سیدالشهداء 🇵🇸🇮🇷🇱🇧مؤسسه تخصصی تبلیغ
📚مسابقه کتابخوانی تابستان ۱۴۰۲ «مردم را، جوانها را وادار کنیم به کتابخوانی. کتاب خواندن خیلی مهم ا
چرا کسی حاضر به نوشتن این کتاب نبود؟
در پیشگفتار نویسنده، خاطره آشناییاش با ننه علی را میگوید که هممحلهای با هم درمیآیند و کلید اولین مصاحبه میخورد. در همان شروع کار راوی آب پاکی را روی دست آقامرتضیِ نویسنده میریزد:
-خیلیا به قصد نوشتن #خاطرات_بچههام و ساختن فیلم پا گذاشتن به این خونه، اما رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن؛ شما هم...
این #نویسنده_جوان هم اعتراف کرده است به خاطره این #سوژه_خاص مثل بقیه بیخیال شده است:
-نباید این بخش جنگ را با صدای بلند فریاد زد. از قدیم گفتهاند: سری که درد نمیکند، دستمال نمیبندند! کلی سوژه و موضوع بیدردسر زمین مانده؛ یکی را انتخاب میکنم و بدون استرس مینویسم. رفتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.
همین ابتدای کتاب جذب شدم تا ادامه بدهم. فصل اول انگشت به دهان ماندم. تا حالا چنین #مادر_شهیدی نه دیده بودم نه شنیدم بودم و نه خوانده بودم! هاج و واج مانده بودم، مگه داریم؟! مگه میشه؟! جلوتر که رفتم درد و رنج روحیام نیز به دردهای تنم اضافه شد. هی جلوتر میرفتم تا شاید قصه روحیهبرانگیزتر و امیدوارکنندهتر بشود، اما نشد که نشد. به خودم که آمدم فهمیدم این خودش عین #امید است، عین #روحیه است، عین #استقامت است. «آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.» به کلی نگاهم نسبت به #کتاب عوض شد. کل خانواده با تعجب بهم نگاه میکنند. انگار یک خوره میدیدند که با چشمهایش کتاب را میجود. کل وجودشان علامت سؤال شده بود که این چه کتابی هست که حاضر نیست دست ازش بردارد! واقعا دوست نداشتم کنار بگذارمش. اما چه چاره کنم که برقها خاموش شد و گوشیام هم روی شارژ بود و از نورش نمیتوانستم استفاده کنم. صبح سردردم آرامتر شده بود ولی گلودرد هنوز اذیتم میکرد. با معجون آبلیمو عسل صبحم را شروع کردم و باز «#قصه_ننه_علی» در دستم جای گرفت. بیصبحانه و چایی تا قبل نماز ظهر کل کتاب را تمام کردم.
برگرفته از کانال کتابرسان
اگه هنوز تو مسابقه کتابخوانی "قصه ننه علی" ثبت نام نکردین، فرصت رو از دست ندین و از لینک زیر ثبت نام کنید:
http://adr3.ir/nosratevali
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
گروه تبلیغی جهادی سیدالشهدا علیه السلام
🆔@NosrateVali