eitaa logo
نور بصیرت
339 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با مدیر تبادلات: @ad_chanal
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟مصطفی گفت قول می دهم الان طلاقش بدهم، به یک شرط !من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می کشید .مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود ایشان بگوید طلاقش می دهم. من نمیخواهم شما اینطور ناراحت باشید .مامان رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می خواهم . گفتم: باشه مامان فردا می روم طلاق می گیرم. 🍃آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دو روز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت" ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان می خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... گفتم: بله.. من هم این شرط را پذیرفته‌ام. بابا گفت: پس برو. دیگر شما را نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید. 🍃چقدر به غاده سخت آمده بود این حرف، برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می‌رفت نگاه کرد. فکر کرد مصطفا ارزشش را دارد، مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن مادر می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد؛ امروز دیگر خانه نمی آیم .سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان... آن شب حال مادر خیلی بد شد. مصطفی آمد دنبالم ، مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمی توانم ولش کنم.مصطفی آمد بالای سر مامان ، دید چه قدر درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد. 🍃دست مامانم را می بوسید و می‌گفت: دردتان را به من بگویید. دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود. آن وقت ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود. مصطفی گفت: من می برمشان. و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت 🍃مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید مصطفی آن جا است می‌گفت: تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشتی؟ببرش. من مراقب خودم هستم. مصطفی می‌گفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم و دست مادرم می بوسید و اشک می ریخت، مصطفی خیلی اشک می ریخت. مادرم تعجب کرد. 🍃شرمنده شده بود از این همه محبت. مامان که خوب شد و آمدیم خانه ، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم ،قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می کنید؟ خب ، این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود، که این همه تشکر می‌کنید. 🍃گفت: دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرتان خدمت کردید... ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/norebasirat/1767 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا @norebasirat