May 11
آدمیزاد بندهیِ دیده شدنه.
حالا به هر قیمتی.
اونقدری که شرفشو میزاره زیر پاهاش و لبخندزنان به زندگیش ادامه میده و کَـکِـش هم نمیگزه ، مبادا که حرفی بزنه و یه وقت به مذاق مخاطبش خوش نیاد...
اون وقت فرسخها اون طرفتر یکی داره جنازهیِ بچهیِ پرپر شدهشو داخل ملحفهیِ گلگون شده میپیچه ، و یکی اینجا نگران دوتا دونه کم و زیاد شدن ممبرشه.
رها کن بره بابا. رها کن فقط.
- دلدادھ مٺحول -
یکی بود و یکی نبود.
غیر از صدای خمپاره و انفجار و خاکهای ویران شده و کلوخ ، هیچچیز نبود.
طفلکم!
و حالا اگر تنرعشه گرفتی و چشمانِ شرقیِ سیاهت از ترس گرد شده ، فرسخها این طرفتر ، آغوش من برایت باز است.
اگر بخواهی از شبهایی که با اضطراب به صبح کشیده شد گِله کنی ، آغوش من برایت باز است.
اگر برای عروسک و ماشین کوکیِ زیر آوار ماندهات دلتنگ باشی و بیقراری کنی ، آغوش من برایت باز است.
اگر بخواهی در برابر ظلمهایی که به اجدادت شد ، بلندترین دادهای جهان را از نوکِ قلهیِ حنجره زخمیات سر بدهی ، آغوش من برایت باز است.
نه تنها آغوشِ من ، بلکه آغوشِ تمام جهانیان به روی تو باز است تا ثانیهای آرامش را به ضربان قلبت هدیه دهند...
اما بگذار آرام در گوشهایت این نوید را نجوا کنم که در سالهایی نه چندان دور ، دیگر موجودیتی منحوس به نام اسرائیل وجود نخواهد داشت و آن روز ما میتوانیم همدیگر را در خاک امنِ کشورت ، به جبران بیقراری این روزها ، در آغوش بگیریم و اشک بریزیم ای فرزندِ فلسطین!
- دلدادھ مٺحول -
آدمیزاد، بندهیِ خاطراتشه.
آدمیزاد، بندهیِ دلبستگیاشه.