•[🌹🌱]•
و روایت عاشقان اینگونه بود
که ما سینه زدیم
آنها بیصدا باریدند
از هر چه که ما دم زدیم
آنها به عین دیدند ؛
و خلاصه ما مدعیان صف اول بودیم
اما از آخر مجلس شهدا را چیدند (:
#شهید_محسن_حججی🌱
#داداش_محسنم♥️
《🔖❤️》
•
•
امامزمآنمنتظرشمآست؛
قلبخودراپاكکنیدوهمچنانمحکم
واستواربرعقیدهوایمآنخودباشید،
زمآنرابرایظهورحضرتآمادہ
ومهیاسازید...!
مگرنمیبینیدکهظلمسراسرجهآن
رافراگرفتہاستومهدیفاطمه
'ارواحنافداھ'سربازمطلبد❗️!!
#شهیدانه
#شهید_محسن_حججی
#خاطره🌱
بعد از آن اࢪدوی راهیان نوࢪ،
ارتباط با شهید کاظمی برایش شڪل گرفت.
مثلاً نصف شب بࢪ سر مزاࢪ شهید کاظمی میࢪفت و فاتحہ میخواند،
یاد حاجاحمد بود و به حرفهایش گوش میداد.
وقتی ڪسی ࢪوزانه به حرف شهید گوش میدهد و به آن عمل میکند،
منش او هم به آن سمت میࢪود...
آن وقت، هنگامی که میبیند
حاجاحمد میگوید:
اگر میخواهید شهید شوید،
باید مثل شهدا باشید؛
باید شهید زنده باشید،
باید مثل شهدا ڪاࢪ ڪنید...
ࢪوے مسیࢪ او تأثیر میگذاࢪد...
#شهید_محسن_حججی
#ࢪفیق_شهید
•[🌹🌱]•
عهد بستہایم
با شهیـدان کہ پرچم را
بہ مهدے{عجاللّٰہ} برسانیم✨
#شهید_محسن_حججی🕊
◖♥️🌿◗
"بعدازشھادتآقامحسن؛دیدمعلیهمشمیوفته
میخواستمببرمشدڪتر…
شبمحسناومدتوخوابـمبھمگفت
خانم،علیچیزیشنیست..
منومیبینہمیخوادبغلمڪنهنمیتونہ!
◖♥️🌿◗#شهید_محسن_حججی
•[🌹🌱]•
وشھیدنامگرفتوقتےکہخدا . .
ازشدتعشقاوراکشت♥️:)!
#شهید_محسن_حججی✨
#داداش_محسنم♥️
می خواهمت ولی دوری
خیلی خیلی دور
نه دستم به دستانت می رسد
نه چشمانم به نگاهت
چاره ای کن
توراکم داشتن
کم نیست درداست...
#شهید_محسن_حججی
#شهید_محسن_حججے :
💌اگر فشنگت بزنند میشوی الگو، مایه افتخار،
اما اگر نیرنگت بزنند چه...؟
خواهرم، برادرم؛ خیلی حواست به سنگرت باشد چادرت، غیرتت ، ایمانت، درست همه را هدف گرفتهاند...
با محسن بحثم شد...
گفتم: هی نگو شهید بشم، شهید بشم، باید مؤثر باشی
آدم باید تو زندگیش تاثیر داشته باشه.
یه سرباز مُرده به چه درد می خوره؟!
خندید و گفت:
شهید بشم انشاءالله مؤثر هم میشم!
برادر شهیدم
#شهید_محسن_حججی....🌷
{🕊✨}
مَجنونکِہدوچَـشمَش
بِہحُسِیـنوحَـرماُفتـآدچِنینگفت:
لِیلےبِہدَرَکفَقَطحُسِیـنبنِعَـلےراعِـشـقاَست :)!♥️
#شهید_محسن_حججی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حججی خیلی خسیس بود !
#شهید_محسن_حججی
#رفیقشهیدمــ 🖇
#شھــیـــدانه
🏀 یک بار با محسن سوار ماشین بودیم. گرم حرف بودیم که یک توپ بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار. رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار! پیاده شد رفت سمت بچه ای که سر کوچه دمغ شده بود. دست کشید روی سرش و گفت: ناراحت نشو! برو با دوستات یه بازی دیگه بکن تا من برات توپ بخرم. جلوی یک مغازه ترمز کردم. دو تا توپ بادی خرید؛ مثل همان توپی که ترکیده بود. خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا می شوند که دست از موبایل و بازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را سرگرم کنند.
#شهید_محسن_حججی