سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌸
قسمت : ۱۸۱ 🌼
موضوع زخمی شدن من همراه با اسارت🌺
آقا در جواب سوال افسر بازجو باز دروغ گفتم....گفتم چند وقت پیش یه گلوله توپ وسط سنگرهای ما خورد زمین و منفجر شد..افسر بازجو گل 🌺 از گلش باز شد .گفت خًب چی شد؟؟ گفتم یه ۳۰ الی ۴۰ نفر کُشته شدند و یه ۱۰ الی ۲۰ نفر هم مجروح شدند...بدبخت فلک زده چشمهاش از خوشحالی چهار تا شده بود🙄 گفت دقیق بگو چند نفر کُشته شدند ؟؟ منم وسط آماری رو که داده بودم بهش گفتم ..باز دروغ گفتم ..گفتم ۳۵ نفر کُشته ..گفت مجروحین چی ؟ گفتم ۱۵ نفر 🙃 این افسر بازجوی نفهم پیش خودش فکر نکرد که آخه توی منطقه کوهستانی این چه سنگری هست که اینقدر نیرو داخلش جا میگیره اینهم در خط مقدم جبهه🥴 البته تمام جوابهای منو دقیق یاداشت میکرد...باز سوال کرد بگو ببینم جاده های ارتباطی شما به چه صورتی هست؟؟اینو راست گفتم ..گفتم جاده خاکی و باریک ..گفت پُل چی توی مسیر نبود؟؟ باز دروغ گفتم ..گفتم چرا یکی یا دوتا پُل به نظرم بود🤥 گفت بگو ببینم این جاده های ارتباطی در این چند روز گشاد و پَهن نشده بود؟؟ باز این سوال حساس بود ..چرا ؟؟ چون اگه میگفتم چرا جاده ها گشاد و پهن شده متوجه میشد احتمال عملیات هست..باز دروغ گفتم ... گفتم ن اصلاً گشاد و پَهن نشدند وقتی هم یه ماشین از روبرو میومد با یک دردسَر زیاد از کنار هم رد میشدند 🙃 گفت یعنی جاده قابل تردد یک ماشین رو داشت ؟؟ گفتم بله همین طور هست!!
گفت محمدعلی بگو ببینم از نیروهای شما کسی طرفدار سازمان مجاهدین ( منافقین ) هست ؟؟ اینو راست گفتم ...گفتم نه اصلاً و ابدا !!! گفت تو از کجا میدونی ؟؟ اینو دروغ گفتم ...گفتم چند وقت پیش یکی از نیروهای ما داشت رادیو مجاهدین ( منافقین ) رو گوش میداد اومدند گرفتند و بردندش. 🤥 گفت کجا بردندش ؟؟ گفتم والا نمیدونم فقط دیگه نیومد در گردان ما..گفت بگو ببینم فرمانده گردان شما حسین محبی آدم ترسویی هست یا نترسه؟؟ باز دروغ تحویلش دادم..بهش گفتم آدم ترسویی هست ...گفت جدی میگی ؟؟ گفتم باورکن راست میگم..گفت تواز کجا میدونی آدم ترسویی هست ؟؟ باز دروغ گفتم ..گفتم فرمانده گردان ما هرموقع از توی کانال میخواد حرکت کنه کلاه آهنی نظامی میزاره سرش ..گفت خُب دیگه چی ؟؟ گفتم هرموقع هم گلوله توپ یا خمپاره اون نزدیکی ها میخوره زمین سریع درازکش میخوابه😂 گفت به نظر تو اینها نشانه آدم ترسو هست ؟؟ گفتم آره دیگه...افسربازجو توی دلش تصور میکرد من عجب آدم خَر و نفهمی هستم ..اما بدبخت نمیدونست من چند روزه گذاشتمش سرکار و اصلا خط دفاعی وجود نداره ..هَمش ذهنیات خودمو با دروغ تحویلش میدادم😂🥴🙃
ادامه دارد....🌹
راوی: محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱🌼
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
آیتالله میرزا جواد آقا تهرانی در جبهه🌹
دوران دفاع مقدس🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌻
دوم آبان ماه #سال_1368 - رحلت مجاهد نستوه، آیتالله میرزا جواد آقا تهرانی🌹
نکاتی پندآموز از حضور آیتالله جواد آقا تهرانی در جبهه🌾
در صف نخست حامیان انقلاب در مشهد به شمار میرفت. نماینده مردم در مجلس خبرگان قانون اساسی بود. در دوران دفاع مقدس نیز، با وجود کهولت سن، بارها در جبهههای جنگ حضور یافت و گرمابخش محافل رزمندگان اسلام بود.💐
یک بار شهید صیاد شیرازی نزد ایشان رفته و از او دعوت میکند به جبهه بیاید. آن مرحوم میگوید: چون موجب اذیت و آزار دیگران میشوم کمتر به جبهه میآیم. 🌷
بسیار ساده و بیآلایش بود. بین رزمندهها که بود، نمیشد او را شناخت. هرگز در طلب نام و شهرت نبود🌸.
در عملیات والفجر مقدماتی با این که 78 سال داشت، به جبهه آمده بود. در آنجا با کمال فروتنی و تواضع نمیپذیرفت به عنوان امام جماعت، پیشاپیش رزمندگان بایستد. میگفت: شماها از من جلوتر هستید!🌼
روزي به جوانى بسيجى كه اصرار داشت همراه ميرزا عكس بگيرد، فرمود: مشروط به اينكه در قيامت از جواد شفاعت كنی!🌼
به عنوان یک بسیجی، لباس رزم پوشیده و در سنگر میجنگید. یک روز در واحد ادوات، با خمپاره120، 14 گلوله خمپاره به نام 14 معصوم(ع) شلیک کرد. دیدهبان که نمیدانست شلیک کننده چه کسی است، با هیجان از پشت بیسیم گفت: الآن تعدادی خمپاره آمد و درست خورد به هدف! این تا به حال سابقه نداشته!🥀
ایشان در جایی نقل میکند: روزی قرار شد خمپاره بزنم. مجبور شدند به علت خمیدگی پشتم، چهارپایه بیاورند و من روی آن قرار گرفتم. یک نفر هم دست روی گوشهایم گذاشت و من گلولهها را توی لوله خمپاره انداختم!🌻
بقچهای در کنارش بود. از او سؤال شد :این چیست؟ - پاسخ داد: "در این بسته، کفن من است. هر وقت به جبهه میآیم، آن را با خود میآورم. بارها به دوستان گفتهام در جبهه هرکجا شهید شوم یا بمیرم، همانجا با همین کفن مرا دفن کنید و حق ندارید جنازه مرا به مشهد یا جایی دیگر انتقال دهید..🌹
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 💐
قسمت ۱۸۲ 🌾
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌷
آقا افسر بازجو یه موقع از من سوال کرد شما در خط مقدم خودتون با عراقیها هم درگیری داشتید؟؟ این سوال رو درست جواب دادم..گفتم نه اصلاً و ابدا ..آخه دیدم اگه بخوام دروغ بگم سریع از یگانهاشون اطلاعات میگیره و متوجه میشه که دروغ گفتم🥴 یه موقع باز سوال کرد با کُردها چی ؟؟ گروهک های کومله و دمکرات ؟؟ باز درجوابش دروغ گفتم...گفتم بله چند شب پیش باهاشون درگیر شدیم ...گفت خُب چی شد؟؟باز دروغ گفتم....گفتم زدیم پدرشون رو درآوردیم ..گفت یعنی چی ؟؟؟ گفتم تمامشون کشته و زخمی شدند و فرار کردند😂 افسر بازجو بدبخت بیچاره توی کف من مانده بود ..میدید هرسوالی که میکنه من بدون اینکه تُپُق بزنم سریع جواب میدم البته همش کار خدا بود❤️ یه وقت سوال کرد تو احمد کاظمی رو میشناسی ؟؟ این سوال رو درست جواب دادم گفتم بله میشناسم فرمانده لشگر نجف هستش..گفت تو از کجا میشناسیش و میدونی فرمانده لشگر نجف هست؟؟ گفتم نجف آبادی هست همشهری منه و مردم میگند فرمانده لشگر نجف هست🥴 گفت تو تا بحال اونو دیدی ؟؟ گفتم بله یکی دوبار که اومده بود نجف آباد دیدمش..گفت احمدکاظمی آدم ترسو هست یا نترسه ؟؟ اینو درست جواب دادم ...گفتم آدم نترسی هست ..گفت تو از کجا میدونی که نترسه؟؟ باز دروغ گفتم...گفتم هروقت میاد نجف آباد مردم سردست بلندش میکنند رو سَرش گل میریزند و جلوش گوسفند و گاو میکُشند و خیییلی دوستش دارند😊 گفت جدی میگی؟؟ گفتم بخدا جدی میگم !! گفت اونوقت اینها نشانه نترسی هست ؟؟ گفتم خُب آره دیگه😂 یه وقت گفت احمدکاظمی قیافه اش چه شکلیه؟؟ یه وقت پیش خودم گفتم ایی بابا عجب شد ..حالا این سوالو چه دروغی سرهمبندی کنم بگم !!! گفتم قدش بلنده ..و ریش هاش هم بلنده !!! گفت رنگ موهاش چه رنگه ؟؟؟ گفتم نه سیاهه و نه زرده ..گفت یعنی رنگ گندمی هستش ؟؟گفتم آره . آره همین رنگه😂🙃
( البته در طول مدت ۵۰ ماه حضور من در جبهه من دو مرتبه از حاج احمد تشویقی دریافت کرده بودم یکی درخط پدافندی فاو سال ۶۴ و یکی هم یک روز قبل از اسارت سال ۶۶ )
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
دوم آبان ماه سال 1368 رحلت مجاهد نستوه، آیتالله میرزا جواد آقا تهرانی🌹
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
دوم آبان ماه سال 1368 رحلت مجاهد نستوه، آیتالله میرزا جواد آقا تهرانی💐
فرماندۀ عزیز دوران دفاع مقدس🌷
خاطرهای از آیتالله میرزا جواد آقا تهرانی🌻
ایشان اعتقاد و احترام عجیبی به رزمندهها داشت. یک شب به تیپ امام جواد(ع) آمد. در جمع نیروها سخنرانی کرد. پس از اتمام سخنرانی، وقت نماز بود. صفوف رزمندهها تشکیل شد، اما آیتالله آقا تهرانی قبول نمیکرد امام جماعت شود. شهید برونسی، فرمانده تیپ به ایشان عرض کرد: آقا! جلو بایستد تا به شما اقتدا کنند. 🥀
میرزا جواد آقا هم در پاسخ فرمود: شما دستور میدهی؟ شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش میکنم. 🌺
علامه گفت: نه خواهش را نمیپذیرم. بچهها گفتند: آقای برونسی! مصلحتاً بگویید دستور میدهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم. شهید برونسی هم همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز!🌸
🌴 بعد از نماز، آقا حال عجیبی داشت. شهید برونسی را کنار کشید و در حالی که اشک میریخت گفت: دوست عزیزم! جواد را فراموش نکن و حتماً ما را شفاعت کن.💐
(نقل از: یکی از رزمندگان تیپ جوادالائمه-ع) 🌹
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌸
قسمت ۱۸۳ 🌻
موضوع زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺
آقا در این سه مرحله بازجوی چیزی دندان گیر دست بازجوها نیومد و از آنجای که لطف خدا شامل حال من شد کوچکترین شکی نه نسبت به ماموریت من و مسئولیت من پیدا نکردند و واقعاً با حاضر جوابی و جوابهای دروغ واقعاً باور کرده بودند که من اعزام اولی به جبهه جنگ هستم در بازجویی چهارم افسران باز جو دو نفر شدند یکی همین افسر با درجه سروان و دیگری که مافوق اش بود ظاهراً سرگرد بود که هردو بعثی بودند 🥴 حالا در بازجوی چهارم منو در اطاق دیگری بردند صبح اول وقت بود ..به من گفت محمدعلی بشین روی صندلی ..نشستم ..گفت محمدعلی میدونی امروز میخوام چکار کنم ؟؟ گفتم نه !! گفت تو در این چند روزه هرچه به ما گفتی ما تحقیق کردیم همه حرفهات دروغ بوده 🤥 حالا من میخوام تورو سوار هلیکوپتر کنم و از آن بالا بندازمت پائین🙃 من یه لحظه پیش خودم فکر کرد که این افسره داره زِر یا مفت ( حرف بی ربط ) میزنه و تاحالا هیچ دستگیرش نشده و میخواد منو بِترسونه 🥴 و من باید جواب درست ندهم و کاری کنم که واقعاً باور کنه من میترسم..لطف خدا باز شامل حالم شد و به مغز و فکرم خطور کرد که شروع کنم گریه کنم و امان سوال کردن رو به این دو افسر بعثی ندهم 😂 آقا یه وقت به مترجم گفت دستهاشو از پشت به صندلی ببند و با یک پارچه چشمهاشم ببند ..حالا وقتی دست و چشمهامو بَست من با توکل به خدا و توسل به امام حسین شروع کردم گریه کردن😢 حالا گریه میکردمو ....نه اینجوریو... مثل مادر بچه مُرده زار میزدم و هِقو . هِق . گریه میکردم...افسر بازجو میگفت محمدعلی چرا گریه میکنی؟؟میگفتم من میترسم 😂 میگفت از چی ؟ میگفتم شما میخواهید منو سوار هلیکوپتر کنید و از اون بالا بیندازید پائین...میگفت خُب سوالهای منو درست جواب بده تا کاری باهات نداشته باشم..باز من گریه میکردم و میگفتم بخدا من هرچه میدونستم راستشو به شما گفتم...آقا باور کنید من حدود نیم ساعت فقط گریه میکردم و شور میزدم😂 اصلا امان سوال کردن رو بهشون نمیدادم...اونم به ترس من میخندید یعنی واقعاً باورش شده بود طرف مقابلش یه بچه ترسو و اعزام اولی به جبهه جنگ هست🥴
ادامه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱🌼
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح روز عملیات کربلای ۵-شلمچه حوالی پاسگاه کوت سواری، پنج ضلعی،، محور لشکر ۱۹فجر استان فارس
اسارت گروهی از سربازان عراقی همراه با فرماندهانشان
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
پیکر سه شهید که در عملیات والفجر چهار بر اثر اصابت خمپاره به داخل سنگر به #شهادت رسیدند...
آبان . سال ۱۳۶۲
منطقه پنجوین عراق
عکاس: علی فریدونی
زخمیان عشق 🥀
سرو بالایی به صحرا می رود
رفتنش بین تا چه زیبا می رود
تا کدامین باغ از او خرم تر است
کاو به رامش کردن آن جا می رود
می رود در راه و در اجزای خاک
مرده می گوید مسیحا می رود🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌻
قسمت ۱۸۴ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌼
آقایی که شما باشید حالا من فقط گریه میکردم و امان به بازجو نمیدادم که بخواد سوال کنه... چون دیدیم اینها دو نفر شدند و اگه من سوال اولی رو جواب بدهم تا آخرشو باید جواب بدهم 😂 یه موقع افسر بازجو بهم گفت محمدعلی تو مَرد هستی..تو اومدی با ما بجنگی گریه نکن...منم میگفتم من میترسم 🥴 اگه چاره ای داشت التماس میکرد که من گریه نکنم آخه از نظر خودش اسیر به این ترسویی و نفهمی تا بحال بازجوی نکرده بود😂 اما بدبخت فلک زده نمیدونست اینها همه اش نقشه و سیاه بازی منه..یه وقت گفت باشه دیگه گریه نکن کاری باهات ندارم ...به مترجم گفت دست و چشمهاشو باز کن...وقتی مترجم دست،و چشمهام رو باز کرد...همينجور که گریه کرده بودم آب دماغم تا روی چانه ام اومده بود 😂 با دستم آب دماغمو پاک کردم..اما هنوز یه ته گریه ای یواش داشتم ...یه وقت نگاه کردم دیدم یااااا ابوالفضل من با این گریه های الکی چقدر اشگ ریختم که هم اون پارچه درچشمم خیس شده بود هم جلوی پیراهن عربی ام😂 اینها همه اش لطف خدا بود به من که بهم حال گریه بده....آخه من توی دعاهای کمیل و توسل اینقدر گریه نمیکردم که اینجا گریه کردم🥴 حقیقتش حرف مرگ و شکنجه و زندگی بود ...حالا این دو افسر هم خیره . خیره . به من نگاه میکردند که من چقدر گریه کردم 😢 جالبتر این بود که من وقتی گریه هام تمام شد شروع کردم یه سِکسِکه کردن ..مثل بچه های خردسال که بعد از گریه هاشون از داخل یه صدای از دهانشون میاد بیرون😂 توی دلم خودم به خودم میخندیدم که عجب حُقه و کلک من گرفت و از خداوند تشکر میکردم که این حال رو به من داده بود ..آخه از بابت این سِکسِکه ها افسر باز جو صدرصد دیگه بهم اعتماد کرد که من واقعاً اعزام اولی هستم و میترسم🙃
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان🌸
تکریت ۱۱🥀
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
1_2552676742.mp3
12.42M
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
این صدا تقدیم به روح تمامی شهدا🌸🌸🌸🌸🌸
مخصوصاً شهدای مظلوم کربلای ۴🌼🌼🌼🌼🌼
و شهدای آزاده اردوگاه تکریت ۱۱🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
عارف شهید💐
محمود رضا استادنظری🥀
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌸
مناجات عارفان
نوشته رزمنده بسیجی شهید استادنظری:
آقا
دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب صدایت کنم چشمانم را به نقطه ای خیره کنم،تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم هی نگاهت کنم آنقدر که از هوش بروم بعد به هوش بیایم و ببینم سرم روی دامن شماست حس کنم بوی خوش از نسیم تنت به مشامم می خورد آنوقت با اشتیاق در آغوشت بگیرم و بعد... تو با دست های خودت، اشک های مرا پاک کنی
مولای من
سرم را به سینه ات قرار دهی موهایم را شانه کنی آن وقت احساس کنم وصال حقیقی عاشق و معشوق روی داده بعد به من وعده شهادت بدهی آنوقت با خیال راحت در آتش عشق مثل شمع بسوزم و آب شوم روی دامانت بریزم و هلاک شوم و جان دهم
خدایا
بمن لیاقت خوب بودن دادی و این طور بین دوستان نشانم دادی پس لیاقت حقیر شمردن خود در مقابل آنان را هم بده تا گمراه نشوم
دوست دارم وقتی نگاهم می کنند و باهام گرم می گیرند و میل با هم بودن را دارند احساس غرور و خودپسندی و بزرگی و خوب بودن و برتری نکنم
خدایا
من از روشنی روز فرار کرده و به سیاهی شب پناه میآورم به این امید که در پناه تو باشم و با تو درد دل کنم، مرا از تاریکی شب چه باک و ترس که سیاهی را در درون سینه ام دارم و در تاریکی شب می نشینم که در تاریکی سیاهی قلبم را پاک کنی
خدایا
تو با بندگانت نسیه معامله می کنی و گفتی ای بنده تو عبادت کن پاداشش نزد من است در قیامت
اما شیطان همیشه نقد معامله کرده با بندگانت و می گوید: گناه کن و درعین حال مزه اش را به تو می چشانم
پس خدا برای خلاصی از این هوسها تو مزه عبادتت را به من بچشان که بالاترین و شیرین ترین مزه هاست
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌻
قسمت ۱۸۵🌸
موضوع : حالا یادم میاد توی این چند روزی که من درحال بازجویی بودم منو بردند یه بیمارستانی در شهر سلیمانیه عراق و یه پانسمان مختصری روی جراحت های پا و کتف من انجام دادند 🥴 باز خوب یادم میاد که یه دونه آمپول آمپی سیلین بهم تزریق کردند ..حالا قبل تزریق روی دستم یه تِست زیر پوستی انجام دادند که به این آمپول حساسیت نداشته باشم ..اون پرستاری که زیر پوستی رو تزریق میکرد بهم میگفت حساسیت. حساسیت . بعد با خودکار محل تزریق رو یه دایره کشید منم با علامت دست بهش میگفتم من حساسیت ندارم🥴 آخه توی عملیات کربلای ۵ منطقه شلمچه وقتی که شدید مجروح شدم منو بردند یزد بیمارستان دکتر مجیبیان ..اونجا آنقدر بهم آمپی سیلین تزریق کرده بودند که وقتی پرستار میومد تزریق عضلانی انجام بده بهش میگفتم این عضله نرمتر و راحتره به این تزریق کن دردش کمتره😂 آخه از بس تزریق انجام داده بودند عضله ها سِفت شده بود...خلاصه کلام وقتی توی بیمارستان سلیمانیه بودم چند عراقی لباس شخصی اطراف تختم رو گرفتند و باهام عربی حرف میزدند...منم هیچ متوجه حرفشون نمیشدم فقط بهشون نگاه میکردم😳 یه موقع یکیشون چشمش افتاد به انگشتر من ..دستشو دراز کرد و انگشتر منو که از دوستم حمیدسجادی همشهریم هدیه و یادگاری گرفته بودم از انگشتم در آورد..انگشتر خییییلی برام ارزش معنوی داشت و خیلی هم خوشگل بود ..حلقه اش نقره و نگین آن عقیق خاکستری بود داخل عقیقش عکسی مثل درختچه بود😔 وقتی انگشتر رو برداشت ناراحتیش چیزی کمتر از اسارتم نبود اما منم چاره ای نداشتم یه اسیر فلک زده بودم🥴 اینجا توی این بیمارستان دکتر شاهکاری که انجام داد برای این جراحتهای من فقط ۶ عدد کپسول ۲۵۰ داد😔
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌼
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🚩 #پیام_شهداء 🌷
برشی زیبا از مستند روایت فتح🌹
با کلام آسمانی شهید آوینی : 🌸
برادر !! اگر من از فیض شهادت در راه خدا برخوردار شدم و به صف اصحاب اباعبدالله الحسین (ع) پیوستم ، مبادا بگذاری كه جای من در جبهه خالی بماند. باید بر آن عهد وفاداری كه با اماممان بستهایم استوار بمانیم و عباسگونه وجود خود را وقف استمرار و استقرار ولایت كنیم.🌻
برادر، هرگز اجازه نده كه اسلحهی من بر زمین بیفتد. همهی آیندهی دنیا امروز به ما و آنچه كه میكنیم وابسته است. خداوند بر ما جوانان منت نهاده و وظیفهی تحول كرهی زمین را به سوی آیندهی روشن قسط و عدل بر عهدهی ما نهاده است. و برادر، باز هم سفارش میكنم، مبادا اسلحهی من بر زمین بیفتد.🌼
خدایا چگونه تو را شكر گویم بر اینكه مرا در اینچنین زمانهای به جهان آوردهای؟ زمانهی قیام ، عصر بیداری...🌺
هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره ی خاکی می گذرد و همه ی آنان تا به امروز مرده اند و ما نیز خواهیم مرد و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت.
خوشا آنانکه مردانه مرده اند
و تو ای عزیز! میدانی تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند...
یاد شهدایمان بخیـر...💐
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
سلام رزمنده خسته نباشی 🌻
خدا قوت دلاور🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام🌹
خاطرات اسارت 💐
قسمت ۱۸۵ 🌼
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺
آقا حالا وقتی که با لطف خدا و عنایت امام حسین و گریه های دروغی اجازه بازجویی رو به افسر بازجو ندادم دست آخر بهم گفت محمدعلی میخوام بفرستمت بغداد ..بعدش گفت نگاه کن با این ماشین..نگاه کردم ظاهرا یه ماشین بنز سواری بود😂 یه موقع دیدم تمام چند دَه برگه بازجویی های قبلی و فعلی منو داخل پاکت نامه کرد درشو چسب زد و مُهر محرمانه زد روی چسبها...یه موقع یه افسر عراقی دیگه با درجه سروانی اومد داخل اطاق و پا کوبید زمین سلام نظامی داد ..افسر بازجو نامه اعمال منو داد دستش و منم رو تحویلش داد 🥴 بهم گفت محمدعلی یالا روه بغداد ( یالا برو بغداد ) از اینجا دیگه مطمئن شدم از بازجویی و شکنجه خبری نیست و به لطف خدا جِستم 😊 سرباز همراه افسر مامور من... درب ماشین بنز سواری رو باز کرد منم لنگان . لنگان . رفتم صندلی عقب سوار شدم سرباز که نگهبان من بود مسلح به اسلحه کلاشینکف بود ...البته افسر مامور هم مسلح به کُلت کمری بود..سرباز صندلی عقب سمت راست نشست منم سمت چپ بودم افسر مامور هم صندلی جلو ...خب یه راننده هم بود که نظامی بود و لباس شخصی داشت 🙃 آقایی که شما باشید ماشین روشن شد و شروع به حرکت کرد ..راننده کلید اتومات شیشه هارو زد ..شیشه های ماشین بسته و درب ها قفل شد ..کولر ماشین رو روشن کرد ..هوای داخل ماشین مطبوع و خنک شد همراه با اُدکلنی که افسر مامور به خودش زده بود 🥴 راننده رادیو ضبط ماشین رو روشن کرد و یه نوار ترانه عربی گذاشت داخلش که خواننده اش از هنرمندان زن عراقی بود..منم صندلی عقب لَم داده بودم و خدارو شکر میکردم که تا این لحظه بخیر و خوشی گذشت ..یواش یواش از فرط خستگی و استرس و ترس و ناراحتی های زیاد در بازجویی ها خوابم برد 😞 یه جایی در مسیر بیدار شدم نگاه به اطراف و بیرون میکردم..مخازن یه پالایشگاه نفت رو دیدم ..سرباز نگهبان بهم گفت : شُف اِهناک مدینه اربیل ( ببین اینجا شهر اربیل هست ) کم کم خود شهر هم نمایان شد ..باز ماشین رفت داخل یک پادگان نظامی..🌹
ادامه دارد....🌸
راوی : محمدعلی نوریان 🌼
تکریت ۱۱ 🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهرههای نورانی💐
صحنههایی از دوران دفاع مقدس با بیاناتی معنوی از معمار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) در وصف و ستایش رزمندگان اسلام 🌾
تاریخ اسلام جز یک برهه از صدر اسلام، جوانانی مثل جوانهای ایران ما سراغ ندارد. شما در کجای تاریخ (جز یک برهه در صدر اسلام آن هم نه به طور وسیع بلکه به طور محدود) سراغ دارید که جوانان یک کشور این طور عاشق جنگ باشند؟ این طور عاشق دفاع از کشور خودشان باشند؟ و کجا دیدید که عاشقانه دنبال شهادت باشند؟ 💐
من از این چهرههای نورانی و بشّاش شما ، و از این گریههای شوق شما حسرت میبرم. من وقتی با این چهرهها مواجه میشوم. و این قلبهائی که به واسطه توجه به خدای تبارک و تعالی این طور در چهرهها اثر گذاشته است ، احساس حقارت میکنم.🌻
من غیر از دعا که بدرقه شما کنم چیزی ندارم که به شما بکنم. من چطور به این احساسات خداگونه و به این توجهاتی که شما به خدای تبارک و تعالی دارید ، و به این عزم راسخ شما و این شجاعت بی نظیر شما ، چطور من میتوانم از شما ستایش کنم؟🌸
رهبر دلها ❤️
امام خمینی کبیر 🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا میگویند چادرت را بتکان روزی ما را بفرست؟ 🌹
علامه مصباح یزدی🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌻
قسمت ۱۸۶ 🌷
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت💐
آقا ماشین رفت داخل یه پادگان نظامی و زیر سایه چند درخت توقف کرد ..نمیدونم افسر مامور به سرباز چی گفت !!! سرباز رفت و بعداز چند دقیقه با یک پارچ آب شیشه ای که داخلش چند قطعه یخ مثل کريستال بهم میخورد برگشت😂 افسر پارچ آب و لیوان شیشه ای رو گرفت ..یه لیوان آب ریخت اول خودش خورد..لیوان دومی رو داد دست راننده ...حالا منم تشنه با لب های خُشگیده دارم نگاهش میکنم😳 لیوان سومی رو ریخت داد دست سرباز نگهبان ..یه لیوان آب هم ریخت بهم گفت اُشرب ( بنوش ) لیوان آب رو گرفتم یه نَفس رفتم بالا ..عجب یخ و تگری و گوارا بود !! باز نگاهش کردم🧐 ..فهمید هنوز تشنه ام لیوان بعدی رو هم برام ریخت ..وقتی خوردم عطشم فروکش کرد..اما در فکرم تا اینجای اسارت رو راضی بودم از سرگذشتم..اما ذهنم درگیر آینده مبهم بود و اینکه خدا کنه منو ببره رادیو تلویزیون و از من مصاحبه بگیره که خانواده ام مطلع بشند من اسیر شدم😂 آخه با بعضی اُسرای زیر نظر صلیب سرخ مصاحبه میکردند..بعدش دیدم ظاهراً ماشین ما مشگل فنی پیدا کرده ..خود افسر رفت داخل ساختمان و یک دسته کلید همراه خودش آورد داد دست راننده...باز راننده کلید انداخت به درب یه ماشینی که همون نزدیکی پارک بود ..حالا یادم نیست اون ماشین بنز بود یا تویوتا سواری 😂 سرباز به من گفت پیاده شو و سوار اون ماشین بشو ..منم آقاوار از ماشین بنز پیاده شدم و لنگان . لنگان . سوار اون یکی ماشین شدم هرچند که این ماشین جدید از تمیزی و نرم بودن صندلی هاش کمتر از ماشین بنز نبود🥴 باز حرکت کردیم سمت بغداد منم دیگه خوابم نبرد چون حقیقتش بخاطر آینده نامعلوم خودم استرس و نگرانی داشتم..در مسیر بغداد دیدم یه جای یه رستوران بین راهی هست که جلوش یه ساندویچی بود ..افسر به راننده گفت بزن کنار ..راننده جلوی دکه ساندویچی توقف کرد..حالا منم مات و متحیر دارم نگاه میکنم 😳 که خدایا چرا اینجا ایستادند🌹
ادامه دارد....🌸
راوی : محمدعلی نوریان 🌼
تکریت ۱۱ 💐
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا و دیدنی از دوران #دفاع_مقدس با بیاناتی شنیدنی از حضرت امام خمینی (ره)💐
خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند.🌻
خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند.🌸
خوشا به حال آنهایى که این گوهرها را در دامن خود پروراندند.🌺
خداوندا این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روى مشتاقان باز و ما را هم از وصول به آن محروم مکن...🌾
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
روایت داستانی از شهید زینالدین از زبان خواهر شهید
🔹برای شناسایی با موتور به منطقه دشمن وارد شدم. مسافت زیادی را رفته بودم و برای رفع خستگی وارد چادر یک افسر عراقی شدم. در آنجا برای خودم چای هم ریختم. بعد از دقایقی افسر عراقی وارد چادر شد و چون فکر میکرد سرباز هستم و بدون اجازه وارد چادرش شدهام، سیلی به من زد.
من هم احترام نظامی گذاشتم و بدون اینکه او متوجه شود من ایرانی هستم، از چادر بیرون آمدم.
🔹در جریان همان عملیات آن افسر عراقی را اسیر کردیم و او من را شناخت و باورش نمیشد فرمانده لشکر توانسته باشد به خاکشان نفوذ کند.
🔹در این حین مادرم به آقا مهدی گفت کاش آن سیلی که افسر عراقی به تو زده بود را تلافی میکردی! اما آقا مهدی گفته بود که آن افسر بعثی، اسیر ما بود و ما نباید با اسیر رفتار تندی میکردیم.
🔸۴۰ سال پیش شهید مهدی زینالدین فرمانده لشکر ۱۷ علیابن ابیطالب(ع) به همراه تنها برادرش پس از شناسایی منطقه عملیاتی، عازم سردشت میشدند که در کمین ضدانقلاب افتادند و مظلومانه به شهادت رسیدند.
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌺
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌻
قسمت ۱۸۷ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌾
آقا وقتی ماشین کنار رستوران و دکه ساندویچی پارک کرد . سروان عراقی به سرباز نگهبان یه مقدار پول داد و عربی . عربی باهاش حرف زد که من اصلاً متوجه نشدم چی بِهش گفت..سرباز از ماشین اومد پائین و رفت سمت دکه ساندویچی ..حالا ماهم توی ماشین نشسته بودیم ...بیرون هم هوا خیییلی گرم بود..یه موقع سرباز با چهار ساندویچ همبرگر که نان ساندویچی اش پَهن بود و همراه مخلفات سالادش برگشت من از تعجب چشمهام 🙄 داشت چهارتا میشد ..آقایی که شما باشید به هرکدام از ما یه دونه ساندویچ داد..یکی هم به من داد منم با اون انگشتان مجروح و پُر از خون و کثیف ساندویچ همبرگر رو گرفتم و از تعجب نگاهش میکردم که خدایا یعنی توی اسارت اینجوری از آدم پذیرایی میکنند😂 آخه من شنیده بودم که اسارت خییییلی سخته..شروع کردم به خوردن ساندویچ ..حالا نمیدونستم از شدت گرسنگی چه جوری ساندویچ رو بخورم 🥴 سریع ساندویچ رو چند لقمه کردم و خوردمش اما باز احساس کردم جایی از شکمم رو نگرفت و هنوز گرسنه هستم ..افسر وقتی دید من سریع ساندویچ رو خوردم به سرباز گفت برو یه د ونه دیگه برای این اسیر بگیر 😂 سرباز رفت و با یه ساندویچ داغ همراه با سالادش برگشت ... اون یه ساندویچ رو هم خوردم و سیر . سیر . شدم احساس تشنگی بهم دست داد ..منتظر یه نوشیدنی سرد و خُنک بودم 🙃 یه موقع دیدم سرباز رفت سَر یخچال چوبی کنار دکه ساندویچی درب یخچال رو باز کرد و چهار نوشابه پبسی کولا از داخلش برداشت همونجا درشون رو باز کرد و آورد ..به هرکدوم از ما یه نوشابه یخ و تگری داد ..جای شما خالی عجب چسبید..من دیگه فولِ . فول . شدم 😂 یه موقع دیدم افسر به سرباز یه چیزی گفت و سرباز باز رفت سمت دکه و هنگام برگشت با یه پاکت نایلون تخمه گل آفتاب در حد ۱ کیلو برگشت🥴
ادامه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ - سالروز شهادت مهدی زین الدین، فرمانده لشکر علی بن ابی طالب (ع) 🌹
تصویر فوق ساعاتی پس از شهادت جانسوز مهدی زین الدین🌸
فرمانده دلاور لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب (ع) در سردشت گرفته شده است.🌻
در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید #مجید_زین_الدین در حال برگشت از کرمانشاه (باختران) به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده #سردشت - #دارساوین مورد تهاجم و کمین گروهکهای ضدانقلاب قرار گرفت و بعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند.💐
ضدانقلاب قصد داشت پس از به شهادت رساندن زین الدین، سر او را بریده و به غنیمت ببرد اما با مقاومت وی که تا حوالی صبح ادامه داشت، دشمن ناکام ماند. نیروهای خودی به محض اطلاع در منطقه درگیری حاضر شده و پیکر غرقه به خون شهیدزین الدین و برادرش را به سردشت انتقال دادند.🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
🔹نحوه شهادت برادران زین الدین و معرفی قاتل و عاقبت قاتل
✨سردار شهید «مهدی زین الدین» فرمانده لشکر ۱۷ امام علی بن ابی طالب (ع) در دوران دفاع مقدس، روز ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳ در حالی که به همراه برادرش مجید، مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ٢ لشکر ۱۷ ، برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت در حرکت بودند، در پیچ دارساوین بر اثر کمین ضد انقلاب به شهادت می رسند.
✨تیم ضد انقلاب که باعث شهادت این دو برادر فرمانده شده بود، از گروه تروریستی خبات بود . گروهک خبات بر عکس دیگر گروه های مسلح در اون زمان ؛ تفکرات تند مذهبی داشت که اگر بخواهیم مقایسه کنیم ساختاری شبیه داعش امروزی رو پیاده کرده بود. این تیم تروریستی روز جلوتر به خودرو دو نفر از مسئولان عملیات تیپ احمد بن موسی (ع) که برای شناسایی رفته بودند در نزدیکی همین نقطه کمین زده بودند که آنها نیز به شدت زخمی شده ولی توانسته بودند از معرکه جان سالم به در ببرند.
✨قاتل این دو برادر شهید اینطور روایت میکنه که ؛ دقیقا زمانی که میخواستیم از پیچ دارساوین رد بشویم ، یک خودروی سپاه رو دیدیم که در مقابل ما ظاهر شد و ما به سمت اون شلیک کردیم. مجید در لحظه اول به شهادت می رسد ولی مهدی از خودرو پیاده میشود تا تیراندازی کند که با توجه به حجم آتیش این عزیز هم در کنار برادر شهیدش، آسمانی میشود.
✨سر تیم ترور کننده این دو برادر شخصی بود به نام عبدالله اهل شهرستان بانه که بعد از اینکه متوجه می شود که فرمانده لشگر ایرانی رو شهید کرده به داخل عراق برمیگردد.
✨نحوه دستگیری عبدالله هم جالب و عجیب هست ؛ یک تیم ویژه از قرارگاه رمضان سپاه پاسداران در عراق بعد از اتمام ماموریت شون در هنگام برگشت در داخل خاک عراق و نزدیک مرز ایران، یک دسته مردم رو میبینن که در بینشان یک پیشمرگ حضور داره ( اون زمان هر گروهک کردی ، لباس خاص با رنگ خاص رو به عنوان لباس سازمانی استفاده می کردند)
✨عزیزان در تیم ویژه قرارگاه رمضان، اول فکر می کنند که این شخص در بین مردم از نیروهای مزدور عراقی در لباس کردی گروهک خبات هست و از ریسک دستگیری و گیر افتادن دو دل می شوند برای دستگیری این شخص ، در این حین یکی از بچه های تیم ویژه استخاره می کند و استخاره برای دستگیری این شخص خوب می آید و اون شخص کسی نبوده جز عبدالله قاتل سرداران شهیدان مهدی و مجید زین الدین.
✨البته بهانه دستگیری بدین صورت بوده که این تیم ویژه که بیش از حد مسلط به زبان کردی و عربی بودند ؛ در بین جمعیت ادعا می کنند که از سازمان اطلاعات عراق هستند و این شخص ( عبدالله ) مزدور نیروهای ایرانی در لباس کردی هست و باید برای توضیحات بیشتر به استخبارات عراق برده شود.
✨ عبدالله که فکر میکرده در دست نیروهای عراقی هست ، برای اینکه از رشادت هایش برای نیروهای استخبارات عراق در به شهادت رساندن پاسداران بگوید با حالتی طلبکارانه میگوید که چطور من مزدور ایرانی هستم و ۳ روز قبل فرمانده لشگر سپاه ایران رو کشته ام و الان هم برای اینکه دستگیر نشوم به عراق برگشته ام.
✨بچه های تیم ویژه که متوجه میشوند منظور ایشان فرمانده لشگر ایرانی #شهید_مهدی_زین_الدین هست عبدالله را با دقت و سرعت به ایران می آورند.
✨ عبدالله در ایران تحویل حفاظت سپاه ایران میشود و این ملعون به سزای اعمالش میرسد.
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌻
قسمت ۱۸۸ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌾
آقایی که شما باشید سرباز نگهبان با یک پاکت تخمه گل آفتاب اومد داخل ماشین نشست ..حالا منم همین جور که لَم داده بودم و روی صندلی نشسته بودم،..زیر چشمی به پاکت تخمه نگاه میکردم😔 سرباز لبه های پاکت تخمه رو برگرداند و گذاشت کنار دنده ماشین ..افسر نگهبان دست بُرد داخل پاکت و یه مقدار برداشت شروع کرد به شکستن تخمه ..راننده و سرباز نگهبان هم شروع کردند به شکستن تخمه🥴 یه موقع افسر سرشو برگرداند طرف من و گفت محمدعلی یالا اُکُل ( یالا بخور ) یه ضرب المثلی هست میگه : کور از خدا چی میخواد؟؟ دوتا چشم ...منم از خدا خواسته منتظر تعارف افسر بودم که بگه شروع کن 😂 منم دست بردم داخل پاکت تخمه و با اون دستهای زخمی ام شروع کردم به شکستن تخمه ها ..حالا مثل این قحطی زده ها تُند و تُند تخمه میشگستم و پوسته هاشو توی دست چَپم جمع میکردم ..یه وقت دیدم دستم پُر پوسته تخمه شده ..در این فکر بودم که این پوسته هارو چکار کنم که از خوردن عقب نمونم 😂 سَرمو این طرف و آن طرف میچرخوندم ببینم یه چیزی پیدا میکنم پوسته هارو بریزم داخلش...سرباز متوجه حرکات من شد ..به عربی گفت مواظب باش نریزی کف ماشین ..پوسته هارو نشانش دادم و بهش گفتم هواسم هست ..یه موقع سرباز یه کلاه نظامی قرمز رنگ پارچه ای سرش بود ..از سرش برداشت و به من گفت پوسته تخمه هارو بریز داخل کلاه من 😂 منم پوسته تخمه هارو ریختم داخل کلاه سرباز و توی دلم میخندیدم که خدایا عجب روزگاری برای من رقم زدی 🥴😂 حالا وقتی که از بابت جا برای پوسته تخمه ها مطمئن شدم ...دیگه لَم ندادم ..سرسیخ نشستم و تُند .تُند . تخمه میشگستم و پوسته هاشو می ریختم توی کلاه سرباز.😂 آقا یه وقت کلاه سرباز تا درش پُر پوسته تخمه شد ..حالا کولر ماشین روشن هوای داخل ماشین خُنک و مطبوع رادیو ضبط هم داره یه ترانه شاد عربی که خواننده اش یک زن هست میخونه ماهم تخمه گل آفتاب میشگنیم 😂 اما سرنوشت من نامعلوم و گوشه دلم ترس و استرس ..دیگه موقع خوردن تخمه ها خودمو زده بودم به بیخیالی 🥴
ادامه دارد.....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
آخرین نهایت عشق ❤️ و ابراز محبت😢
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
32.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
تقدیم به گل وجود شما💐
انشالله حال دلتون خوب بشه🌸
همیشه : شاد .. شاد ..🥀
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌾
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌻
قسمت ۱۸۹ 🌸
موضوع : زخمی شدن همراه با اسارت 🌺
آقایی که شما باشید پاکت تخمه گل آفتاب تمام شد منم یواش یواش لَم دادم روی صندلی نَرم ماشین و زیر باد سرد کولر خوابم بَرد ..نزدیکی های بغداد از خواب بیدار شدم .. نخلستانهای اطراف جاده نمایان شد ..یه جای ماشین رفت داخل نخلستان ..اونجا یه بازارچه میوه و تربار کوچک بود ..ماشین توقف کرد افسرِ نگهبان به همراه راننده و سرباز از ماشین پیاده شدند..افسر به من گفت محمدعلی یالا اُخرج مِن سَیّاره ( یالا از ماشین خارج شو ) منم آقاوار از ماشین پیاده شدم😂 چند گاری توی نخلستان بودند که همگی پُر بود از میوه های فصل مخصوصاً میوه های نوبرانه .. انواع انگور ..سیب درختی ..گلابی ..هلو..زردآلو ..و....🥴 افسر به سرباز به عربی چیزی گفت که من متوجه نشدم...دیدم باز سرباز رفت سَر یک یخچال چوبی درشو باز کرد و دست برد داخلش و از لای قطعات یخ چهار نوشابه پبسی بیرون آورد 😊 با همون دربازکن که با نخ به یخچال چوبی آویزان بود درب نوشابه هارو باز کرد..آورد و به هرکدام از ما یه نوشابه داد..منم عجیب تشنه بودم ..آخه تخمه گل آفتاب ها شور مزه بود ..داخل ماشین هم آب نبود ..حالا روی تخمه خییییلی میچسبید که یه نوشابه بِری بالا😂 آقا من نوشابه رو جاتون خالی خوردم اما هنوز رفع تشنگی نشده بود و حقيقتش دلم باز نوشابه میخواست!! آخه مال مُفت بود منم باید میخوردم با اون سرنوشت نامعلومی که داشتم..افسر متوجه شد که من هنوز نوشابه میخوام ..به سرباز گفت برو یه دونه نوشابه برای این اسیر بیار🙃 سرباز رفت و باز با یه نوشابه خُنک و تَگری برگشت..نوشابه رو بهم داد ..جاتون خالی از خجالت نوشابه دوم هم در اومدم و خوردمش😂 اما چشمم به گاری های میوه بود ..که صاحبان آنها به عربی فریاد میزدند و طلب مشتری میکردند ..مردم هم اطراف گاری ها پَرسه میزدند و هر کدام میوه مورد نیازشون رو میخریدند..یه وقت افسر به من گفت : محمدعلی !! نگاهش کردم ..با انگشت اشاره کرد به میوه های داخل گاری ...به عربی بهم گفت ..میوه میخوای؟؟😂
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌻
تکریت ۱۱ 🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
برادر آزاده حسن طاهری 🌾
رزمنده لشگر پیروز ۱۴ امام حسین🌻
آزاده عملیات کربلای ۴ 🌺
اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌷
آثار شکنجه... سوزاندن با اتو برقی .بر روی پاها 😢😢
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀