eitaa logo
⏳نوستالژی⌛
1.8هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
12 فایل
‌ ‌‌نوستالژی، چیزی بیشتر از یادآوری کردن است. 🌸 نوستالژی یک حس است، ❤️ گرماست،🔥 کپی باذکر منبع👌 مدیر: @Rahmatdost تبادل: @TheProvider تبلیغات با قیمتی مناسب انجام میشود برای اطلاعات بیشتر 👇👇👇 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2439840089C0fe482916e
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم یک خانه ی قدیمی می خواهد ... یک حال و هوایِ سنتی و اصیل ... خانه ای با دری فیروزه ای ، حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی ، با حوضی پر از ماهی هایِ قرمز و گل هایِ شمع دانی ، پنجره هایِ چوبی و شیشه هایِ رنگ رنگی ... خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری و مطبخ داشته باشد ... که وقتی دلم گرفت ، به تالارِ آینه اش بروم ، میانِ آینه کاری های زیبایش بنشینم ... و حالِ دلم خوب شود ... عصر هایِ تابستان ، تمامِ دلخوشی ام ؛ یک کاسه آبدوغ خیارِ خنک و نانِ خشک باشد ، و شب هایِ زمستان ، تمامِ دلگرمی ام ؛ یک کرسی آتشیِ جانانه با یک سینی پر از آجیل و خشکبار ! صبح ها با شیطنت و صدایِ گنجشک ها بیدار شوم ، به حیاطش بروم ، و از عطرِ خاطره انگیزِ کاهگلش ، جان بگیرم ... من از حصارِ آهن و فولاد خسته ام ... دلم خانه ای می خواهد ؛ که هر غروب ؛ رویِ تختِ قدیمیِ تویِ حیاط ، روبروی حوض ، کنارِ باغچه ، بنشینم ، چای بنوشم ، و شعرهایِ زیبایِ فروغ را با شوقی بی وصف ؛ به روح و جانم ؛ تزریق کنم ... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
هیچ جایِ دنیا ، خانه ی پدریِ آدم نمی شود ! خانه ای که در نهایتِ سادگی و سنتی بودنش ، شادترین نقطه ی جهان است ... با پنجره هایِ قدیمی و فرسوده ای که هنوز هم به سویِ بی خیالیِ محض ، گشوده می شوند ، دیوارهایِ آجریِ کهنه ای که هر آجرش ، صفحه ایست از خاطراتِ سالهایِ دور ، و حیاطی که هر گوشه اش ، سکانسی از کودکی ات را تداعی می کند ... جایی که حتی آسمانش هم با آسمان هایِ دیگر ، فرق دارد ،،، و زمینش ، همیشه سبز و شاعرانه است ... آدم ها نیاز دارند ، وقتی دلشان گرفت ، سری به خاطراتِ کودکیشان بزنند و با سادگی و اصالتِ دیرینه شان آشتی کنند ، آدم ها نیاز دارند در هر سنی که باشند ، آخرهفته و تعطیلات را ، به خانه ی پدری شان بروند و میانِ آغوشِ پر مهرِ مادر ، از تمامِ غم ها فارغ شوند و با خیالِ راحت ، کودکی کنند ... کاش پدرها و مادرها همیشه باشند ، و کاش خانه های پدری ، در این هیاهوی زمانه ، به دستانِ بی رحمِ فراموشی سپرده نشوند ... ! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
بهترین حالتِ سفر ، سفر به یک روستای بکر و خوش آب و هواست ! جایی که آسمانِ شبش ، پر از ستاره هایِ بی نقاب است ، و حال و هوایِ اصیل و جانانه اش ، جان می دهد برایِ نفس کشیدن ... روستایی که تمامِ گوشه هایش دنج و آرام است ، و نسیمِ خنکِ شبانگاهش ، تداعیِ تمامِ احساساتِ خوبِ دنیاست ... جایی که خبری از صدایِ بوق و ولوله ی گیجِ اتوبان ها نیست ! جایی که زیباییِ بی پرده ی ماه را می توان دید ، آوایِ دل انگیزِ سکوت را می توان شنید ، گل را می توان ، بویید ، و صفایِ سبزِ درخت را می توان لمس کرد و در آغوش کشید ! حال و هوایِ مصنوعیِ شهرها چه نفس گیر شده ، امید و آرزوهایِ این مردم ، بویِ دود و آهن می دهد ! باید کاری کرد ... باید میانِ اصالتِ بکرِ یک روستایِ فراموش شده ، کلبه ای ساخت ؛ و به دور از هیاهو و آلودگیِ این روزگارِ خاکستری ؛ لذت برد و زندگی کرد ! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
شاید قدیمی ها شب که می شد، ‌ سرِ یک ساعتِ مقرری، چراغِ گردسوز یا شمع را خاموش می کردند و در سکوتِ مطلق و آرامشی سنتی و اصیل چشمانشان را می بستند و خیلی راحت خوابشان می برد! قدیمی ها دغدغه و نگرانی هایشان کمتر بود قدیمی ها، دلشان خوش تر و زندگی هایشان بهتر بود! زمانِ ما فرق دارد! ما در عصری پر از دلهره سِیر می کنیم، عصرِ بحران، عصرِ بی ثباتی! اینجا نه از آن حال و هوایِ اصیل خبری هست نه از آن جمعِ صمیمی و حمایتِ خالصانه! ما در بی پناه ترین حالتِ ممکنیم... با تمامِ سختی روی پاهایِ لرزانِ خودمان ایستاده ایم هیچ کس هوایِ ما را ندارد! دلمان خوش نیست و هرکار که می کنیم، آخرش یک پایِ آرامشمان می لنگد! به هر دری که می زنیم، شب هایِ بی ستاره مان به خیر نمی شود! کاش در روزگارِ دیگری بودیم! کاش دورانمان کمی، فقط کمی عقب تر بود! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
کاش فرشته ای هم بود و آدم ها را هر کجای زمانه که خسته می شدند ، بر می داشت و می برد وسطِ کودکی هایشان رها می کرد. همانجا که اسباب بازی ها کم بود و دلخوشی ها زیاد، مشکلات ، ساده و کوچک بود و قلب ها بزرگ ... گلدان ها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق می دادند ... باید فرشته ای باشد که آدم ها را هر زمان که کم آوردند ، بردارد و ببرد به یک عصرِ جمعه ی زمانِ کودکی که بزرگترین اندوه و فاجعه ی دنیا ، تکالیفِ نوشته نشده شان بود... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
کاش فرشته ای هم بود و آدم ها را هر کجای زمانه که خسته می شدند ، بر می داشت و می برد وسطِ کودکی هایشان رها می کرد. همانجا که اسباب بازی ها کم بود و دلخوشی ها زیاد، مشکلات ، ساده و کوچک بود و قلب ها بزرگ ... گلدان ها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق می دادند ... باید فرشته ای باشد که آدم ها را هر زمان که کم آوردند ، بردارد و ببرد به یک عصرِ جمعه ی زمانِ کودکی که بزرگترین اندوه و فاجعه ی دنیا ، تکالیفِ نوشته نشده شان بود... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
کاش فرشته ای هم بود و آدم ها را هر کجای زمانه که خسته می شدند ، بر می داشت و می برد وسطِ کودکی هایشان رها می کرد. همانجا که اسباب بازی ها کم بود و دلخوشی ها زیاد، مشکلات ، ساده و کوچک بود و قلب ها بزرگ ... گلدان ها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق می دادند ... باید فرشته ای باشد که آدم ها را هر زمان که کم آوردند ، بردارد و ببرد به یک عصرِ جمعه ی زمانِ کودکی که بزرگترین اندوه و فاجعه ی دنیا ، تکالیفِ نوشته نشده شان بود... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
هر بار که پدرم برنج جدیدی می خرید ، مادرم پیمانه را کمتر از همیشه می گرفت . می گفت طریقه ی طبخِ برنج ها ، با هم فرق دارد ، همه شان یک جور ، دم نمی کشند ، نمی شود طبقِ یک اصل و برنامه ، پیش رفت ! برای همین بود که بارِ اول ، مقدارِ کمتری می پخت تا به قولی برایِ دفعاتِ بعدی پیمانه "دستش بیاید" ، یا اگر خراب می شد ، اسراف نکرده باشد ! آدم ها هم دقیقا همینند . قبل از اعتماد و بذلِ محبت ، آن ها را خوب بشناسید ، از تنهاییِ تان ، به هرکس و ناکس پناه نبرید ! نه هر آدمی لایقِ همنشینی است ، نه می شود با تمامِ آدم ها ، یک جور تا کرد ! بعضی ها جنسشان از همان اولش خراب است و با هیچ اصل و منطقی اندازه ی باورهای شما قد نخواهند کشید ... حواستان باشد ؛ مبادا محبت و توجهِ خودتان را اسراف کنید ! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
می خواهم برگردم ؛ به روزهایِ خوبی ؛ که مادربزرگ زنده بود ،،، که پدربزرگ ، نفس می کشید ... برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای ؛ که همیشه ی خدا ... بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد ... رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم ، خیس شوم ، آنقدر که غصه و بی مهری های دنیا از جسمِ خسته ام پاک شود ... می خواهم به روزگاری برگردم ؛ که سفره ی ساده ی مادربزرگ ؛ انگار به اندازه ی آسمان ، وسعت داشت ... و هیچکس از سادگیِ غذا ، یا کوچکیِ اتاق ، شکایت نمی کرد ، تلویزیون ها سیاه و سفید بود ، و برنامه ها محدود ، ولی جانمان در می رفت برای هر ثانیه تماشایش ... آن روزها همه چیز بی تکلف و دلنشین بود ... همه مان بی توقع ، خوش بودیم ... بدونِ چشم داشت ، محبت می کردیم ... و از تهِ دل می خندیدیم ... دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم ... برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده ... پدربزرگم رفت ... مادربزرگم رفت ... و آن دورهمی هایِ جانانه ؛ به خاطرات پیوست ... روزهایِ خوب بر نمی گردند ، افسوس ... ما برایِ بزرگ شدنمان ؛ بهایِ سنگینی پرداختیم ... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کجا رفته اند آدم ها ؟ از حریمِ خانه های قدیمی ؟! کجا رفته چشم هایی که هر غروب ؛ کنار پنجره ی چوبی ، انزوای دردناکِ خویش را در آغوش می کشید ؟! کجا رفته دست هایی که هر شب ، در کنج کاهگلیِ این اتاق ، عاشقانه نوازش می کرد و لب هایی که از رنج های زایشِ پروانه می سرود ؟! و معشوقه ای را تنگ به آغوشِ هوس می فشرد و می بوسید ... کجا رفته اند آدم های این خانه ؟ که در گلوگاه زمان ؛ عطر کهنه ی خاطراتِ خویش را جا گذاشته اند ، در انحنای مبهم و فرتوتِ خشت های ترک خورده ... و من دیده ام ، و من شنیده ام بغضی را که هرشب ؛ از شکاف های دیوار ، خودش را به درون می کشد و در جایِ خالیِ کسی ، گریه می شود ... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
ما را از سادگی ترسانده اند!هیچ کس نگفت سادگی چیز خوبیست؛ هیچ کس نگفت ساده که باشی ساده میخندی، ساده شاد میشوی، ساده ذوق می کنی، ساده می بخشی و ساده تر دل می بندی! جوری ما را از سادگی ترساندند، که همه مان ناچار شدیم نقاب هایی از جنس هفت خطی و سیاست، بروی خودمان بزنیم... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
به کودکانِ امروز بگویید ؛ که یلدا از تجمل گرایی و افراط ، به دور است ، که دورهمیِ نیاکانمان تویِ اتاق های ساده ی کاهگلی بوده و زیرِ کرسی هایِ گرم و صمیمی ، نه سالن های سرامیکی و سرد ... اصلِ یلدا یک حال و هوایِ سنتی است ، یک کرسی و چند گلدان شمعدانی ، اینکه میوه ات را توی بشقابی قدیمی پوست بگیری ، چای ات را تویِ یک استکانِ کمر باریکِ طرح قاجار بنوشی و "اگر آجیل و خشکباری هم بود ... " ، توی پیاله های سفالی باشد ... چه بی رحمانه پایِ شومِ تجمل را به دنیایمان باز کردند و پایِ نحیفِ آرامشمان را بریدند ، و چه دور شده ایم از اصالتِ دیرینه ای که داشتیم ! شما را نمی دانم ؛ من اما میانِ خانه های امروزی و لابلایِ این سبک و سیاقِ شهری و مدرن ، حالِ دلم جوری که باید ، نمی شود . انگار نه انگار که یلدا باشد و انگار نه انگار که حالمان خوب است ! باید یک حال و هوایِ سنتی ساخت ، باید اصالتِ یلدا را به خانه های سردِ امروز ، بازگرداند ... یلداتون مبارک ♥️ ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
عجیب ترین موجوداتی که دیده ام " زن ها " بودند! عاشق ترینشان؛ که بیشتر گیر می داد، و فارغ ترینشان؛ که بیشتر بی تفاوت بود... و مردهایی که نمی دانستند؛ یک بانوی عاشق اما حساس بهتر است، یا بانویی بی تفاوت اما سرد...!! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
مثلا گیج و بی‌خبر از خواب بلند شوی،رادیو را روشن کنی و بشنوی:«خبری نیست،پا روی پا بیندازید،چایتان را بنوشید،به موزیک‌های آرام گوش کنید،کتاب بخوانید،عاشق باشید و غمتان نباشد؛قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفتد.» مثلا روزت را با صدای آواز گنجشک‌ها و شیطنت‌های ابرها و آفتاب شروع کنی. مثلا چشم باز کنی و همه چیز خوب باشد مثلا هیچ روزنه‌ای برای نگرانی نباشد، و زمین سیاره‌ی آرام و دنجی شده باشد برای زیستن... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
دلم یک خانه ی قدیمی می خواهد ... یک حال و هوایِ سنتی و اصیل ... حیاطی چند ضلعی و دیوارهایِ کاهگلی خانه ای که کلون و هشتی و پنج دری و مطبخ داشته باشد ... عصر هایِ تابستان ، تمامِ دلخوشی ام ؛ یک کاسه آبدوغ خیارِ خنک و نانِ خشک باشد ، و شب هایِ زمستان ، تمامِ دلگرمی ام ؛ یک کرسی آتشیِ جانانه با یک سینی پر از آجیل و خشکبار ! صبح ها با شیطنت و صدایِ گنجشک ها بیدار شوم ، به حیاطش بروم ، و از عطرِ خاطره انگیزِ کاهگلش ، جان بگیرم ... من از حصارِ آهن و فولاد خسته ام ... دلم خانه ای می خواهد ؛ که هر غروب ؛ رویِ تختِ قدیمیِ تویِ حیاط ، روبروی حوض ، کنارِ باغچه ، بنشینم ، چای بنوشم ، و شعرهایِ زیبایِ فروغ را با شوقی بی وصف ؛ به روح و جانم ؛ تزریق کنم ... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
بچه بودیم و چیزی نمی‌فهمیدیم، بچه بودیم و بی‌خیال بودیم، برای خودمان دنیایی ورای این دنیا ساخته‌بودیم و در آن سیر می‌کردیم، شنگول و سرخوشانه تک تک کوچه‌های کودکی را گشت می‌زدیم، چرخ می‌زدیم و برای خودمان خیال‌های جانانه می‌بافتیم. بچه بودیم و همه چیز خوب بود، که خوب نبود، اما ما خوب بودیم، که خوب نبودیم، اما نمی‌فهمیدیم که خوب نیستیم. بچه بودیم و آسمان آبی‌تر بود، زمین سبزتر و آدم‌ها شادتر بودند. بچه بودیم و جهان، خواستنی‌تر بود. بزرگ شدیم و از همه چیزِ دنیا سر در آوردیم، که لبریز شدیم از فکر و دغدغه، که توقعمان بیشتر شد، که جهان را مثل سابق دوست نداشتیم. و فهمیدیم که خوب نیستیم! که ای کاش سر در نمی‌آوردیم، که ای کاش نمی‌فهمیدیم. و اکنون در بن‌بست‌ترین کوچه‌‌های بزرگسالی پناه برده‌ایم به خاطرات روزهای کودکی... از شر حالی که معمولا خوب نیست، از شر ذهنی که بی‌خیالی نمی‌فهمد! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
شاید قدیمی ها شب که می شد، ‌ سرِ یک ساعتِ مقرری، چراغِ گردسوز یا شمع را خاموش می کردند و در سکوتِ مطلق و آرامشی سنتی و اصیل چشمانشان را می بستند و خیلی راحت خوابشان می برد! قدیمی ها دغدغه و نگرانی هایشان کمتر بود قدیمی ها، دلشان خوش تر و زندگی هایشان بهتر بود! زمانِ ما فرق دارد! ما در عصری پر از دلهره سِیر می کنیم، عصرِ بحران، عصرِ بی ثباتی! اینجا نه از آن حال و هوایِ اصیل خبری هست نه از آن جمعِ صمیمی و حمایتِ خالصانه! ما در بی پناه ترین حالتِ ممکنیم... با تمامِ سختی روی پاهایِ لرزانِ خودمان ایستاده ایم هیچ کس هوایِ ما را ندارد! دلمان خوش نیست و هرکار که می کنیم، آخرش یک پایِ آرامشمان می لنگد! به هر دری که می زنیم، شب هایِ بی ستاره مان به خیر نمی شود! کاش در روزگارِ دیگری بودیم! کاش دورانمان کمی، فقط کمی عقب تر بود! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
کاش فرشته ای هم بود و آدم ها را هر کجای زمانه که خسته می شدند ، بر می داشت و می برد وسطِ کودکی هایشان رها می کرد. همانجا که اسباب بازی ها کم بود و دلخوشی ها زیاد، مشکلات ، ساده و کوچک بود و قلب ها بزرگ ... گلدان ها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق می دادند ... باید فرشته ای باشد که آدم ها را هر زمان که کم آوردند ، بردارد و ببرد به یک عصرِ جمعه ی زمانِ کودکی که بزرگترین اندوه و فاجعه ی دنیا ، تکالیفِ نوشته نشده شان بود... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
شاید قدیمی ها شب که می شد، ‌ سرِ یک ساعتِ مقرری، چراغِ گردسوز یا شمع را خاموش می کردند و در سکوتِ مطلق و آرامشی سنتی و اصیل چشمانشان را می بستند و خیلی راحت خوابشان می برد! قدیمی ها دغدغه و نگرانی هایشان کمتر بود قدیمی ها، دلشان خوش تر و زندگی هایشان بهتر بود! زمانِ ما فرق دارد! ما در عصری پر از دلهره سِیر می کنیم، عصرِ بحران، عصرِ بی ثباتی! اینجا نه از آن حال و هوایِ اصیل خبری هست نه از آن جمعِ صمیمی و حمایتِ خالصانه! ما در بی پناه ترین حالتِ ممکنیم... با تمامِ سختی روی پاهایِ لرزانِ خودمان ایستاده ایم هیچ کس هوایِ ما را ندارد! دلمان خوش نیست و هرکار که می کنیم، آخرش یک پایِ آرامشمان می لنگد! به هر دری که می زنیم، شب هایِ بی ستاره مان به خیر نمی شود! کاش در روزگارِ دیگری بودیم! کاش دورانمان کمی، فقط کمی عقب تر بود! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده . جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ که صبحش بویِ سادگیِ قاجار می دهد و شب ، بساطِ آوازِ جیرجیرک ها میانِ حیاطش پهن است . می شود کنارِ حوض نشست و با عطرِ گل هایِ گلدانِ لب پریده ی شمعدانی اش مست شد ، می شود رویِ تخت چوبیِ کهنه اش لم داد و با صدایِ قارقارِ خش دار و جانانه ی کلاغِ بی پروایِ روی درخت ، عشق کرد . می شود ساعت ها نشست و زندگیِ مورچه هایِ سرخوشِ تویِ باغچه را تماشا کرد ، می شود کودکانه شاد بود ، می شود نفس کشید ! من برایِ دلخوشی ام نه ثروت می خواهم ، نه عشق ... من با همین چیزهای ساده خوشبختم ! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
کاش فرشته ای هم بود و آدم ها را هر کجای زمانه که خسته می شدند ، بر می داشت و می برد وسطِ کودکی هایشان رها می کرد. همانجا که اسباب بازی ها کم بود و دلخوشی ها زیاد، مشکلات ، ساده و کوچک بود و قلب ها بزرگ ... گلدان ها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق می دادند ... باید فرشته ای باشد که آدم ها را هر زمان که کم آوردند ، بردارد و ببرد به یک عصرِ جمعه ی زمانِ کودکی که بزرگترین اندوه و فاجعه ی دنیا ، تکالیفِ نوشته نشده شان بود... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده . جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ که صبحش بویِ سادگیِ قاجار می دهد و شب ، بساطِ آوازِ جیرجیرک ها میانِ حیاطش پهن است . می شود کنارِ حوض نشست و با عطرِ گل هایِ گلدانِ لب پریده ی شمعدانی اش مست شد ، می شود رویِ تخت چوبیِ کهنه اش لم داد و با صدایِ قارقارِ خش دار و جانانه ی کلاغِ بی پروایِ روی درخت ، عشق کرد . می شود ساعت ها نشست و زندگیِ مورچه هایِ سرخوشِ تویِ باغچه را تماشا کرد ، می شود کودکانه شاد بود ، می شود نفس کشید ! من برایِ دلخوشی ام نه ثروت می خواهم ، نه عشق ... من با همین چیزهای ساده خوشبختم ! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده . جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ که صبحش بویِ سادگیِ قاجار می دهد و شب ، بساطِ آوازِ جیرجیرک ها میانِ حیاطش پهن است . می شود کنارِ حوض نشست و با عطرِ گل هایِ گلدانِ لب پریده ی شمعدانی اش مست شد ، می شود رویِ تخت چوبیِ کهنه اش لم داد و با صدایِ قارقارِ خش دار و جانانه ی کلاغِ بی پروایِ روی درخت ، عشق کرد . می شود ساعت ها نشست و زندگیِ مورچه هایِ سرخوشِ تویِ باغچه را تماشا کرد ، می شود کودکانه شاد بود ، می شود نفس کشید ! من برایِ دلخوشی ام نه ثروت می خواهم ، نه عشق ... من با همین چیزهای ساده خوشبختم ! ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش فرشته ای هم بود و آدم ها را هر کجای زمانه که خسته می شدند ، بر می داشت و می برد وسطِ کودکی هایشان رها می کرد . همانجا که اسباب بازی ها کم بود و دلخوشی ها زیاد ، مشکلات ، ساده و کوچک بود و قلب ها بزرگ ... گلدان ها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق می دادند ... باید فرشته ای باشد که آدم ها را هر زمان که کم آوردند ، بردارد و ببرد به یک عصرِ جمعه ی زمانِ کودکی که بزرگترین اندوه و فاجعه ی دنیا ، تکالیفِ نوشته نشده شان بود ... ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝
به کودکانِ امروز بگویید ؛ که یلدا از تجمل گرایی و افراط ، به دور است ، که دورهمیِ نیاکانمان تویِ اتاق های ساده ی کاهگلی بوده و زیرِ کرسی هایِ گرم و صمیمی ، نه سالن های سرامیکی و سرد ... اصلِ یلدا یک حال و هوایِ سنتی است ، یک کرسی و چند گلدان شمعدانی ، اینکه میوه ات را توی بشقابی قدیمی پوست بگیری ، چای ات را تویِ یک استکانِ کمر باریکِ طرح قاجار بنوشی و "اگر آجیل و خشکباری هم بود ... " ، توی پیاله های سفالی باشد ... چه بی رحمانه پایِ شومِ تجمل را به دنیایمان باز کردند و پایِ نحیفِ آرامشمان را بریدند ، و چه دور شده ایم از اصالتِ دیرینه ای که داشتیم ! شما را نمی دانم ؛ من اما میانِ خانه های امروزی و لابلایِ این سبک و سیاقِ شهری و مدرن ، حالِ دلم جوری که باید ، نمی شود . انگار نه انگار که یلدا باشد و انگار نه انگار که حالمان خوب است ! باید یک حال و هوایِ سنتی ساخت ، باید اصالتِ یلدا را به خانه های سردِ امروز ، بازگرداند ... یلداتون مبارک ♥️ ╔✯══๑ღღ๑══✭╗     @nostalgiy ╚✮══๑ღღ๑══✬╝