♡نـــــورا(: ♡
قلم کفاف بازگو کردن غم های دلم را ندارد اما به ناچار دچار نویسندگی با قلمم... تا کمی بتواند سنگینی ب
این را زمانی فهمیدم که در حال هوای خود سیر میکردم موقعی که دلم قرص بود تو پشتمی اما الان رفیق نیمه راه شده ای دستم را رها کردی و به سمت رهایی خود رفتی تمام مفهوم کلمه مادر در وجود تو جمع میشد که معنای این کلمه را در زندگی از من دریغ کردی....
فقط کاش بهم میگفتی چگونه با غم نبودت کنار بیاییم چگونه خانه را بدون تو تحمل کنم اصلا چگونه زندگی را بدون تحمل کنم
این اولین پاییزی است که واقعا پاییز را درک میکنم در پاییز امسال واقعا قلبم یخ زدم روحم یخ زد و وجودم یخ زد و عمیق پژمرده شدن برگ ها رو حس کردم
مثل این میمونه که سیل بیاد ادم هرچی خونه زندگی بسازه و جمع کنه با خودش ببره
اما مال من سیل اومد هرچی رویا جمع کردم با خودش برد...(:
سر به زانوی خودت بگذار و از یادت ببر
این " غم بیشانگی " را، او به یادت نیست نه!
هدایت شده از ریـــحآن
تو را از دور دیدن هم مرا آرام خواهد کرد…
کسی جز آنکه دلتنگ است حالم را نمیفهمد :))
مبتلا به چیزی هستیم
که گریه درستش نمیکند،
فریاد زدن جبرانش نمیکند،
صبر کردن حلش نمیکند؛
تمام چیزی که ما نیاز داریم،
پذیرفتن و رها کردن است :)