eitaa logo
『نـوࢪاݪشـ‌♡ھداء‌‌‌』
42 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
510 ویدیو
3 فایل
﴾﷽﴿ [♥️🔗] اندکۍٖ‌چشم‌هایت‌راٰ... بہ‌من‌قرض‌مۍٖ‌دهۍٖ‌،مۍٖ‌خواهم ببینم‌دنیا‌راٰ‌چگونہ‌دیدۍٖ‌کـــہ‌از چشمت افتاد...!👀🌏 ‌|ڪاناݪ وقفـِـ مـادࢪ سـادٺ❣️| | #کپے‌‌√|با ذکࢪ ¹ صݪوات بࢪاۍظهوࢪ🍃❀ ارتباط با کانال @Gudddd https://abzarek.ir/service-p/msg/613280
مشاهده در ایتا
دانلود
"امتحــانات" بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه،🙂اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم.📚 يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند.📃 بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم.📝خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند.💣يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند.🙂 يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند.😟 ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت: [برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !]😉😁 @noorshohada_a
"پیشنهاد میکنم در حال خوندن این متن چیزی نخورین"😁 شلمچه بودیم. از بس که آتش سنگین شد،💥دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم.🙁 حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر». هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود.😓تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.🚑 به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال.🤗یخچال نبود.گلوله‌ی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا.🙄 دویدیم داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر می‌سوخت. دنبال آب می‌گشتیم که پیر مردی داد زد: «پیدا کردم!»😍و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.💦 انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».🤤 و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. می‌خورد که حاج مسلم، پیر مرد مقر از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد.🤷🏻‍♂ مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم.☺️ خلیلیان آخری بود. تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست.😐این چیه؟!»🤨 حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه!😐 یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!»🤷🏻‍♂ هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!😖 از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه‌ای سرشو پایین گرفته بود تا...!🤢 که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آب‌نبات.».🤣 اصلاً فکر کنید آب انار خوردید.😁😅 @noorshohada_a
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازه‌ها زیر آتــ🔥ــش می‌مانند و یا به نحوی شهید می‌شوند که قابل شناسایی نیستند.🧐هر کس از خود نشانه‌ای می‌داد تا شناسایی جنازه ممکن باشد.😊یکی می‌گفت: «دست راست من این انگــ💍ـــشتری است.» دیگری می‌گفت: «من تســ📿ـــبیحم را دور گردنم می‌اندازم.» نشانه‌ای که یکی از بچه‌ها داد برای ما بسیار جالب بود😄. او می‌گفت: «من در خواب خُر و پُف می‌کنم،😴پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف می‌کند، شک نکنید که خودم هست.»😐😅 @noorshohada_a
👤رفیقم مےگفت لب مرز یہ داعشےرو دستگیر کردیم👀💪🏻 داعشے گفت🗣تــا ساعت11من رو بکشید تـا نهار رو با رسول خدا و اصحابش بخورم!🥘😌 . اینام لــج ڪردن ساعـت‌14 کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو ظرفاشون‌رو بشــور😁😅 @noorshohada_a
وقتے مےࢪفتند پیش‌ حاجۍبراے مرخصی،🙂 میگفت:«من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم.😐شماهنوز نیومدھ‌ ڪجا میخواین برین؟!» کلےسرخ‌وسفیدمی‌شدندو از سنگ می آمدند بیرون.😕 ما هم می خندیدیم😄بهشان‌بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادرحاجے پنج‌سال‌است‌ فوت‌ شدھ‌اند😅 @noorshohada_a
یکی از رزمنده ها🧔🏻بعد از عملیات داشته شهدا رو جمع می کرده بین شهدا یه زخمی بوده🤕که به زحمت میگه من زخمی هستم🙁 شهید نشدم. اون برادر میگه🧔🏻بیابرو شهید شدی بدبخت داغی نمیفهمی.😐😅 @noorshohada_a
در خاطره ای از سردار عراقی، فرمانده لشکر پیاده ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) آمده است:🧔🏻 شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراههای هور فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است، غافل از اینکه دشمن از آن سنگر، حرکات ما را نظاره می کرد. 😶😬 و ناگهان از پشت سر، قایق ما زیر آتش رگبار تیربار سنگر قرار گرفت.🎇💣 دو تن از همراهــــانم شهید و یکــی هم مجــروح شد. 😔❤ دو گلوله به سمت راست سینه ام اصابت کرد و ریه هایم را سوراخ و از پشت کمرم بیرون آمد… 😬 همان وقت، به چهار نفر از همراهان که سالم بودند، دستور دادم که برگردند،…🧔🏻و من با پیکر دو شهید، یکه و تنها ماندم…👀عراقیها آمدند، جیبهای ما را خالی کردند و قایق را هم به کنار سنگرشان بردند…🚥 بعد از آن دوباره عراقیها به طرف قایــق آمــدند و یــکی از آنها متـــوجّه شـد که من زنده ام و به صــــورتم آب ریخت.🌀چشمهایم باز شد.😵 مرا به سنگر خود بردند.👊🏻دستهای مرا بستند و شکنجه ام کردند و اطلاعات می خواستند و حتی دوبار مرا با ریه تیر خورده به داخل آب انداختند.😓وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، دیگر تنفس برایم سخت بود و با دست و پا زدن، خون و آب از ریه هایم خارج می شد.🤕 آن ها هم ایستاده بودند تا ظهر شد. به آنها گفتم دستم را باز کنید تا نماز بخوانم اما اعتنا نکردند.📿بااشاره نماز خواندم🕋 تا اینکه متوجه شدم عراقیها دارند وسایلشان را جمع می کنند تا عقب نشینی کنند.✌️🏻 آنها رفتند و مرا که دیگر رمقی نداشتم، تنها گذاشتند.😞تلاش کردم و دستهایم را باز کردم و به زحمت جلیقه ای پوشیدم و تصمیم گرفتم به داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم.😪وقتی وارد آب شدم،آب به داخل ریه هایم رفت و دیگر قادر به نفس کشیدن نبودم.😬 با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی حال روی زمین افتادم.😶 ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم.🙂بچه های یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند.🚑 بی هوش شدم. در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: عراقی .... 🧕🏻خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید 😬 و گفت: ای قاتل عراقی!😠 اما من که بی رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است😐😅 @noorshohada_a
بنا بود آن روز ما رانسبت به خط توجیه کنند،😊 ابتدا خمپاره زدند وه همان موقع مسئول محور شهید شد.😟 رو کردند به کسی که در میان برادران همه قدیمی تر بود،🧐برادر سیدی، پرسیدند: آیا می تواند این وظیفه را به عهده بگیرد؟!🧐 با خوشرویی گفت: بله مسأله مهمی نیست.😁بعد رفت بالای خاکریز.😎 همه منتظر بودیم که او یک جلسه مفصل راجع به این قضیه صحبت کند.😃اول با دست اشاره کرد به سمت چپ:👈🏻این چاله که می بینید جای خمپاره 60 است. 🙂بعد رویش را برگرداند به طرف راست:👉🏻آن یکی گودال هم محل اصابت خمپاره 120 است. 🤔بعد از مکث نقطه کوری را در دشت نشان داد و گفت: ☝️🏻این هم جای خمپاره ای است که در راه است و تا چند لحظه دیگر می رسد! والسلام‌ علیکم‌ و رحمةالله‌ و برکاته.✋🏻😁 @noorshohada_a
توے خط مقدم فاو بودیم😌 بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند😬 شلیڪ ڪه میڪردیم💣 براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند😐 بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده!😰😷 یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین😁😂 @noorshohada_a
بعد از سه ماه دلم برای خانواده ام تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم.🥺💔 مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم.🚌 اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم.😒سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.😓 مانده بودم معطل که چکار کنم!!! تقصیر خودم بود.😶 هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند،😍چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید.😐 آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش به سرو صورتم می چسباند وگریه می کرد.😥 تا اینکه راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش.🤦🏻‍♂ کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه.🚖 ✨شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید. - این تفنگ گندهه اسمش چیه؟🔫 - بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟⛓ - بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟🙍🏻‍♂ - بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟🧔🏻 بدبختم کرد بس که سوال پرسید.🤯 تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم.🤗 فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید.👀 پسرم در همان عالم کودکی گفت:«بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند؟»✨ متوجه منظورش نشدم: - چرا پسرم، مگر چی شده؟🙂 - پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟🧔🏿 فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده👱🏻‍♂صورتش سوخته، فهمیدی؟!»🤭 😅 @noorshohada_a
صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند،🙁روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد👀از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم👥 برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالت خارج شود،🗣جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند.😖 مشتم را بالا بردم✊🏻 و فریاد زدم😲:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.😁 فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید.😄منم شیطونیم گل کرد😜و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»🙃 اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده بر شده بودند😅و قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید!✋🏻 او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.😅 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @rahiankhuz
گفتم بروم از دوستانم در گردان مجاور مقر احوالی بپرسم،☺️زدم بیرون، هوا به غایت گرم بود.😣 مثل اینکه طاعون آمده باشد، یک نفر برای دل خوشی در محوطه نبود.😒 صدا زدم صاحبخانه!!!🤗 یکی یکی سر و کله شان پیدا شد:😃 به به چه عجب، بابا خبر می کردی می گفتیم برادران بعثی با توپخانه آتش می ریختند و مقدمتان را گلوله باران می کردند.💥💥 دیگران از آن طرف: پسر اطلاع می دادی ترابری ویژه (قاطرچی) را می فرستادیم دنبالت!!! من هم برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم: حالا چرا زمینها را شخم زده اید؟🌾 جواب دادند:☺️به میمنت ورود حضرتعالی،بناست بعد از شخم بدهیم علف هم بکارند که این چند روز که اینجا تشریف دارید بی آذوقه نمانید!😁🤣 😐 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @noorshohada_a