6.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی آروم بگیر...:)🥀
#حسین_جانم
#علی_اصغر
#هفتم_محرم
#استوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
نــــــــؤردختــــــــ
@nor_dokht
8.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر ظهره پاشو اذون بگو
اذون غروب عمر عمه هارو...:)🥀
#حسین_جانم
#علی_اکبر
#شب_هشتم
#استوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
نــــــــؤردختــــــــ
@nor_dokht
از کودکی به نام حسین، آشنا شدم
تا کم کَمَک به درد غمش، مبتلا شدم
مادر نهاد بر لب من مُهر کربلا
تا وارث محبّت خون خدا شدم...:)🥀
"گزارش تصویری هیئت کودک نوردخت"
#حسین_جانم
#هیئت_کودک
#نوردخت
#گزارش_تصویری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
نــــــــؤردختــــــــ
@nor_dokht
24.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آب به خیمه نرسید فدای سرت...:)🥀
#حسین_جانم
#حضرت_ابوالفضل
#شب_نهم
#تاسوعا_حسینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
نــــــــؤردختــــــــ
@nor_dokht
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آرومت نذاشتند...:)🥀
#حسین_جانم
#عاشورا_حسینی
#استوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
نــــــــؤردختــــــــ
@nor_dokht
هدایت شده از [سِد علی]
داشتم استراق سمع میکردم. سه تا بودند. آخر نفهمیدم باهم برادرند یا رفیق. البته که رفیق اگر واقعی باشد برادری هم میکند.
پشت عشاق، سر خیابان صفا، نشسته بودند و با غم حسین صفا میکردند.
صدای دم دسته محیط را پر کرده بود. «آمده شام غریبان»
دستهی اول سکوت کرد و دم را با «حسین» تحویل دستهی دوم داد. فضا آرامتر شد، داشتند ایستگاه صلواتی را جمع میکردند. پسرک به دوستش گفت: به نظرت یک روز کم نیست برای عزاداری؟
آن یکی جواب داد: نه دیگه! اونا تو یک روز امام حسینُ کشتن، ما ده روز براش عزاداری میکنیم.
پسرک، شمع را روشن کرد، روی جدول گذاشت و گفت: «آخه سخت کشتنش! یک روز کمه»
📚 #معرفی_کتاب | ستاره ها چیدنی نیستند
به قلم : محمدعلی حبیب اللهیان
رده سنی : #نوجوان، #بزرگسال
°•برگرفته از داستانی واقعی
🌌در این رمان، قصه حول شخصیت اصلی کتاب، نام سارا ، شکل میگیرد.
سارا ساکن آمریکا و فعال حوزهی دفاع از حقوق زنان و به فعالیتهای فمنیستی مشغول است.
در داستان میخوانیم که شرکت پروژهای جدید به منظور معرفی حجاب بهعنوان امری عجیب و ناخوشایند، اجرا میکند؛ او در طی ماجراهایی به سوی کشف حقیقت اسلام سوق پیدا میکند.
🎆سفری بر فراز سطرها :
آیت الله بهجت میگوید «ما به این دنیا آمدهایم تا قیمت پیدا کنیم، نهاینکه بههر قیمتی زندگی کنیم»
🎇 کتاب با توصیف صحنهای سردرگمکننده و دلهرهآور آغاز میشود:
«دستوپای یک دختر به یک صندلی آهنی در کنج یک اتاق طنابپیچ شده بود. دختر التماس میکرد و میخواست که رهایش کنند. مردی که ریش بلند و کلهقندی داشت و پیراهن سفید یقهسهسانتی پوشیده و یک انگشتر بزرگ با نگین قرمز توی انگشتش بود، کمربند را بالا میبُرد و بیهدف به بدن دختر میزد. دختر جیغ میکشید و میگفت و التماس میکرد. مرد دوباره شروع کرد به زدن دختر با کمربند و دختر بلندتر جیغ میکشید…»
#رمان
#حبیب_اللهیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
نــــــــؤردختــــــــ•°
@nor_dokht
•﷽•
🏴السلام علیک یا بنت الحسین ع
🔷هیات دخترانه نوردخت
سخنران و روضه خوان:
سرکار خانم انصاری
#نور_دخت
#یارقیه_بنت_الحسین
@masjedalmahdi_karaj
@nor_dokht