eitaa logo
☆novel☆
112 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
756 ویدیو
0 فایل
(Welcome to my kanal) 🌚🖤
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
- چیزی شده اینقدرکلافه اید؟ دست هام رو توی هم پیچ دادم و گفتم: - بله... - میتونم بپرسم چی؟ انگارمنتظربودم یکی ازم بپرسه تا بگم... - هیچی یه خواستگار قراربیاد و من نمیدونم کیههه. ریز خندید و گفت: - چیزی نیست که. شب خواستگاری مفهمید. کفری نگاهش کردم و گفتم: - ممنون از این حجم راهنماییتون خودم نمیدونستم. از حرصی بودنم بدترخنده‌ش گرفت. خدایا... این اومده ارومم کنه یا بدتر نمک بشه رو زخمم؟ باته مونده خنده وتلفیقی از جدیت گفت: - هرکی که باشه...هرطورکه باشه مطمئن باشید شمارودوست داره. - مگه من گفتم ندا...وایساببینم شما میشناسیدش؟! هول شده گفت: . . . - - واما👀🍂: https://eitaa.com/joinchat/1918304436C774851832d
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
نامزد سابق دختره داره با جون عشقش تهدیدش میکنی🖤 با بهت به عکس های روی میز خیره شدم. نگاهم ثابت موند روی لبخندش ، لبخندی که دلمو برده بود اما حالا مجبور بودم ازش بگذرم! نگاهم رو دوختم به مرد بی رحم روبه روم ؛مردی که حاضر بود ادم بکشه اما من با کسی غیر از اون ازدواج نکنم. لحظه ای با فکر کردن بهش نفسم رفت...نمیتونستم تصور کنم زندگی بدون اون رو! اما مثل اینکه برای نجات جون بهترین ادمای زندگیم مجبور بودم! چشم هام رو بستم تا ضعف نشون ندم. صدای پوزخندش روی اعصابم بود و بعد صدای مزخرف خودش: - انتخاب باخودت...میدونی که من حرفی بزنم روش وایمیسم... با صدای لرزونی گفتم: . . . - - واما🖐🏾: https://eitaa.com/joinchat/1918304436C774851832d - داستانی‌دراغوش‌جدایی‌‌:)