه میدونن که من نمی دونم .
رفتم توی اتاق مادران شیرده دراز کشیدم .
با تلفن احمد از خواب بیدار شدم.
_خوبی عزیزم . دارم میام دنبالت .
حسین حالش چطوره ؟
*میگن با دیروز فرقی نکرده .
_دکتر رو دیدی ؟
* احمد جان دکتر صبح نیاد برای ویزیت بعد از ظهر هم نیاد.
.....
نیم ساعت بعد احمد بیمارستان بود .
داره با سرپرستار صحبت می کنه .🤔