eitaa logo
نور بصیرت
315 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با مدیر تبادلات: @ad_chanal
مشاهده در ایتا
دانلود
🥺 با این کارا شهادت میاد سراغت ، لازم نیست که تا سوریه بری ! اخلاص ، حد فاصل خیلی از ماها با این شهداست .‌‌.. 💔 در حال آموزش نماز به نوجوانان .‌‌.. 🖤 🥀 @norebasirat
همین که تار می شد دیدگانت به زیر ضربه ها میرفت جانت بلا دیدی ولیکن ایستادی شبیه کوه؛ پایِ آرمانت! @norebasirat
مادرِ آرمان تو معراج میگفت : آرمان یادته همیشه مداحی غریب گیر آوردنت رو گوش میکردی ؟ دیدی آخرش غریب گیر آوردنت مامان .. :) بمیرم 💔 ✌️ 🇮🇷
🌷 آرمان عزیز 😔 این جوان مومن و متعهد چه گناهی کرده بود؟ 🤔 چرا مدعیان حقوق بشر، این‌ها رو محکوم نکردن؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اهداف واکسن تحقق پذیرفت تئوریسین گلوبالیست ها از چه چیزی پرده برداشت؟ موافقان واکسن تحویل بگیرید ، اینهمه ما گفتیم هدف از واکسن سلامتی نیست بلکه قراره «کنترل» مردم رو در دست بگیرن ، فقط به ما تهمت ضد ولایت و ضد نظام زدید حالا تحویل بگیرید تئوریسین صهیونیزم جهانی از هک و کنترل مردم در بعد از واکسیناسیون سراسری میگه # کنترل_مردم_جهان_هدف_نهایی_کرونا # کنترل_هوشمند # نظم_نوین_جهانی_دلخواه_دشمن # سیستم_اعتبار_اجتماعی # سامانه_امید # سامانه_ایران_من # قرنطینه_هوشمند # کارت_واکسن_دیجیتال # کنترل_با_کیوآرکد_کارت_واکسن 🚨بدانید اتاق فرماندهی هر دو یکجاست؛ مجریان خیانت کاهش جمعیت همان اصلاحطلبانی هستند که با کروناهراسی و جیغ بنفش برای واکسن و حمایت از براندازی و اغتشاش نقطه مشترکWHO و سازمان جهانی بهداشت و امید و سرمایه دشمنان ایرانند‼️ مخرج مشترک دولت انقلابی با آنها را نمیبینید⁉️ حقیقت کرونای خیالی روشن نیست⁉️ جریان نفوذ واضح نیست⁉️ # اغتشاشگر_محارب_اعدام_باید_گردد آرمانِ آرمان ماست✌️ @norebasirat
بسم الله الرحمن الرحیم "انگشتر" تقدیم به روح بلندِ آرمان عزیز... طاقت بیاور، الان تمام می‌شود. الان پیدایت می‌کنند و می‌رویم بیمارستان. چشم بهم بزنی، حالت خوب شده و از روی تخت بلند می‌شوی. من را برمی‌داری، خون‌های خشکیده روی رکاب و نگینم را می‌شویی و می‌بری تعمیر. زود تعمیر می‌شوم و دوباره روی دستت می‌نشینم. بعد دوباره با هم می‌ایستیم به نماز، و من دوباره می‌شوم هم‌راز دعاهای قنوتت. دوباره با هم می‌رویم اردوی جهادی و خاک و گل می‌نشیند روی نگینم؛ و تو موقع وضو، گل و خاکم را پاک می‌کنی. دوباره با هم... من هم شکسته‌ام؛ ولی نه به اندازه تو. شاید باور نکنی ولی خیلی خوشحالم که شبیهت شده‌ام. خوشحالم که تا رمق داشتم، کنارت ایستادم. خوشحالم که قبل از این که سرِ تو بشکند زیر ضربه‌های بی‌رحمِ آجر، من شکستم. آن لحظه که دستانت را سپرِ سرت کردی تا آجرها و سنگ‌هاشان سرت را نشکافد، من حس کلاهخودِ آهنین داشتم. اصلا حس کردم برای آن لحظه آفریده شده‌ام، تا خطر را از تو دفع کنم. ببخش مرا آرمان عزیز... من همه تلاشم را کردم، ولی خیلی محکم زد آن نامرد. انگار تمام خشم و کینه‌اش را ریخته بود در دستش و منتقل کرده بود به آجر. ضربه‌اش پخش شد در تمام ذراتم. تاب نیاوردم. بریدم. شکستم. نزدیک بود تمام وجودم متلاشی شود. خدا می‌داند که اگر آن ضربه بجای تن فلزی من، به جمجمه تو می‌خورد، چطور خردش می‌کرد. و بعد، ضربه از من گذشت و رسید به انگشتان و سر تو. طوری شکسته بودم که نزدیک بود از دور انگشتت رها شوم؛ به سختی خودم را نگه داشتم. محکم دور انگشتت را گرفتم. چه شب ترسناکی بود آرمان! چندنفر بودند؟ فکر کنم بیست نفر. همه انگار مست بودند؛ دهان‌ها کف‌آلود، چشم‌ها سرخ. مثل یک گله گرگ گرسنه در کوهستان برفی، که شکاری زخمی را محاصره کرده، حلقه زده بودند دور تویی که دیگر اگر می‌خواستی هم رمق نداشتی که مقابلشان بایستی. و تو، آرام بودی. انگارنه‌انگار که در چند قدمی مرگ ایستاده‌ای. من تو را خوب می‌شناسم آرمان. یکی از رگ‌های دستت دقیقا از زیر رکاب من رد می‌شود، و من از نبضت می‌توانم بفهمم هیجان‌زده‌ای یا آرام، خوشحالی یا غمگین. آن لحظه منتظر بودم نبضت تند بزند. منتظر بودم بترسی. نترسیدی. نبضت هیچ تغییری نکرده بود. هرچه زدند، هرچه تهدید کردند، هرچه ناسزا گفتند... نبض تو همان بود که بود. آرام. تو درس دین خوانده بودی خودت؛ می‌دانستی تقیه برای حفظ جان اشکال ندارد. منتظر بودم بعد از آن‌همه درد، بالاخره زبان به توهین باز کنی. نگرانت بودم. اگر به ولیّ خدا توهین می‌کردی، روحت سیاه می‌شد و اگر سکوت می‌کردی، جسمت بیش از این در هم می‌شکست. شما انسان‌ها به اختیار مبتلایید؛ و من تازه امشب فهمیدم چه بلای عظیمی ست اختیار و انتخاب. داشتی دست و پا می‌زدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن. تو از معدود کسانی بودی که ثابت کردی تفاوت این دو را می‌فهمی. مردانه زندگی کردن را بر نامردانه زنده ماندن ترجیح دادی؛ حتی به قیمت به شماره افتادن نفس‌هایت زیر ضربه‌های بی‌امانشان، به قیمت چاک‌چاک شدن تنت با حملات چاقویشان، به قیمت شکافتن جمجمه‌ات، به قیمت جان شیرینت... طاقت بیاور آرمان. چرا دستت از من هم سردتر شده؟ نبضت... چرا فاصله میان ضربه‌های نبضت، انقدر طولانی شده؟ چرا تکان خوردن رگت را به سختی از زیر رکابم حس می‌کنم؟ نه... حتما بخاطر این حرکتش را درست نمی‌فهمم که انگشتت ورم کرده. انگار بین هربار دم و بازدمت، یک قرن فاصله افتاده و من جان به لب می‌شوم تا هوایی که به ریه کشیده‌ای را بازگردانی. خواهش می‌کنم کمی بیشتر طاقت بیاور. دیگر تمام شد، امتحانت را خوب گذراندی. حالا باید با افتخار، سرت را بالا بگیری و زندگی کنی. حالا بچه‌ها و نوه‌ها و نوادگانت می‌توانند افتخار کنند به تو و انتخابت، به شجاعتت. ببین... رسیدند. پیدایت کردند. الان می‌رویم بیمارستان. چقدر خوب است که من همراهت ماندم. صورت تو درهم ریخته‌تر از آن است که دوستانت بشناسندت. اشکال ندارد. من خودم، با رکابِ خون‌رنگم، با خونی که میان نقشِ «رفع الله رایت العباس» خشکیده، فریاد می‌زنم که: خودش است... این آرمان عزیز شماست... 💠 به قلم: خانم فاطمه شکیبا ---------- @norebasirat