eitaa logo
حــבیـ‌ث ؏شق♡
98 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
996 ویدیو
9 فایل
﷽ حرفاتون 🌿 https://harfeto.timefriend.net/17030076767360 ༺༺༺༺༺༻༻༻༻༻ کـپـی؟ هرجوری دوست داری کـانـالـمـون🌱💚 https://eitaa.com/nowhsara
مشاهده در ایتا
دانلود
•[🌹🌱]• و روایت عاشقان اینگونه بود که ما سینه زدیم آنها بیصدا باریدند از هر چه که ما دم زدیم آنها به عین دیدند ؛ و خلاصه ما مدعیان صف اول بودیم اما از آخر مجلس شهدا را چیدند (: 🌱 ♥️
《🔖❤️》 • • ‌ امام‌زمآن‌منتظرشمآست‌؛ قلب‌خود‌راپاك‌کنید‌وهمچنان‌‌محکم واستواربرعقیده‌وایمآن‌خود‌باشید، زمآن‌رابرای‌ظهورحضرت‌آمادہ‌ ومهیاسازید...! مگرنمی‌بینیدکه‌ظلم‌سراسرجهآن‌ را‌فرا‌گرفتہ‌است‌ومهدی‌فاطمه‌ 'ارواحنافداھ‌'‌سربازمطلبد❗️!!
‌ ‌🌱 ‌ ‌بعد از آن اࢪدوی راهیان نوࢪ، ارتباط با شهید کاظمی برایش شڪل گرفت. مثلاً نصف شب بࢪ سر مزاࢪ شهید کاظمی‌ می‌ࢪفت و فاتحہ می‌خواند، یاد حاج‌احمد بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد. وقتی ڪسی ࢪوزانه به حرف شهید گوش می‌دهد و به آن عمل می‌کند، منش او هم به آن سمت می‌ࢪود... آن وقت، هنگامی که می‌بیند حاج‌احمد می‌گوید: اگر می‌خواهید شهید شوید، باید مثل شهدا باشید؛ باید شهید زنده باشید، ‌‌‌ باید مثل شهدا ڪاࢪ ڪنید... ࢪوے مسیࢪ او تأثیر می‌گذاࢪد... ‌‌
•[🌹🌱]• عهد بستہ‌ایم با شهیـدان کہ پرچم را بہ مهدے{عج‌اللّٰہ} برسانیم✨ 🕊
◖♥️🌿◗ "بعد‌از‌شھادت‌‌آقامحسن؛دیدم‌علی‌همش‌میوفته میخواستم‌ببرمش‌دڪتر… شب‌محسن‌اومدتو‌خوابـم‌بھم‌گفت خانم،علی‌چیزیش‌نیست.. منومیبینہ‌میخوادبغلم‌ڪنه‌نمیتونہ! ◖♥️🌿◗
•[🌹🌱]• وشھیدنام‌گرفت‌وقتےکہ‌خد‌ا‌ . . ازشدت‌عشق‌او‌راکشت♥️:)! ♥️
می خواهمت ولی دوری خیلی خیلی دور نه دستم به دستانت می رسد نه چشمانم به نگاهت چاره ای کن توراکم داشتن کم نیست درداست...
: 💌اگر فشنگت بزنند می‌شوی الگو، مایه افتخار، اما اگر نیرنگت بزنند چه...؟ خواهرم، برادرم؛ خیلی حواست به سنگرت باشد چادرت، غیرتت ، ایمانت، درست همه را هدف گرفته‌اند...
با محسن بحثم شد... گفتم: هی نگو شهید بشم، شهید بشم، باید مؤثر باشی آدم باید تو زندگیش تاثیر داشته باشه. یه سرباز مُرده به چه درد می خوره؟! خندید و گفت: شهید بشم انشاءالله مؤثر هم میشم! برادر شهیدم ....🌷
{🕊✨} مَجنون‌کِہ‌دوچَـشمَش‌ بِہ‌‌حُسِیـن‌و‌حَـرم‌اُفتـآدچِنین‌گفت: لِیلےبِہ‌‌دَرَک‌فَقَط‌حُسِیـن‌بنِ‌عَـلےراعِـشـق‌اَست :)!♥️
🏀 یک بار با محسن سوار ماشین بودیم. گرم حرف بودیم که یک توپ بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار. رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار! پیاده شد رفت سمت بچه ای که سر کوچه دمغ شده بود. دست کشید روی سرش و گفت: ناراحت نشو! برو با دوستات یه بازی دیگه بکن تا من برات توپ بخرم. جلوی یک مغازه ترمز کردم. دو تا توپ بادی خرید؛ مثل همان توپی که ترکیده بود. خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا می شوند که دست از موبایل و بازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را سرگرم کنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌