eitaa logo
نوین حجاب (نجف آباد)
25هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
57 ویدیو
2 فایل
اینجا با جالبترین و خلاقانه ترین مدلهای چادر مشکی آشنا میشید آدرس جهت مراجعه حضوری: اصفهان.نجف آباد. خیابان منتظری شمالی مقابل حوزه علمیه. 03142510418 09134251763 راه ارتباطی و مشاوره👇 @admin_novin_hajab لینک کانال رضایتمندی: @rezayatnovinhejab
مشاهده در ایتا
دانلود
لیست محصولات کانال👇👇 چادرهای مشکی👇 (بحرینی) عبا_جواهردوزی_نسترن با_جواهردوزی_بهار چادر_عبا_جواهردوزی_ژرفا ترنم چادررنگی👇 شومیز👇 سایر محصولات👇 مانتو سایر آدرس فروشگاه
. سلام خوبید؟ یه داستان چادری شدن میذارم برسونید به دستِ مادرایی که دختر دارند🥺👇 .
.1⃣ .اول ، روایتِ این دوستمون از چادری شدنشونو بخونید👆 تا ببینید چه کارِ بزرگی کردید که امروز به دخترا، چادر هدیه دادید🤗 احسنت به شما و این پدربزرگ👏 . https://eitaa.com/novinhijab_njf
2⃣ دوم این داستانِ چادری شدن رو بخونید و به دخترانِ سرزمینمون افتخار کنید😃👌 . https://eitaa.com/novinhijab_njf
3⃣ سومین داستانو بخونید👆 شمام مو به تنتون سیخ شد⁉️😱 . https://eitaa.com/novinhijab_njf
.4⃣ این داستان ِ چادری شدن و نجات این خانوم از مرگ خیلی جالبه👆 امان از وقتی خدا بخاد🤲 . https://eitaa.com/novinhijab_njf
. این داستانو بخونید👆 خدای من بازم تاثیر دوست🤷‍♀ اگه همه ی داستان های چادری شدنِ کانالو بخونید متوجه میشید که در خیلی ازین داستان ها تاثیرِ دوست زیاده و تکرار شده 👌 خانم ها، شما ازین داستان چه درسهایی میگیرید🧐 اینجا برام بفرسید😘👇 @novinhejab_njf . https://eitaa.com/novinhijab_njf
. خب ایشون یه دختر کلاس ششمی همینقدر عاقل، همینقدر پخته بنده رو توجیه کردند که تذکر زبانی هم میتونه موثر باشه😇 ولی نکته اساسی داره پیام بعدو ببینید👇 . https://eitaa.com/novinhijab_njf
. نکته اصلیش رو این خانم بزرگوار که ایشونم قبلا محجبه نبودند برامون فرستادند👆 دور نکته اصلیش قرمز کشیدم👆 . https://eitaa.com/novinhijab_njf
. اینم داستان چادری شدنِ دوستمون که عکس قبل و بعدشون رو گذاشتم🥺 این نتیجه ی عمل به این بخش از آیه ی قرآنه: "وَالْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذَا عَاهَدُوا.." بقره 177 . https://eitaa.com/novinhijab_njf
. نمیدونم چرا هر وقت اسمِ داستان چادری شدن میاد یادِ این عکسِ قشنگ دوستمون میفتم خیلی باصفاس واقعا🥺 . چقدر خوبه همه ی ما بخاطر چادری بودنمون به همین اندازه خوشحال باشیم و به خودمون افتخار کنیم و برای خودمون جشن بگیریم🥰 .
. داستان قشنگ چادری شدنم.💚💫👇 ده سال پیش ایام فاطمیه بود.من 22ساله بودم. و دخترم 1ساله بود.و دردی که تقریبا یک سال خورده ای بود که آزارم میداد و من به خاطر دخترم نمیرفتم عمل.(تخیله کیسه صفرا) چون به شدت وابسته بودیم به هم. و من این مدت طولانی درد رو تحمل میکردم. همون سالی که ما کلبه ی کوچکمون رو خریده بودیم در محله ای که پدر و مادرم اونجا زندگی میکنند.و من چقدر بابت این قضیه خوشحال بودم و هستم. چون جز آرزوهام بود که همیشه کنار پدرو مادرم باشم💚💚خلاصه باتمام جزئیات گفتم که حال و روزم رو درک کنید بچه ی کوچیک و بغلی، درد خیلی شدید کیسه صفرا.و اساس کشی🙃منی که تا اسم چادر میومد نمیدونم چرا یه حس خیلی بد حس سنگینی چادر اندازه ی سنگینی کوه رو دوشم حس میکردم. انقدر حالم دگرگون میشد که نگم. و خدارو شکر بابت اینکه کسی به من تحمیل نکرد و زوری در کار نبود. چون واقعا حالم بد میشد. حالا تفریحی سر میکردم ولی خیلی کوتاه برای روضه در حد دو سه ساعت.و مهار چادر برام خیلی سخت بود.خیلی سخت که الان خنده ام میگیره یادم میوفته😅خلاصه بریم سر اصل مطلب 🌼😇ایام فاطمیه بود طبق معمول مانیای یک ساله روی دست من خوابیده بود و باز پهلوم درد داشتم.خدا سر هیچ بنی بشری نیاره دردش کمر شکن.نزدیک اذان صبح بود .بین خواب و بیداری یه صدای دلنشینی به من تأکید میکرد که حجاب بگیر.چادری شو.و در پس زمینه ی این صدای ِبسیار دلنشین قران با صوت خیلی قشنگ پخش میشد.که صدای هیچ قاری شبیهشون نیست. گوش دادم اکثرا خوش آوا هستند ولی اون فرق میکرد.بیدار شدم نشستم فکر کردم که واقعیت دیدم نه مصطفی خوابیده و مانیا هم بغلمه.باز چشمام وبستم، نخوابیدم بستم. بین خواب و بیداری باز اون صدای خیلی دور ولی شیوا و دلنشین حرفاشو تکرار کرد انقدر قشنگ بود که بعد ۱۰سال باز من یادمه و با هربار یاداوری حالم دگرگون میشه.برای سومین بار هم تکرار شد.این سری حتی بعد اینکه سر جام نشستم هم اون صدا میومد.دیگه قشنگ فهمیدم که حضرت مادر🌸 خانم فاطمه زهرا س هستند .و دیگه آروم و قرارم ازم گرفته شد.چند دقیقه قبل اذان صبح بود. بیدار شدم مصطفی رو بیدار کردم.مصطفی گفت اذان ِ گفتم نه هنوز کمی مونده . با این جمله 😊و با حالت خیلی خوشحال که مصطفی تعجب کرد بنده خدا😅 بهش گفتم مصطفی پاشو نماز بخونیم بریم چادر بخریم🤩و مصطفی همچنان سوال میپرسید که چی شده کسی چیزی گفته 😅😇ومنم تمام اتفاق رو تعریف کردم. نماز خوندیم رفتیم طبقه پایین خدا بیامرز ( آقا)پدرشوهرم و (ننه)مادر شوهرم طبق معمول سر سجاده بودند.و با دیدن من که مانیا رو هم بغل گرفته بودم صبح زود نگران شدن گفتن باز پهلوت درد میکنه گفتم نه نگران نباشید.میخوام برم شاه عبدالعظیم چادر بخرم بندگان خدا بُهت زده نگام کردن. یادمه حاج آقا دستشو کشید سرم ☺️ و حاج ننه هم که چشماش برق میزد✨ چون از اول دوست داشت من چادری بشم ولی از حق نگذریم جز یکی دو باربیشتر بهم نگفت. اونم به این شکل میگفت :که تو قد بلندی چادر خیلی بهت میاد.💫خلاصه راه افتادیم با دعای خیرشون که بدرقه ی راهمون کردن. رفتیم شاه عبدالعظیم قبل زیارت رفتیم بازار مصطفی به فروشنده گفت یه چادر بدید اذیتش نکنه 💚♥️یادم میاد یه جنسی بود سبک عین پر قو و منی که از چادر پوشیدن فراری بودم ثانیه شماری میکردم که بندازم سرم.و یه گیره روسری از خانم فروشنده خریدم روسری رو محکم بستم و چادرم رو که اماده بود و کش هم داشت انداختم سرم ✨✨از اون روز من این هدیه رو به امانت از حضرت زهرا با لذت سر میکنم.با لذت ☺️و بابتش خدارو شاکرم از حضرت مادر خانم فاطمه زهرا س هم ممنونم که بهم (جای ِ دُر ) چادر رو امانت دادند.و از همون روز قول دادم که امانت دارخوبی باشم.💫💫💫