✨🌼✨
از «مادری» پرسیدند؛
«کدامیک از فرزندان خود را»،
«بیش از دیگران» دوست میداری؟
مادر گفت؛
غایب آنها را تا وقتی که «بازگردد»،
بیمارآنهارا تاوقتی که «خوب شود»،
کوچکترین آنها را تا وقتیکه
«بزرگ شود»،
و،«همهٔ آنها را»،
تا «وقتی که زنده هستم»
دوست دارم.!!!
قدر این «گوهر نایاب»،
و «غیرقابل تکرار» را ،،،
«تا هست»، بدانید،
و «حرمتش» را،،،،
«عاشقانه پاس بدارید.»
سلامتی اولین عشق زندگی مادر
پشت پنجره مه آلود خاطرات
نظاره گر دوران زیبایی از گذشته بودم
که بیاد آوردنش آنقدر مسرت بخش بود که لبخند شیرینی کنج لبم نشست
و ناگهان قلبم از ذوق تندتر تپید
میان آن لبخندهای شیرین خاطره تلخی برایم تداعی شد
مبهوت ماندم و قطره اشکی بر گونه ام لغزید
وای که چه عجیب فرو ریخت و ویران شد حس شوق من
زل زدم به دفتر خاطراتم و نوشتم
روزگاری که گاه شیرین و گاه تلخ اما ساخته یک نفر در ذهن...
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ!»
ﻣﺮﺩ: «ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ.»
ﻣﺮﮒ: «ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.»
ﻣﺮﺩ: «ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.»
ﻣﺮﮒ: «ﺣﺘﻤﺎً.»
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ. ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ میکنم.»
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش فوتبال
سال 1950
قدیمترها همیشه علاجی برای هردردی بود؛
مثل روغن چرخ خیاطی برای ناله های لولای در!
مثل آغوش مادربزرگ
برای باریدنِ تمام بغض های جهان؛
چقدر دست هایمان خالی شده!...
#آناهیتا_ترکمن
پن:.یادش بخیر یه زمانی میگفتن این چرخ خیاطی ها اگه زیرش 4 نوشته شده باشه؛ الماس داره ...😍💎
قدیما دورِ کُرسی، زیر اون لحافِ چهلتکه کوچکترها بازیهایی میکردند و بزرگترها هم به پشت گرمیِ هم و به سرسلامتیِ عزیز و آقاجون احساس امنیت میکردند.
چه شبهایی بود اون شبها، زیرکرسی خوابیدن وشنیدن قصههایی که هرشب عزیز برامون تعریف میکرد. نمیدونم عزیزجون اون همه قصه رو از کجا بلد بود.آخه نه سواد داشت و نه کتابی خوانده بود، ولی انقدر قصههاش شیرین و جذاب بود که ما سراپا گوش میشدیم تا اینکه خوابمون میبرد.واقعاچه کیفی داشت گرمای کرسی و شنیدن صدای عزیز که حکم لالایی برامون داشت.