سلام و عرض ادب و احترام 🌹
آخرین نهایت عشق ❤️ و ابراز محبت😢
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
32.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
تقدیم به گل وجود شما💐
انشالله حال دلتون خوب بشه🌸
همیشه : شاد .. شاد ..🥀
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌾
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌻
قسمت ۱۸۹ 🌸
موضوع : زخمی شدن همراه با اسارت 🌺
آقایی که شما باشید پاکت تخمه گل آفتاب تمام شد منم یواش یواش لَم دادم روی صندلی نَرم ماشین و زیر باد سرد کولر خوابم بَرد ..نزدیکی های بغداد از خواب بیدار شدم .. نخلستانهای اطراف جاده نمایان شد ..یه جای ماشین رفت داخل نخلستان ..اونجا یه بازارچه میوه و تربار کوچک بود ..ماشین توقف کرد افسرِ نگهبان به همراه راننده و سرباز از ماشین پیاده شدند..افسر به من گفت محمدعلی یالا اُخرج مِن سَیّاره ( یالا از ماشین خارج شو ) منم آقاوار از ماشین پیاده شدم😂 چند گاری توی نخلستان بودند که همگی پُر بود از میوه های فصل مخصوصاً میوه های نوبرانه .. انواع انگور ..سیب درختی ..گلابی ..هلو..زردآلو ..و....🥴 افسر به سرباز به عربی چیزی گفت که من متوجه نشدم...دیدم باز سرباز رفت سَر یک یخچال چوبی درشو باز کرد و دست برد داخلش و از لای قطعات یخ چهار نوشابه پبسی بیرون آورد 😊 با همون دربازکن که با نخ به یخچال چوبی آویزان بود درب نوشابه هارو باز کرد..آورد و به هرکدام از ما یه نوشابه داد..منم عجیب تشنه بودم ..آخه تخمه گل آفتاب ها شور مزه بود ..داخل ماشین هم آب نبود ..حالا روی تخمه خییییلی میچسبید که یه نوشابه بِری بالا😂 آقا من نوشابه رو جاتون خالی خوردم اما هنوز رفع تشنگی نشده بود و حقيقتش دلم باز نوشابه میخواست!! آخه مال مُفت بود منم باید میخوردم با اون سرنوشت نامعلومی که داشتم..افسر متوجه شد که من هنوز نوشابه میخوام ..به سرباز گفت برو یه دونه نوشابه برای این اسیر بیار🙃 سرباز رفت و باز با یه نوشابه خُنک و تَگری برگشت..نوشابه رو بهم داد ..جاتون خالی از خجالت نوشابه دوم هم در اومدم و خوردمش😂 اما چشمم به گاری های میوه بود ..که صاحبان آنها به عربی فریاد میزدند و طلب مشتری میکردند ..مردم هم اطراف گاری ها پَرسه میزدند و هر کدام میوه مورد نیازشون رو میخریدند..یه وقت افسر به من گفت : محمدعلی !! نگاهش کردم ..با انگشت اشاره کرد به میوه های داخل گاری ...به عربی بهم گفت ..میوه میخوای؟؟😂
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌻
تکریت ۱۱ 🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
برادر آزاده حسن طاهری 🌾
رزمنده لشگر پیروز ۱۴ امام حسین🌻
آزاده عملیات کربلای ۴ 🌺
اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌷
آثار شکنجه... سوزاندن با اتو برقی .بر روی پاها 😢😢
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌻
قسمت ۱۹۰ 🌸
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺
آقا حالا وقتی افسر به من تعارف و اشاره به گاری میوه کرد که محمدعلی میوه میخوای؟؟ نمیدونم چرا اینجا مغزم هَنگ کرد ..و زبانم قُفل شد ..با اشاره سَرم رو زدم بالا و گفتم نه 🥴 افسر دوباره اصرار کرد که میوه بگیرم برات ؟؟ باز من گیج گفتم نه !!آخه یکی نبود به این افسر بگه تو میوه بگیر یه مقدارشو خودت بخور ..یه مقدارشم بده به این اسیر فلک زده😂 باز افسر با اشاره دست به من گفت دستشویی نمیخوای بری ؟؟ خُب منم دستشویی نداشتم که !!! با اشاره سَرم گفتم نه🙃 یه موقع افسر به راننده گفت ماشین رو روشن کن ..سوار ماشین شدیم تابلوهای کنار جاده ای ورودی شهر بغداد پایتخت عراق رو نشان میداد..حالا منم سیخ نشسته بودم و هم جلو و اطراف رو خوب تماشا میکردم ببینم این بقدادی که میگند چه جُور شهری هست!! مسیری که ماشین حرکت میکرد و شهری که من میدیدم مثل شهر خودم نجف آباد در دهه ۶۰ بود 🥴 ساختمانهای قدیمی و مردم هم درحال تردد و کارهای روز مَره خودشون...آقایی که شما باشید همین جُور که ماشین حرکت میکرد من دیدم ماشین رفت داخل یه کوچه فرعی که تقریباً حدود ۶ متری عرضش بود 😳 پیش خودم گفتم این افسره کجا میخواد منو ببره ؟؟ پس چرا رفت توی کوچه؟؟ حالا کوچه هم قدیمی بود و زن و مرد و بچه ها درحال تردد.. ماشین یه ۵۰۰ متری که رفت داخل کوچه یه وقت دیدم یه جای سمت چپ ماشین زد کنار ..حالا منم مات و متحیر که خدایا اینجا دیگه کجاست؟؟ 🥴 افسر از ماشین پیاده شد اما ما همگی نشسته بودیم داخل ماشین ..افسر رفت جلوی ماشین یه منزل بود که دربش فلزی بود ..از پله ۳۰ سانتی جلوی درب منزل رفت بالا دستشو گذاشت روی زنگ و چند مرتبه زنگ زد..در حد یکی دو دقیقه طول کشید درب منزل باز شد ..حالا منم دارم تیز . تیز نگاه میکنم ببینم چه اتفاقی می افته😳 یه وقت دیدم یااااااحضرت عباس . یاااااخدا . بحق چیزهای ندیده🙃 یه زن جلوی افسر حاضر شد با لباس راحتی و بدون پوشش ..یه وقت افسره آغوششو باز کرد..زنه هم آغوششو باز کرد و همدیگه رو در آغوش گرفتند🙃🥴 حالا جلوی ما شروع کردند همدیگه رو بوس کردند..منم از خجالت سرمو انداختم پائین و دستهامو گرفتم جلوی صورت و چشمهام 😂 حالا نگو که این زن افسره بود..یه وقت همین که دستهام روی صورتم بود از لای انگشتانم نگاه کردم دیدم نخیر این بی ادب ها وِل کُن نیستند🥴
ادامه دارد....🌹
راوی محمدعلی نوریان 🌻
تکریت ۱۱ 🌸
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
باسلام و عرض ادب و احترام
بزرگواران در مورد خاطرات اگر نظری دارند حتما در شخصی بفرمایند تا استفاده کنم متشکرم لطف میکنید
۰۹۱۳۴۳۳۶۵۴۸
لینگ کانال خاطرات رو میتونید برای دوستان جهت عضویت در کانال ارسال فرمائید
https://eitaa.com/nurian_khaterat
متشکرم از لطف شما
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌸
قسمت ۱۹۱ 🌺
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌼
آقا حالا افسر نگهبان از ماموریت اومده بود و در بین راه اومد یه دیدنی با خانمش داشته باشه در حد چند دقیقه 😂 یه وقت به خانمش گفت یه اسیر ایرانی داخل ماشین هست ..خانمش سَرک کشید تا منو ببینه..خُب منم دیدمش دیگه🙃 یه موقع نمیدونم به خانمش چی گفت !! من دیدم خانمش رفت داخل منزل و بعد از یه مدت با یه پارچ شیشه ای پُر از آب سرد که تکه های یخ داخل پارچ مثل کريستال بهم میخورد برگشت..افسر اول خودش آب ریخت خورد ..بعدش به هر کدام از ما یه لیوان آب سرد داد..باز به من دو لیوان داد🥴 درهمین هنگام من دیدم یه پیرمرد عرب از منزل اومد بیرون که قدی بلند داشت و یه پیراهن عربی ( دشداشه ) سفید رنگ و تمیز پوشیده بود و یه چفیه سیاه و سفید رنگ روی سرش بود باز یه چیزی بود سیاه رنگ مثل طناب باریک بود که بصورت حلقوی بود روی چفیه رو سَرش قرار داده بود..ظاهراً این پیرمرد عرب پدرش بود با اونم دست رو بوسی کرد..یه موقع دیدم سرباز نگهبان از ماشین پیاده شد ..و پیرمرد عرب اومد بین من و سرباز سوار ماشین بشه..به من سلام کرد گفت : سلامُ علیکم !!! منم جواب سلامشو دادم..حالا توی دلم میگفتم خدا این پیر عرب دیگه کجا میخواد بیاد؟؟ خلاصه کلام افسر با خانمش خداحافظی کرد سوار ماشین شد و توی کوچه پس کوچه های بغداد حرکت کردیم تا رسیدیم به یک خیابان اصلی و شلوغ و پُر از تردد..پيرمرد عرب همین جا لب خیابان پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت .منم به سرنوشت نامعلومم فکر میکردم🥴 و میدونستم هر اتفاقی برای من و آینده من قراره بیفته در همین شهر بغداد خواهد بود..یه موقع ماشین رفت داخل یک مجموعه نظامی و کنار یک ساختمان توقف کرد..افسر نامه اعمال من ( بازجویی ها ) رو از کنار دنده ماشین برداشت و پیاده شد و رفت داخل ساختمان..از شما چه پنهان ترس و استرس من شروع شد..و ضربان قلبم شروع کرد تُند و تُند زدن .. یه موقع دیدم یه نفر نظامی همراه افسر برگشت که قیافه ای خشن و بد اخلاقی داشت ..افسر منو تحویل این فرد نظامی داد..حالا بعداز ظهر خرداد ماه سال ۶۶ هستش و هوا گرم . گرم .
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
17.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وادی عشق. ❤️
فیلم کاروان رزمندگان جبهه حق در دوران دفاع مقدس 🌻
با نوای خاطره انگیز مداح و نغمه سرای دوران جنگ، حاج صادق آهنگران 🌷
سوی دیار عاشقان ، رو به خدا میرویم
سنگر مردان خدا سنگر دین خداست
در دل شب منور از ذکر و نماز و دعاست
منظره های آن ببین چو صحنه ی کربلاست 🌸
حسینیان آمده اند ، به نینوا میرویم
سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم
بهر ولای عشق او ، به کربلا میرویم
به کربلای ما بیا برادرم کن گذر ،
ولوله ی مبارزان شور دلیران نگر
ناله نیمه های شب سوز دعای سحر
بپرس از این برادران ، بگو کجا میرویم
سوی دیار عاشقان ، رو به خدا می رویم
بهر ولای عشق او به کربلا میرویم.🌺
💐یاد باد آن روزگاران یاد باد💕
السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🚩🚩
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
نماز خواندن شهید محمد حسین یوسف الهی به زلالی و طراوات باران در زیر باران💦.🌧
آن شب هوا بارانی بود ما هم در سنگر خوابیده بودیم نیمه های شب، باران شدیدتر شد و آب به داخل سنگر نفوذ کرد.🌹
من بیدار شدم و دیدم همه جا خیس شده خواستم بچه ها را بیدار کنم که دیدم حسین نیست.🌻
از سنگر خارج شدم همینطور که در حال مشاهده اطراف بودم احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد.🌸
حسین را دیدم که در آن نیمه شب و باران شدید به نماز ایستاده بود.🌺
راوی: علی میر احمدی 🌷
نقل از کتاب «نخل سوخته»💐
شهید محمدحسین یوسف الهی🥀
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌾
🌿 محمد حسین یوسف الهی
🌷شهیدی که قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود....
🌴 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز
▫️خاطره ای کوتاه:
به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون.
شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت.
ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️
🔵 کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد.
از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود
نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید
دائما ذکر خدا می گفت
قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود
هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود
چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت
خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت
روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود
🔹یوسف الهی، کادر واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان در دوران دفاع مقدس
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌷
قسمت : ۱۹۲ 💐
موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌼
آقا حالا اینجا توی این مدت از صبح تا بعدازظهر من داخل ماشین بودم زیر کولر هوا هم خُنک ..وقتی اینجا از ماشین پیاده شدم دیدم آخ . آخ . آخ . عجب هوا گرمه🥴 حالا منم پا برهنه آسفالت روی زمین هم آفتاب خورده داغ . داغ . یه وقت دیدم یه ماشینی یه گوشه ای پارک هست که مستقیم زیر آفتاب هستش..حالا ماشین از این ماشین های بود که باهاش زندانی جابجا میکردند ..عقبش فلزی سرپوشیده..منم لنگان . لنگان . دنبال اون نظامی خَشن و بد اخلاق میرفتم ..حالا اونم عربی . عربی بهم فُحش و بَد و بیراه میگفت ..خدارو شکر خیلی متوجه نمیشدم که چی میگه😂 یه وقت درب فلزی عقب ماشین رو باز کرد به من گفت یالا برو بالا..دست به هرجا ماشین میگذاشتی دستت میسوخت..از بس آفتاب خورده بود به بدنه فلزی ماشین..به یه بدبختی و خاک برسَری سوار شدم 🥴 اومدم سوار بشم دیدم یه تایر زاپاس با رِنگش و سط ماشین افتاده..منم نشستم روی تایر زاپاس که کمتر بسوزم و اذیت بشم ..حالا بیخبر از همه جا که چه بدبختی در انتظارمه😖 این شخص نظامی راننده همین ماشین بود ..درب عقب رو بست و یه کم صبر کرد که من خوب گرما زده بشم و عرق کنم ..آخه ماشین شده بود مثل سُونا خُشگ 🥴 از شدت گرما داشتم خفه میشدم..یه وقت دیدم ماشین روشن شد و شروع به حرکت کرد ..الهی چشمتون روز بَد نبینه ..و دچار آدم خَر نشید 😂 یه وقت احساس کردم این راننده بیشعور عجب داره تند میره حتماً بالای ۱۰۰ سرعت داشت ..آقا یه وقت دیدم زد رو ترمز منه فلک زده هم با تایر زاپاس با هم خوردیم به جلو ماشین 😂 دوباره یه مرتبه گاز ماشینو گرفت من خوردم به ته ماشین تایر زاپاس هم خورد به من و افتاد روی من😂 من توی دلم میگفتم الهی خیر از عُمرت نبینی با این رانندگی کردنت مَردک بیشرف ..دوباره ویراژ میداد من با تایر زاپاس میخوردیم به بدنه های چپ و راست ماشین..بدبختی اینجا بود که هیچ دستگیره ای نبود که من دستمو بهش بگیرم و تعادل خودمو حفظ کنم 🥴😂 مَردک عراقی بی پدر و مادر شاید یه ۲۰ دقیقه ای توی این پادگان نظامی به این بزرگی این بلا رو عقب ماشین سر من آورد..هرچی ساندویچ همبرگر و نوشابه خورده بودم اینجا داشتم بالا میآوردم 😂 یه وقت دست از بیشرفگی اش برداشت و یه جایی توقف کرد ..منم آشو لاش افتاده بودم کف ماشین و چهار دست و پاهام راه هوا بود 😂
ادامه دارد....🌹
راوی : محمدعلی نوریان 🌸
تکریت ۱۱ 🌻
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀