شب با درد میخوابیدم...
بعد از نماز صندوقها را داخل انباری کوچک حیاط خانه روی هم میچیدیم. شنبه صبح زود ماشین میآمد و صندوقها را برای بازگشایی به جهاد میبرد. با شدت گرفتن حملات دشمن به جبهه و شهرها حجم کارهای جهاد زیاد شده بود با اینکه از کارهای خانه و مغازه کم نمیگذاشتم و اولویت دوم را جهاد قرار داده بودم اما رجب صدایش درآمده بود و به جانم میافتاد. بچهها خودشان را سپر بلای من میکردند تا مشت کمتری بخورم. على آخر شب که رجب خواب بود، سرش را به سینهام میچسباند و میگفت: «مامان جواب
بابا رو نده هرچی گفت و فحش داد تو ساکت باش تا کمتر عصبانی بشه. خودت که میدونی چیزی تو دلش نیست؛ به دل نگیر مامان خانوم.
شب با درد میخوابیدم و صبح با صورت کبود میرفتم جهاد برای کمک!
ثبت نام در مسابقه کتابخوانی قصه ننه علی:
http://adr3.ir/nosratevali
#برش_کتاب
#قصه_ننه_علی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
گروه تبلیغی جهادی سیدالشهدا علیه السلام
🆔@NosrateVali