eitaa logo
نور الهدی
102 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
137 ویدیو
32 فایل
دنیای سرگرمی برای کودکان 🎨⁦📚🤹🛸🚀⁦🪁
مشاهده در ایتا
دانلود
◼️◽️◾️▫️▪️ ◽️◾️▫️▪️ ◾️▫️▪️ ▫️▪️ ▪️ 🥀داستان کربلا بله عزیزان گفتیم که امام حسین (ع) از مکه به قصد کوفه حرکت کرد، در حالی که مردم از سراسر کشورهای اسلامی برای اعمال مقدس حج به مکه می آمدند و برای کسانی که خروج حضرت از مکه را می دیدند، باعث تعجب و سوال شده بود که چرا امام در این موقع از مکه خارج می شود، اما اشخاصی به امامت امام حسین (ع) اعتقاد داشتند و می دانستند که امام هدفی بالاتر از مساله حج در پیش دارد. بعضی می خواستند دلسوزی کنند، لذا به امام (ع) نصیحت می کردند. حضرت حق مطلب را می فرمود و آن ها ساکت می شدند. بعضی با حضرت حرکت کردند، چون می دانستند تمام اعمال بستگی به اعتقاد نسبت به امامت ائمه دارد و قبولی حج هم باید با مهر و امضای امام (ع) به درگاه الهی باشد. (مانند نماز و روزه و ... که اگر امامت را قبول نداشته باشیم به درگاه الهی قبول نمی شود.) خلاصه امام (ع) اهداف بلندی در پیش داشت 👈( امر به معروف و نهی از منکر ، برپایی حکومت عدل الهی) در بین راه که ( حدود ۲۴ روز طول کشید) اتفاقات زیادی رخ داد که امام (ع) با درایت و هوشیاری با آن ها برخورد کرد، از جمله خبر شهادت مسلم بن عقیل در بین راه به حضرت رسید، و سبب اندوه فراوان حضرت شد که این شیر بیشه توحید و امامت و این انسان مطیع و بنده صالح خدا را به شهادت رساندند. در این زمان بود که امام (ع) دختر مسلم را نزد خود فراخواند و او را نوازش کرد و دلداری داد . او فهمید که در این نوازش رازی هست ، که آن شهادت پدر است. امام حسین (ع) با یارانش منزل به منزل می رفتند و در هر منزل استراحت می کردند؛ غذا درست می کردند و آب بر می داشتند تا اینکه به آخرین منزلگاه که نزدیک کربلا بود، رسیدند. قافله ی نور بعد از استراحت کردن وقتی قصد حرکت داشتند ، مشک ها را پر از آب کردند. در حال حرکت یکی از یاران حضرت با خوشحالی فریاد زد: رسیدیم، نزدیک شدیم، آن جا درختان کوفه است. وقتی همه دقت کردند با سربازان و لشکری مواجه شدند که به سوی آن ها می آمدند که از دور مانند درختانی نمایان شده بودند. آمدند و آمدند تا نزدیک امام (ع) و خاندان و یارانش رسیدند . امام (ع) وقتی تشنگی شدید آنان را دید، فرمود: یاران من آب ها را بیاورید . سپس به همه لشکر آن ها آب دادند؛ حتی به مرکب های آنان نیز رحم کردند و آب رساندند. آیا شما می دانید فرمانده این لشکر که بود؟ بله 👈 حر حر به جهت ماموریتی که به او داده بودند، جلو امام (ع) را گرفت و نگذاشت به کوفه بروند. ✍ادامه دارد..... 🥀 🥀 🥀 ▪️ ▫️▪️ ◾️▫️▪️ ◽️◾️▫️▪️ ◼️◽️◾️▫️▪️
♡﷽♡ راز🌹و نغمه ی بلبل ✍نویسنده: عالیه صفامنش💙 بلبل با صدای گرفته ای به نسیم سحر سلام کرد و گفت انگار بوته گل سرخ را با آوازم رنجانده ام، چون او از زمانی که چشم گشوده است فقط اشک می ریزد و به آسمان ها نگاه می کند. نسیم سحر تبسمی کرد و گفت باید بگویم که تو خیلی زیبا آواز می خوانی اما من هم از این همه غم نهفته در آوازت دلم گرفت و آمدم تا ببینم اینجا چه خبر است. خواستم مثل همیشه دامنم را از عطر خوش بوته گل سرخ پر کنم و در تمام دشت دامن کشان راه بروم و بقیه را هم بیدار کنم، اما می بینم که تو زحمت این کار را کشیده ای و همه بیدار شده اند؛ انگار دیر رسیده ام. بلبل سرش را برگرداند و تمام دشت را از نظر گذراند . نسیم سحر راست می گفت، همه ساکنان دشت بیدار شده بودند. در همین هنگام نسیم سحر به او گفت: از بوته گل سرخ رنجیده خاطر نباش، او دوست رازداری است و از تو شکایتی نخواهد کرد. بلبل دید؛ نسیم سحر بی آنکه خلوت بوته را بشکند دامنش را از عطر او پر کرد و رفت.... دقایقی بعد خورشید آهسته آهسته بالا آمد و در دشت سرک کشید، بلبل را دید که ناراحت و دلشکسته بر بالین بوته گل سرخ نشسته است و چشم از او بر نمی دارد، لبخندی زد و در حالی که به آهستگی اشک های نشسته بر روی گونه گل سرخ را پاک می نمود به بلبل سلام کرد و گفت صبح بخیر دوست سحرخیز ، عطر دل انگیز بوته گل سرخ تو را هم به اینجا کشانده است! بلبل سلام کرد و گفت: من تا به حال چنین بوته گل زیبایی ندیده بودم و آنقدر شگفت زده شده بودم که با صدای بلند برایش آوازی کهن خواندم و ظاهرا با این کار او را رنجانده ام، البته بقیه ساکنان دشت را هم بیدار نموده ام . خورشید تبسمی کرد و گفت: نه اینطور نیست که تصور می کنی، او دوست رازداری است و از تو ناراحت نخواهد شد. بلبل دید خورشید بی آنکه خلوت بوته گل سرخ را بشکند دستانش را از اشک های او پر کرد و رفت و در گوشه ای از آسمان دستانش را گشود..... بلبل با خود فکر کرد که بهتر است او هم برود و خلوت بوته گل سرخ را نشکند و در فرصت مناسب داستان زندگی او را از زبان خودش بشنود.... بلبل پرکشید و در حالی که می رفت با صدای بلند گفت: فردا دوباره برمی گردم. روزها یکی پس از دیگری سپری می شد و بلبل هر سحرگاه به دیدار دوست جدیدش می آمد و برایش نغمه سرایی می کرد. او به سرزمین های مختلفی سفر کرده بود و نغمه های بسیاری به یادداشت برای همین هم هر روز نغمه تازه ای می خواند و با طلوع آفتاب بی آنکه خلوت بوته گل را بشکند از آنجا دور می شد. ✍ادامه دارد.... 💙 🖤 ❃.❀.❃.❀.❃.❀.❃
♡﷽♡ نذری پرپرک🦋 ✍نویسنده: خانم کِلِر ژوبِرت ❤️ دیروز ، صبح زود از خواب بیدار شدم. توی برگِ بزرگی شبنم جمع کردم. بعد، از وسطِ پارک، شهدِ گل رُز آوردم. وقتی موجودات باغچه از خواب بیدار شدند، به همه شان شربتِ نذری دادم. کفشدوزک و جیرجیرک و هزارپا گفتند: پَرپَرک می آیی کمک؟ ما بلد نیستیم شربت درست کنیم. توی دلم گفتم: چرا کمکشان کنم؟ به من چه که بلد نیستند. تازه، نذری دادن و شربت درست کردن فکر من بود. از دور شاخک تکان دادم که یعنی وقت ندارم. دیروز، توی باغچه، فقط من نذری دادم و همه از شربتم خیلی خوششان آمد. ولی دوستانم ناراحت بودند. توی دلم گفتم: این ها چه قدر حسودند! شب، بعد از این که سنجاقکِ پیر برای همه ی ما قصّه گفت، من را یک گوشه برد و گفت: یک داستان کوچولو هم مخصوص تو دارم. دوست داری گوش کنی؟ یک داستان مخصوصِ من ؟ با خوشحالی بال بال زدم و خوب به داستان گوش دادم. بعد ، آن قدر به آن داستان فکر کردم تا خوابم برد. امروز، صبح زود دوستانم را بیدار کردم و گفتم: مگر نمی خواستید کمکتان کنم؟ پس زود بیایید! کفشدوزک با تعجّب پرسید: چه شد یک دفعه مهربان شدی؟ کمی خجالت کشیدم و به جایِ جواب شاخک تکان دادم. آن وقت، به دوستانم نشان دادم چه طور شبنم جمع کنند. بعد، شهدِ گُل آوردم و همه با هم شربت درست کردیم. کفشدوزک دوباره پرسید: چه شد یک دفعه مهربان شدی؟ ✍ادامه دارد..... ❤️ 🖤 ❃.❀.❃.❀.❃.❀.❃
♡﷽♡ روزی برای پرواز🦋 ✍نویسنده: ژیلا پورکیانی 🧦جوراب ها را از دست مادرم گرفتم و بدون آنکه چیزی بگویم ، از خانه خارج شدم. همان موقع، یکی از بچه های تخس همسایه، داد زد: ای وای! این چرا راه می رود؟ و همه زدند زیر خنده. از آن پسر بچه هایی است که راه و بیراه به ساق پای همه لگد می زند و بعد، چنان گریه می کند انگار کسی با حشره کش به او حمله کرده است. حواسم بود که همه پشت سرم در حال حرف زدن هستند. امّا بی توجّه به آن ها به راه افتادم. آن روز هوا خوب بود. می دانستم که جشن تابستانی است و همه برای شرکت در آن خواهند رفت. پس سعی کردم تا جایی که می توانم از خانه دور شوم. همان طور که در کنار جاده پیاده می رفتم، به مورچه ای🐜 رسیدم که از دیدن من، آن هم قدم زنان ، تعجب کرده بود. سلام که کردم، گفت: خوبی؟ گفتم که خوبم و سرحال. 🐜مورچه گفت: دیدم راه می روی، گفتم شاید مشکلی داری. در حالی که لبخند می زدم، گفتم: نه، فقط دارم قدم می زنم. 🐜مورچه با کنجکاوی به من نگاه کرد و گفت: ببینم بال هایت که مشکلی ندارد؟ گفتم: نه... نه...، فقط امروز تصمیم گرفتم کمی قدم بزنم. 🐜مورچه در حالی که دانه ای را بر می داشت، گفت: که این طور! به هرحال امروز روز قشنگی است، به ویژه برای پرواز. از 🐜مورچه که جدا شدم، با خودم فکر می کردم، چرا امروز، آن روز نباشد؟ همان روز که قرار است من بر ترسم پیروز شوم...، ولی نه... خیلی ترسناک است... حالا شاید فردا... . بیشتر حواسم این بود که از کدام سو بروم تا کسی مرا نبیند، چیزی که خیلی عصبی ام می کرد، این بود که همه تا مرا می دیدند، می پرسیدند: چرا پرواز نمی کنی؟ همین طور که فکر می کردم، 🐞کفشدوزکی صدایم کرد: آهای سنجاقک! اگر قصد داری همین طور پیاده بروی، بیا برایت یک جفت کفش بدوزم. این جوری، جوراب هایت پاره می شود. به 🐞کفشدوزک پیر نگاه کردم؛ به نظر خیلی مهربان می آمد. با کنجکاوی نگاهم نمی کرد و معلوم بود، آن قدر با ادب هست که چیزی را به رویم نیاورد. جلو رفتم. کنار گل های سرخ🌺 نشسته بود. ✍ادامه دارد..... ❤️ ❃.❀.❃.❀.❃.❀.❃