eitaa logo
- دلدادھ مٺحول -
3.4هزار دنبال‌کننده
363 عکس
58 ویدیو
6 فایل
- از گرامافون ؛ زمزمه‌هایِ شجریان به گوش می‌رسه...
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5855138561686244528.mp3
10.51M
اولین روز از تیرماه؛ ایستگاه تئاترشهر و تکرار مکرر دیالوگِ: "شاید جایی کسی دلخوشی‌اش گرفتن دستِ یار باشد..."
- دلدادھ مٺحول -
زندگي از همون لحظه‌ای شروع میشه که همه‌چیز رو رها می‌کنی.
و اما رها کردن "تعلقات" ؛ میشه همون اَشکي که حین آشپزی، زیر دوش، هایلایت کردن خطِ کتاب، یه ثانیه آهنگ، یه مکالمه رندوم تو خیابون؛ آروم قِل میخوره و میوفته روی گونه‌هات. و حتی یادت نمیاد این اشک برای چی بوده و میزاری به پای تند بودن پیاز، آلوده بودن هوا، یا حساسیت به مارکِ خط چشم جدید. نه عزیزم، اون اَشک ناشی از تعلقاتیِ که به اجبارِ زندگی رها کردی و حالا خودت یادت نمیاد، اما ذهنت همچنان با جزئیات یادشه و مرورش می‌کنه.
هیچی دلچسب‌تر از حس مفید بودن نیست... دقیقا اون لحظه‌ای که کف پارکت‌هایِ خونه می‌شینی از شدت خستگی و بی‌خوابی و فکر می‌کنی به دنیایِ برنامه‌های تموم نشدنی‌ِ توی ذهنت، دقیقا همون لحظه یعنی زندگی. یعنی زنده بودن.
ببینید کی اومده ایتا! صاحبِ نورفروشیِ بزرگ، صاحبِ اکسسوری‌های حرم امام رضا و امام حسین و حضرت عباس، صاحبِ مرهم‌ترین تعلقاتِ خوشگل و ناز‌. https://eitaa.com/haramsessory برید شاپِ نورنوری و متبرك ریحانه رو ببینید و قلبتونو وسط کاراش جا بزارید.
تنها گرمایی که حاضرم تحمل کنم؛ گرمایِ جاده طَریق العلما‌ء به مقصد کربلاست. در حالی که نوشمك پرتقالی تو دستمه و صدایِ "هلابیکم یا الزوار" با بوی فلافل عربی میاد، آب مکعبی یخ‌زده رو باز کنم و خالی کنم رو سرم و تندتر قدم بردارم تا برسم به موکبی که کولر داره. کولر آبیِ بزرگ و خاک گرفته.
من از « الیوم اکملتُ لکم... » اینگونه فهمیدم ؛ خدا با مهر او دین مرا اندازه می‌گیرد... 💚
خستگیِ برنامه‌ریزی و انجام دادن تک به تک اون برنامه‌ها، برای دقیقه به دقیقه از ۲۴ ساعت روزت، انقدر شیرینه که دیگه دلت نمی‌خواد برگردی به روزایی که راحت‌تر بودی و روزات خالی‌تر بود. به روزایی که تایم آزادت بیشتر بود. به روزایی که ارزش یک ساعت از زمان رو نمی‌دونستی. یک دقیقه رو کم می‌شمردی. یک ثانیه برات چیزی نبود. و این یعنی زندگیِ درست. زمان‌بندیِ درست.
پریشانی(1).mp3
10.92M
روزگار من و مویَش به پریشانی رفت...
14.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دهم تیرماه و تیغِ آفتاب؛ کافه. نوستالژی. صدایِ ویالون.
- دلدادھ مٺحول -
دهم تیرماه و تیغِ آفتاب؛ کافه. نوستالژی. صدایِ ویالون.
آرام آرام وارد قرنیه‌یِ چشمانم شدی. آن لحظه همه چیز تمام شد و سیاه سفید می‌دیدم دنیا را. سیاه و سفید به استثنایِ رگ‌‌های دستت. آن‌ها را سبز می‌دیدم. باریکه‌یِ سبزی که خونِ تو که شهدِ زنده بودنِ من بود، در آن جریان داشت. لحظه‌ای که دستانت از دستانم جدا شد، شریانِ قلبم پایان گرفت. اما تو در منی. همچنان در رگ‌هایِ سبزِ من...
یه روزی مجبور میشی به رد شدن از وسطِ ترس‌هایِ بچگیت. اما این بار بدون گرم بودن پشتت به بابا. بدون لقمه‌هایِ نون پنیر سبزی مامان. بدون دوست و رفیق و در و همسایه. تنهای تنها، با پاهای خودت، عامدانه و آگاهانه، به اجبارِ زندگی پا میزاری وسط ترس‌هات و با چشمای باز از بینشون رد میشی...