#خاطرات_شهدا
یک شب «موسی جمشیدیان» را توی خواب دیدم ازدوستان محسن بود که در سوریه شهید شده بود، توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یک دفعه از تابوت بلند شد نشست روبرویم. بالبخند بهم گفت:«چته خانوم؟ چی میخوای؟» به گریه افتادم گفتم:«شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه و میگه میخوام شهید بشم.» خندید وگفت:«بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه. خوب هم وقتش میرسه. شهید میشه، خوب هم شهید میشه!» از خواب پریدم تمام بدنم میلرزید خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعدهم خیره شدم به او قطرات اشک داشت از چشمانش پایین می افتاد. میخواست از خوشحالی بال در بیاورد. من داشتم از ترس قلبم تهی میکرد او از شوق
صلواتی هدیه به تمام شهدا