eitaa logo
سدرة المنتهی
107 دنبال‌کننده
822 عکس
669 ویدیو
37 فایل
کانون نورالثقلین مدرسه علمیه فاطمیه ارتباط با ما: @Fatemiyeh_k
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت ششم سال سوم هجری: در مسجد قبا بودیم که نامه رسان قبیله غفاری پاکتی برای پیامبر صلی الله علیه و آله آورد. نامه از طرف عمو عباس بود. به خط و امضا و مهر مخصوصش. ابی بن کعب نامه را خواند: -دوباره قریش قصد حمله دارد می خواهد انتقام کشته های بدر را بگیرد. چند روزی گذشت عمرو بن سالم خزاعی از نیروهای مخلص اطلاعات شناسایی با چهار نفر دیگر به مدینه آمدند: -ما که از مکه می آمدیم قریش در «ذی طوی» اردو زده بود. جبرئیل علیه السلام هم خبرها را تایید کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله، حباب بن منذر را با چند نفر دیگر برای شناسایی جلو فرستادند. چون ممکن بود مسلمانان با شنیدن تعداد نفرات دشمن سست شوند، پیامبر صلی الله علیه و آله اصرار داشتند فعلا همه چیز پنهان بماند تا تصمیم ها گرفته شود. علی رغم میل ایشان، اهل نفاق و یهودی ها خبر لشکر کشی دشمن را همه جا پخش کردند. شب پنجشنبه دوباره پیامبر صلی الله علیه و آله چند نفر را برای شناسایی جلو فرستادند. عصر پنجشنبه پنجم شوال دیگر برایمان مسجل شده بود که قریش در دامنه کوه احد مستقر شده است. شب جمعه پیامبر صلی الله علیه و آله با حضور افسران و دوراندیشان جلسه ای برگزار کردند: -من دیشب در خواب دیدم زره پوش در قلعه ای مستحکم هستم یک دفعه ذوالفقار از قبضه شکست و ترک برداشت گاو نری کشته شد و من قوچی را دنبالم کشیدم. کسی از تعبیرش پرسید. -زره مدینه است. از شکاف شمشیر معلوم است یکی از اعضای خانواده ام را از دست می دهم. مرگ گاو، شهادت بعضی از دوستان و قوچ همان دشمن است. اگر خدا بخواهد آن ها را شکست می دهیم. به نظرتان چگونه با آنان روبرو شویم؟ عبدالله بن ابی گفت: -بهتر است دشمن را داخل شهر بکشانیم زن ها از روی پشت بام به آن ها سنگ بزنند. ما هم میان کوچه ها تن به تن بجنگیم. جنگ های دوران جاهلیت ثابت کرده هر زمان بیرون از شهر رفته ایم شکست خورده ایم. کسی نظر پیامبر صلی الله علیه و آله را پرسید:- من هم با نظر پسر ابی موافقم بهتر است در شهر بمانیم هر چه باشد ما بیشتر از دشمن به پیچ و خم کوچه ها آشناییم.
بعضی محاسن سفیدها مثل عمو حمزه و سعد بن عباده، هم پای جوانانی که در بدر نبودند از جنگ برون شهری گفتند. پیامبر صلی الله علیه و آله علی رغم میل خود موافقت کردند. جلسه تمام شد. روز جمعه نماز را که خواندیم بعد از نماز عصر همه به خانه هایمان رفتیم تا آماده شویم. فاطمه سلام الله علیها لباس رزمم را تنم کرد و شمشیرم را دستم داد. حسن را بوسیدم و با زبان شعر با فاطمه سلام الله علیها خداحافظی کردم. پیامبر صلی الله علیه و آله اسب سوار سحاب به سر، کمان به بند و غلاف شمشیر به کمر نیزه به دست و سپر به پشت انداخته به جمع لشکر آمد. زیر نور خورشید پیکان مسی نیزه شان می درخشید. پشیمانی از سر و روی جوانان می بارید: -ما نظر خود را به شما تحمیل کردیم معذرت می خواهیم. هرچه خودتان بگویید. پیامبر صلی الله علیه و آله لبخند زدند:- من دیگر لباس رزم پوشیده ام. بسم الله بگویید و راه بیفتید اگر صبور باشید پیروز می شویم. عمروبن جموح با آن پای لنگش اصرار داشت همراه چهار پسرش بیاید : -رسول خدا از اینکه هنوز شهید نشده ام خجالت می کشم. -با این وضعیتی که داری جنگ به تو واجب نیست. اما هر طور خودت بخواهی. او هم با ما همراه شد. مخیرق از دانشمندان ثروتمند یهودی عالیه خیلی تلاش کرده بود هم کیشانش را با خود همراه کند. اما آن ها شنبه بودن جنگ را بهانه کرده بودند: -به قومم گفتم امیدوارم خیر از شنبه هایتان نبینید لجاجت می کنید. نصف شب فرمان جنگ صادر شد. -ما متعهد شده بودیم تنها در شهر از پیامبر دفاع کنیم گفتیم همین جا بمان اما او تسلیم خواست جوانان شد. این کار خودکشی است. محمد دارد با فامیلش می جنگد به خاطر مشکلات خانوادگی خودمان را به کشتن دهیم؟ عبدالله بن ابی و سیصد نفر دیگر از راهی که آمده بودند برگشتند. کسی افتاد دنبالشان: -تو را به خدا پیامبرتان را تنها نگذارید.
با رفتن آن ها هفتصد نفر شدیم. پیامبر صلی الله علیه و آله حتی به پشت سرشان هم نگاه نکردند. نماز صبح را در احد خواندیم.... شب هفتم ماه بالاخره جنگ شروع شد. ابوعامر اولین تیر را به طرفمان پرتاب کرد. طلحه بن ابی طلحه پرچم دار قریش که (مرد شماره یک لشکر) لقب داشت، عربده زنان وارد میدان شد: شما می گویید کشته های ما در جهنم و کشته های شما در بهشت اند. کسی هست خواهان بهشت باشد یا بخواهد من او را به جهنم بفرستم؟ همه به هم نگاه می کردند. -شماها به حرفی که می زنید کمترین عقیده ای ندارید. والا برای نبرد پا پیش می گذاشتید. جلو رفتم، لبخندکجی زد. -می دانستم جز تو کسی برای جنگ با من نمی آید. سینه جلود دادم. رجزی خواندم‌ و شعار سر دادم: -اَمِت..اَمِت درگیر شدیم ضربه اش را با سپر دفع کردم شمشیرم را سریع بالا بردم و فرقش را تا فک شکافتم. چشم هایش از کاسه سر بیرون زد دو پایش را قطع کردم به لطف خدا با صورت به زمین افتاد. پیش لشگر که برگشتم پیامبر صلی الله علیه و آله خوشحال بود. تکیبیر می گفتند. ادامه دارد....
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت هفتم بعد از طلحه، عثمان پرچم را از میان انگشتان خونی برادرش بیرون کشید. بعد هم سعید شان به میدان آمد همه هشت پرچم دارشان را خودم کشتم. سپس غلام حبشی شان پرچم به دست روبرویم ایستاد. قد و هیکلش چند برابر من بود. دهانش کف کرده بود. سفیدی چشم‌هایش دریای خون بود. نیروها از ترس عقب کشیدند نعره زد : به خدا قسم به انتقام بزرگانی که کشتید محمد را می‌کشم. پره های بینی‌اش سخت می‌لرزید. دست راستش را قطع کردم. پرچم را به دست چپ گرفت. دست چپش را باز با شمشیر زدم. پرچم را به کمک بازو و گردنش به سینه چسباند و چنان ضربه‌ی محکمی به کمرش زدم که دو نیم شد. هنوز روی دو پا ایستاده بود که بالا تنه اش غرق خون روی زمین افتاد. با مرگ آخرین پرچم‌دار، دسته‌دسته فرار کردند. چند نفری تعقیب‌شان کردیم اما بقیه ترجیح دادند سلاح بر زمین بگذارند و غنیمت جمع کنند. چهل نفر از تیراندازها هم از کوه پایین آمده بودند. تا زمانی‌که تیراندازها پوششمان می‌دادند همه‌چیز خوب پیش می‌رفت. اما کم‌کم وضعیت تغییر کرد. عکرمه و خالد با سپاهیانشان کوه عینین را دور زدند و از پشت‌سر غافلگیرمان کردند. عبدالله سخت مقاومت کرد اما خیلی زود با ده نیرویش به شهادت رسید. خالد فریاد می‌زد و قریش را به مقاومت تشویق می‌کرد. عمره دختر علقمه حارثی هم پرچمشان را بالا برد.لشکرشان در چشم برهم زدنی دوباره بازسازی شد. چهره و اندام مصعب خیلی شبیه پیامبر صلی الله علیه و آله بود. یکی از نیروهای دشمن مصعب را به شهادت رساند و فریاد زد: محمد را کشتم. این خبر روحیه خیلی‌ها را سست کرد.
نظم لشکر به‌هم خورد طوری‌که خودی و غیرخودی درهم بود. ارتباط نیروها با پیامبر صلی الله علیه و آله قطع شد.تقریباً همه نیروهایمان به سمت کوه و شهر فرار کردند. انس بن نضر فریاد می‌زد: مردم شاید محمد مرده باشد اما خدای او که نمرده بمانید و برای آیین محمد بجنگید تا مثل او مسلمان از دنیا بروید. پرچم را از بین انگشتان مصعب بیرون کشیدم باز پرچم‌دار شدم. پیامبر صلی الله علیه و آله ناباورانه به لشکر نگاه می‌کردند از عصبانیت رگ پیشانی شان برجسته و متورم شده بود. فریاد می‌زدند:«منم محمد. منم رسول خدا.من کشته نشدم. از خدا و رسولش به کجا فرار می‌کنید؟ فلانی فلانی به‌طرف من بیایید» سنگی به سمت حضرت پرتاب شد لب پایین‌شان پاره شد از پیشانی‌اش خون جاری شد. زمین افتادند دستشان را گرفتم و بلند کردم همه رفتند فقط من مانده بودم و چند نفر...
قسمت هشتم با ابودجانه در عمق سپاه دشمن فرورفته بودیم پرچم به دست از هر طرف شمشیر می‌زدم تا دستشان به پیامبر صلی الله علیه و آله نرسد.مردانه از پرچم هم محافظت می‌کردم تا زمین نخورد. آن‌قدر برای پیامبر صلی الله علیه و آله بی‌تاب شدم که خودم را فراموش کردم. شمشیر می‌زدم و جلو می‌رفتم. یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم. هیچ اثری از پیامبر صلی الله علیه و آله نبود. پیش خودم گفتم پیامبر صلی الله علیه و آله کسی نیستند که از جنگ فرار کنند وقتی نه میان کشته‌ها هستند و نه صدایشان می‌آید پس حتماً خدا او را در آسمان‌ها جا داده. غلاف شمشیرم را با سر زانو شکستم و به خودم قول دادم برای ادامه راه پیامبر صلی الله علیه و آله آن‌قدر با این شمشیر بجنگم تا به شهادت برسم. با تمام توان به دشمن حمله می‌کردم آن‌ها از من فرار می‌کردند. با فرار کردن آن‌ها و باز شدن مسیر پیامبر صلی الله علیه و آله را دیدم. به‌خاطر شدت جراحت بیهوش روی زمین افتاده بودند. ابودجانه روی پیامبر صلی الله علیه و آله خم شده بود و هر تیری که به سمت ایشان پرتاب می‌شد در تنش فرومی‌رفت لب‌هایش تکان می‌خورد: نمی‌گذارم به شما آسیب برسد. خودم را بالای سرشان رساندم. چشمان پیامبر صلی الله علیه و آله به‌سختی باز شد:- علی لشکر چه شد؟ - پیمان شکستند؛ همه فرار را ترجیح دادند. - خدایا قوام را هدایت کن. دوباره دشمن به ما حمله کرد به خواست پیامبر صلی الله علیه و آله دفاع کردم و از چپ و راست شمشیر زدم. ایشان خوشحال از دفاع جانانه ام لبخند می‌زدند. شمشیرم شکست.ذوالفقار را به دستم دادند. هر کس جلو می‌آمد با یک ضربه کشته می‌شد و کار به ضربه‌ی دوم نمی‌کشید. از شدت خون‌ریزی و فشار کل بدنم سست شده بود و پاهایم می‌لرزید. صدای پیامبر صلی الله علیه و آله را می‌شنیدم که برای پیروزی‌مان دعا می‌کردند. -حیزوم.برو جلو... از آن لحظه به بعد هر کس را می‌خواستم بکشم قبل‌از ضربه من مرده به زمین می‌افتاد. - علی جان! این‌ها جبرئیل و میکائیل و اسرافیل هستند که با فرشته‌های دیگر برای کمک آمدند. ادامه دارد...
قسمت نهم سال پنجم هجری به خانه برگشتم. فاطمه سلام الله علیها به استقبال تا حیاط آمد. -سلام اباالحسن؛ امیرالمؤمنین - سلام به ریحانه خودم؛ بوی عطر پیامبر صلی الله علیه و آله می‌آید. ایشان این‌جا هستند؟ - بله با پسرها زیر عبا هستند. رفتم داخل سلام کردم جواب سلام پسرها را دادم از پیامبر صلی الله علیه و آله اجازه گرفتم و من هم رفتم پیششان. کمی بعد فاطمه سلام الله علیها هم آمد. پیامبر صلی الله علیه و آله لبه‌های عبا را جمع کرد و دعا فرمودند. جبرئیل نازل شد: - خدا فرمود همه جهان را به‌خاطر شما پنج‌تن آفریدم. اجازه گرفتم من هم زیر عبا بیایم، رسول خدا شما هم اجازه می‌دهید؟ با موافقت پیامبر صلی الله علیه و آله جبرئیل هم زیر عبا آمد.
قسمت دهم سال هشتم هجری حسن پنج ساله شد. هرروز بیشتر از قبل شبیه پیامبر صلی الله علیه و آله می‌شد. بچه‌ها را زیاد مسجد می‌بردم تا نمازخواندن را یاد بگیرند. معتقدم ارزشمندترین مردم کسی است که علمش بیشتر باشد. برای همین دغدغه داشتم حتماً بچه‌ها پای سخنرانی‌های پیامبر باشند. هر شب که از مسجد برمی‌گشتم صحبت‌های پیامبر را برای فاطمه می‌گفتم برایم جالب بود که همه را می‌دانست. - اباالحسن؛ قربانت شوم.. حسن زودتر از شما می‌آید. متکاها را روی‌هم می‌گذارد. روی آن می‌نشیند و واو به واو حرف‌های پیامبر را برایم می‌گوید. -که این‌طور... چقدر دوست دارم سخنرانی کردن او را ببینم. -فکر کنم اگر شما باشی خجالت می‌کشد حرف بزند. فردا زودتر از حسن به خانه برگشتم. حسین را دست فاطمه دادم و پشت در اتاق قایم شدم. حسن آمد منبرش را درست کرد و نشست. خواست مثل پیامبر حرف بزند که به لکنت افتاد - حسن جان روشنی چشمم چرا حرف نمی‌زنی مادر؟ - مادر زبانم قاصر است چون بزرگواری دارد به حرفهایم گوش می‌دهد. از پشت در بیرون آمدم بغلش کردم و یک دل سیر بوسیدمش. ادامه دارد....
بدون خداحافظی و با خشونتِ عمر در را محکم کوبیدند و رفتند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شب شد. فاطمه را روی پالان الاغ نشاندم. دست حسنین را گرفتم و یک به یک درخانه ها را زدم. در اولین خانه باز شد. - بیادت هست در غدیر پدرم علی را به جانشینی انتخاب کرد؟ یادت هست با ابالحسن بیعت کردی؟ مرد سر تکان داد. پس چرا به علی پشت کردی مرد؟ -اگر علی زودتر از ابوبکر به سقیفه آمده بود با او بیعت می کردم. -انتظار داشتی بدن پیامبر را رها کنم و به سقیفه بیایم؟ -ابوالحسن کار درستی کرد و دست از پدرم نکشید خدا ما را بس است. -موهای سرت را بتراش شمشیر به کمر ببند و فردا صبح دم مسجد باش -چشم من می آیم. اباالحسن خیلی به این مردم دل نبند کسی به خلافت تو علاقه ای ندارد هرچه باشد تو بعضی از خانواده و فامیلشان را در جنگ کشته ای. -هیچ خصومت شخصی نبوده من خون آن مردم کافر را به خاطر اسلام ریختم. آن شب در خانه 360 نفر از اهل مدینه را زدم همه قبول کردند تا پای جان پای من می ایستند. به سلمان و عمار و ابوذر هم خبر دادیم. ــــــــــــــــــــــــــــ صبح فردا فقط مقداد آمده بود. کم کم سر و کله سلمان و ابوذر و حذیفه و عمار و زبیر هم پیدا شد. هرچه منتظر ماندیم کسی نیامد سلمان قبضه شمشیرش را محکم فشرد.
روز جمعه برای نماز به مسجد نرفتم. عموعباس، ابوسفیان بن حارث، زبیر، مقداد، سلمان، ابوذر، عمار، بریده اسلمی، خزیمه بن ثابت، ابی بن کعب، ابوایوب انصاری، خالدبن سعید، سهل بن حنیف و برادرش عثمان برای تحصن به خانه ام آمدند. این طوری میخواستند مخالفتشان را با حکومت جدید اعلام کنند. -ابوبکر منبر رفت. عمر پایین پایش گفت مردم با این شرایط که پیامبر از دنیا رفته ما قرآن را داریم اگر به آن چنگ بزنیم هدایت می شویم. خداوند امور شما را به دست یار قدیمی پیامبر سپرده بیایید بار دیگر با او بیعت کنید. -مردم هول زدند. ابوبکر صدا صاف کرد و گفت اگر عملکرد خوبی داشتم کمکم کنید راستی امانت است و دروغ خیانت... - خواستیم او را از منبر پایین بکشیم اما گفتیم با شما مشورت کنیم. - اباالحسن چرا حقت را نگرفتی؟ ما خودمان از پیامبر شنیدیم که علی با حق است و حق با علی است. بیعت نکنیم موقعیت اجتماعی مان را از دست می دهیم؟ خب بدهیم. ما از شما دست نمی کشیم. -شما مثل سرمه چشم ثابت قدمید. اما مثل نمک در غذا کم تعداد. کار خوبی کردید برای مشورت آمدید. اگر با ابوبکر درگیر می شدید دو راه بیشتر نداشتیم یا بیعت یا جنگ. --------------- عمر به دستور مستقیم ابوبکر همراه قبیله اوس در خانه مان تجمع کردند. محکم در زدند. نعره عمر به هوا رفت - با زبان خوش بیایید بیعت کنید درغیر این صورت قسم به کسی که جانم در دست اوست خانه را با اهلش آتش می زنم. برای من کاری ندارد. نگاه مقداد به من بود؛ آقا بگویی شمشیر بزن می زنم بگویی سکوت کن می کنم. -مقداد جان اولویت عمل به وصیت پیامبر است. باید سکوت کنیم تا جنگ راه نیفتد. زبیر بدون هماهنگی از خانه بیرون زد اشتیاقش برای دفاع از من به حدی بود که می توانست سنگ را از وسط بشکافد. عمر داد زد مواظب این سگ باشید. خالدبن ولید و مغیره بن شعبه شمشیر را از چنگش در آوردند و آن را شکستند زبیر دادش درآمد: آخ کمرم -یک بار دیگر می گویم اگر بیعت نکنید خانه را آتش می زنم. در را باز کردیم دست هایمان را بستند. عمر به من و زبیر فحش می داد. در مسجد اجباری از آن ها بیعت گرفتند. سلمان اعتراض کرد: دنیا حرامتان باشد می دانید چه بلایی سر خودتان آورددید؟ مقام خلافت را از اهلش گرفتید. به خانه برگشتم. فاطمه در محرابش نشسته بود. هنوز ناامید نشده بودم برای اتمام حجت دو شب دیگر هم با فاطمه و بچه ها در خانه ها را زدیم. باز همان آش بود و همان کاسه. ابوبکر مطلع شده بود که علی شبها درخانه ها را می زند تا یار جمع کند. ادامه دارد....
روضه مادر......
و چه کسی می داند امشب علی علیه السلام چه حالی دارد.... حسنین علیهماالسلام در فراق مادر... زینبین سلام الله علیهما...... و علی علیه السلام... و علی علیه السلام.... و علی علیه السلام..... السلام علیک یا غریب الغربا یا مظلوم.... یا امیرالمومنین...... روحی لروحک فداه....