eitaa logo
❤️🇮🇷ایرانشهر ما🇮🇷
164 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
22.1هزار ویدیو
21 فایل
همبستگی، همدلی با ایران ابرقدرت تاظهورمنجی عالم بشریت حضرت بقیة الله اعظم (عج)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 عارفی با شاگرد خود زندگی می‌کرد. روزی شاگرد با اجازه‌ی استادِ خود٬ به‌جای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد. چون از منبر پایین آمد مردم او را بسیار تحسین کردند. عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او عیب زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد. مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود. گفت: استاد، چرا عیب‌های بنی اسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آن‌ها را بگویی، آن هم بعد از این‌که مردم مرا ستایش کرده بودند؟ در حالی‌که مردم بعد از منبر از تو تعریف می‌کنند و کسی نیست از تو عیب بگوید، چه شد تو را ستایش شهد است ما را سم؟!! عارف تبسمی کرد و گفت: ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریده‌ای و نظر مردم برای تو مهم است. این تعریف‌هایی که از تو می‌کردند درست بود و عیب‌های من غلط. ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر به‌جای این‌که سخنی گویی که خدا را خوش آید سخنی گویی که مردمان خدا خوش‌شان آید. اما آن‌چه مردم از من ستایش می‌کنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش کنند هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته است و حقیقت را دریافته‌ام. من مانند پرنده‌ای هستم که پر درآورده‌ام و روزی اگر مردم بر شاخه‌ای که نشسته‌ام آن را ببُرند، به زمین نمی‌افتم و پرواز می‌کنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است. این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخه‌ی درختِ طوبی می‌نشانند؛ ناگاه و بی‌دلیل شاخه‌ی زیر پای تو را می‌بُرند و سرنگونت می‌کنند. این مردم امروز ستایش‌ات می‌کنند و تو را نوش می‌آید و فردا ستایش نمی‌کنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزارت می‌کنند. شاگرد دست استاد بوسید و گفت: الحق که نادانِ نادانم. ‎🍃🌸
▫️زمانی که فیض‌کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد . در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود . ▪️از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند. لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم . ▫️در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند : اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی یعنی آمدی لب بام قالیچه تکاندی، قالیچه گَرد نداشت خودت را نماندی. در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید : ▪️چرا این گونه گریه می کنی ؟  ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت. گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم. اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کنم . 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 ┏━━━ 🍃🍂━━━┓   کانال 🇮🇷ایرانشهرما🇮🇷❤️ ‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‎بزن رولینک واردشو‌🌺🍃 https://eitaa.com/nsaaam ┗━━━ 🍂🍃━━━┛ 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰