#سبکزندگیشهدا🦋
#رزقحلال☘
یک روز، ابراهیم کاری کرد که پدر از او خواست
از خانه بیرون برود و تا شب بر نگردد! او هم رفت
و تا شب نیامد.همهي خانواده ناراحت بودند
که ناهار را چه کرده و چه خورده؟ شب که برگشت و با ادب سلام کرد، بلافاصله سؤال کردیم: ناهار چي خوردی؟ ابراهیم گفت: توی کوچه راه میرفتم،
دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده و نمیدونه
چهطور ببره خونه! منم رفتم کمکش کردم.
کلی تشکر کرد و به اصرار یه پنج ریالی بهم داد.
چون برای اون پول زحمت کشیده بودم،
خیالم راحت بود که حلاله و باهاش نون خریدم و خوردم.
کتاب سلام بر ابراهیم،ص17📚
#شهیدابراهیمهادی
#سبکزندگیشهدا🦋
#راهشهید🍀
جنازهاش پس از شانزده سال، از عراق سالم به وطن برگشته بود. سرهنگ عراقی هنگام تحویل جنازه به بچههای تفحص، گریه میکرد و میگفت: مدت زیادی جنازه را زیر آفتاب گذاشتیم و پودر مخرب جسد روی آن ریختیم؛ ولی فقط کبود شد و باز هم سالم ماند. سالم ماندن بدن انسان پس از شانزده سال، ما را به گذشتهي محمدرضا کشاند. مادرش میگفت: از چهار، پنجسالگی نمازش را کامل میخواند. چهاردهساله بود که برای رفتن به جبهه خيلي تلاش میکرد؛ اما به خاطر سن کمش، مسئولین ثبتنامش نمیکردند. روز آخر ثبتنام، دست توی شناسنامهاش برد تا سنوسالش بیشتر نشون بده و هزار تا صلوات هم نذر امام زمانش کرد تا مولایش سربازیاش را بپذیرد. محمدرضا حاجتش رو از امام زمانش گرفت و رفت. حاج حسین کاجی، هنگام خاکسپاری شهید، ترک نشدن نماز شب، دائمالوضو بودن، مداومت بر غسل جمعه، نخوردن آب از روز جمعه و نگه داشتن آن برای غسل، و مالیدن اشکهای زیارت عاشورا بر بدنش را از علتهای جاودانگی جسم شهید دانست.
مجلهیاشراقاندیشه،قسمتخاکریز📘
#شهیدمحمدرضاشفیعی
#سبکزندگیشهدا...🦋
پنج سالش بود که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدچهار یا پنج سالش که بود اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دیده بود همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. بیدار که شد به من گفت:«مامان من فهمیدم آن ستاره پر نور که همه بهش تعظیم کردند که بود.»با تعجب پرسیدم:«کی بود؟!» گفت:«حضرت زهرا سلام الله علیها بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم بدنم میلرزد.🥺💔
گفت دلش میخواهد با حجاب شودزینب بعد از رفتن به کلاس های قرآن و ارتباط با دختر های محجبه به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دختر ها نه. البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان میکردند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است. انجام میداد و کاری به اطرافیانش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد.😍✨
کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت.همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و اُمل صدایش میزدند. بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد معلوم بود گریه کرده است. میگفت:« مامان به من میگویند اُمل.» یک روز به او گفتم:« تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:« خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه میخواهند بگویند.»✨🌹
#شهیده_زینب_کمایی🕊
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴مـقـصـر
یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و صداشون تا دم در خونه میاد.با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس گلایه کنم. دیدم داره نماز می خونه. نمازش که تموم شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها این قدر شلوغ می کردند؟ عباس هم با مظلومیت خاصی عذر خواهی کرد.
بعد که آروم تر شدم فهمیدم چقدر تند باهاش حرف زدم. اصلاً عباس مقصر نبود. نماز می خونده و بچه ها از همین فرصت استفاده کرده بودند. فقط به این فکر می کردم که چقدر بزرگوارانه باهام برخورد کرد.
رازونیازشهدا،ص68📚
#شهیدعباسبابایی🕊
#سبکزندگیشهدا🦋
🔴قـــــهوه☕️
مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که «این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته».
اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد، با اینکه خودش قهوه نمی خورد همیشه برای من قهوه درست می کرد. می گفتم: «واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم». می گفت: «من به مادرت قول دادم که این کارها رو انجام بدم». همین عشق و محبت هاش رو می دیدم که احساس می کردم رنگ خدایی به زندگیمون داده.
افلاکیان، جلد4، صفحه7📚
#شهیدمصطفیچمران