eitaa logo
🌹خاطرات اسیر مفقودالاثر اردوگاه تکریت ۱۱🥀
635 دنبال‌کننده
248 عکس
269 ویدیو
7 فایل
💐 یاد باد آن روزگاران یاد باد 💐 خاطرات صوتی دوران اسارت و دفاع مقدس اینجانب محمدعلی نوریان اعزامی از نجف‌آباد اصفهان الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم ارتباط با من: @Mo_Nouriaan_PV313 .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩🚩 🌷 برشی زیبا از مستند روایت فتح🌹 با کلام آسمانی شهید آوینی : 🌸 ‌برادر !! اگر من از فیض شهادت در راه خدا برخوردار شدم و به صف اصحاب اباعبدالله الحسین (ع) پیوستم ، مبادا بگذاری كه جای من در جبهه خالی بماند. باید بر آن عهد وفاداری كه با اماممان بسته‌ایم استوار بمانیم و عباس‌گونه وجود خود را وقف استمرار و استقرار ولایت كنیم.🌻 برادر، هرگز اجازه نده كه اسلحه‌ی من بر زمین بیفتد. همه‌ی آینده‌ی دنیا امروز به ما و آنچه كه می‌كنیم وابسته است. خداوند بر ما جوانان منت نهاده و وظیفه‌ی تحول كره‌ی زمین را به سوی آینده‌ی روشن قسط و عدل بر عهده‌ی ما نهاده است. و برادر، باز هم سفارش می‌كنم، مبادا اسلحه‌ی من بر زمین بیفتد.🌼 خدایا چگونه تو را شكر گویم بر اینكه مرا در اینچنین زمانه‌ای به جهان آورده‌ای؟ زمانه‌ی قیام ، عصر بیداری...🌺 هزاران سال از آغاز حیات بشر بر این کره ی خاکی می گذرد و همه ی آنان تا به امروز مرده اند و ما نیز خواهیم مرد و بر مرگ ما نیز قرن ها خواهد گذشت. خوشا آنانکه مردانه مرده اند و تو ای عزیز! میدانی تنها کسانی مردانه می میرند که مردانه زیسته باشند... یاد شهدایمان بخیـر...💐 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 سلام رزمنده خسته نباشی 🌻 خدا قوت دلاور🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام🌹 خاطرات اسارت 💐 قسمت ۱۸۵ 🌼 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت 🌺 آقا حالا وقتی که با لطف خدا و عنایت امام حسین و گریه های دروغی اجازه بازجویی رو به افسر بازجو ندادم دست آخر بهم گفت محمدعلی میخوام بفرستمت بغداد ..بعدش گفت نگاه کن با این ماشین..نگاه کردم ظاهرا یه ماشین بنز سواری بود😂 یه موقع دیدم تمام چند دَه برگه بازجویی های قبلی و فعلی منو داخل پاکت نامه کرد درشو چسب زد و مُهر محرمانه زد روی چسبها...یه موقع یه افسر عراقی دیگه با درجه سروانی اومد داخل اطاق و پا کوبید زمین سلام نظامی داد ..افسر بازجو نامه اعمال منو داد دستش و منم رو تحویلش داد 🥴 بهم گفت محمدعلی یالا روه بغداد ( یالا برو بغداد ) از اینجا دیگه مطمئن شدم از بازجویی و شکنجه خبری نیست و به لطف خدا جِستم 😊 سرباز همراه افسر مامور من... درب ماشین بنز سواری رو باز کرد منم لنگان . لنگان . رفتم صندلی عقب سوار شدم سرباز که نگهبان من بود مسلح به اسلحه کلاشینکف بود ...البته افسر مامور هم مسلح به کُلت کمری بود..سرباز صندلی عقب سمت راست نشست منم سمت چپ بودم افسر مامور هم صندلی جلو ...خب یه راننده هم بود که نظامی بود و لباس شخصی داشت 🙃 آقایی که شما باشید ماشین روشن شد و شروع به حرکت کرد ..راننده کلید اتومات شیشه هارو زد ..شیشه های ماشین بسته و درب ها قفل شد ..کولر ماشین رو روشن کرد ..هوای داخل ماشین مطبوع و خنک شد همراه با اُدکلنی که افسر مامور به خودش زده بود 🥴 راننده رادیو ضبط ماشین رو روشن کرد و یه نوار ترانه عربی گذاشت داخلش که خواننده اش از هنرمندان زن عراقی بود..منم صندلی عقب لَم داده بودم و خدارو شکر میکردم که تا این لحظه بخیر و خوشی گذشت ..یواش یواش از فرط خستگی و استرس و ترس و ناراحتی های زیاد در بازجویی ها خوابم برد 😞 یه جایی در مسیر بیدار شدم نگاه به اطراف و بیرون میکردم..مخازن یه پالایشگاه نفت رو دیدم ..سرباز نگهبان بهم گفت : شُف اِهناک مدینه اربیل ( ببین اینجا شهر اربیل هست ) کم کم خود شهر هم نمایان شد ..باز ماشین رفت داخل یک پادگان نظامی..🌹 ادامه دارد....🌸 راوی : محمدعلی نوریان 🌼 تکریت ۱۱ 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهره‌های نورانی💐 صحنه‌هایی از دوران دفاع مقدس با بیاناتی معنوی از معمار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) در وصف و ستایش رزمندگان اسلام 🌾 تاریخ اسلام جز یک برهه از صدر اسلام، جوانانی مثل جوانهای ایران ما سراغ ندارد. شما در کجای تاریخ (جز یک برهه در صدر اسلام آن هم نه به طور وسیع بلکه به طور محدود) سراغ دارید که جوانان یک کشور این طور عاشق جنگ باشند؟ این طور عاشق دفاع از کشور خودشان باشند؟ و کجا دیدید که عاشقانه دنبال شهادت باشند؟ 💐 من از این چهره‌های نورانی و بشّاش شما ، و از این گریه‌های شوق شما حسرت می‌برم. من وقتی با این چهره‌ها مواجه می‌شوم. و این قلبهائی که به واسطه توجه به خدای تبارک و تعالی این طور در چهره‌ها اثر گذاشته است ، احساس حقارت می‌کنم.🌻 من غیر از دعا که بدرقه شما کنم چیزی ندارم که به شما بکنم. من چطور به این احساسات خداگونه و به این توجهاتی که شما به خدای تبارک و تعالی دارید ، و به این عزم راسخ شما و این شجاعت بی نظیر شما ، چطور من می‌توانم از شما ستایش کنم؟🌸 رهبر دلها ❤️ امام خمینی کبیر 🌺 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۸۶ 🌷 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت💐 آقا ماشین رفت داخل یه پادگان نظامی و زیر سایه چند درخت توقف کرد ..نمیدونم افسر مامور به سرباز چی گفت !!! سرباز رفت و بعداز چند دقیقه با یک پارچ آب شیشه ای که داخلش چند قطعه یخ مثل کريستال بهم میخورد برگشت😂 افسر پارچ آب و لیوان شیشه ای رو گرفت ..یه لیوان آب ریخت اول خودش خورد..لیوان دومی رو داد دست راننده ...حالا منم تشنه با لب های خُشگیده دارم نگاهش میکنم😳 لیوان سومی رو ریخت داد دست سرباز نگهبان ..یه لیوان آب هم ریخت بهم گفت اُشرب ( بنوش ) لیوان آب رو گرفتم یه نَفس رفتم بالا ..عجب یخ و تگری و گوارا بود !! باز نگاهش کردم🧐 ..فهمید هنوز تشنه ام لیوان بعدی رو هم برام ریخت ..وقتی خوردم عطشم فروکش کرد..اما در فکرم تا اینجای اسارت رو راضی بودم از سرگذشتم..اما ذهنم درگیر آینده مبهم بود و اینکه خدا کنه منو ببره رادیو تلویزیون و از من مصاحبه بگیره که خانواده ام مطلع بشند من اسیر شدم😂 آخه با بعضی اُسرای زیر نظر صلیب سرخ مصاحبه میکردند..بعدش دیدم ظاهراً ماشین ما مشگل فنی پیدا کرده ..خود افسر رفت داخل ساختمان و یک دسته کلید همراه خودش آورد داد دست راننده...باز راننده کلید انداخت به درب یه ماشینی که همون نزدیکی پارک بود ..حالا یادم نیست اون ماشین بنز بود یا تویوتا سواری 😂 سرباز به من گفت پیاده شو و سوار اون ماشین بشو ..منم آقاوار از ماشین بنز پیاده شدم و لنگان . لنگان . سوار اون یکی ماشین شدم هرچند که این ماشین جدید از تمیزی و نرم بودن صندلی هاش کمتر از ماشین بنز نبود🥴 باز حرکت کردیم سمت بغداد منم دیگه خوابم نبرد چون حقیقتش بخاطر آینده نامعلوم خودم استرس و نگرانی داشتم..در مسیر بغداد دیدم یه جای یه رستوران بین راهی هست که جلوش یه ساندویچی بود ..افسر به راننده گفت بزن کنار ..راننده جلوی دکه ساندویچی توقف کرد..حالا منم مات و متحیر دارم نگاه میکنم 😳 که خدایا چرا اینجا ایستادند🌹 ادامه دارد....🌸 راوی : محمدعلی نوریان 🌼 تکریت ۱۱ 💐 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا و دیدنی از دوران با بیاناتی شنیدنی از حضرت امام خمینی (ره)💐 خوشا به حال آنان که با شهادت رفتند.🌻 خوشا به حال آنان که در این قافله نور جان و سر باختند.🌸 خوشا به حال آنهایى که این گوهرها را در دامن خود پروراندند.🌺 خداوندا این دفتر و کتاب شهادت را همچنان به روى مشتاقان باز و ما را هم از وصول به آن محروم مکن...🌾 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
روایت داستانی از شهید زین‌الدین از زبان خواهر شهید 🔹برای شناسایی با موتور به منطقه دشمن وارد شدم. مسافت زیادی را رفته بودم و برای رفع خستگی وارد چادر یک افسر عراقی شدم. در آنجا برای خودم چای هم ریختم. بعد از دقایقی افسر عراقی وارد چادر شد و چون فکر می‌کرد سرباز هستم و بدون اجازه وارد چادرش شده‌ام، سیلی به من زد. من هم احترام نظامی گذاشتم و بدون اینکه او متوجه شود من ایرانی هستم، از چادر بیرون آمدم. 🔹در جریان همان عملیات آن افسر عراقی را اسیر کردیم و او من را شناخت و باورش نمی‌شد فرمانده لشکر توانسته باشد به خاکشان نفوذ کند. 🔹در این حین مادرم به آقا مهدی گفت کاش آن سیلی که افسر عراقی به تو زده بود را تلافی می‌کردی! اما آقا مهدی گفته بود که آن افسر بعثی، اسیر ما بود و ما نباید با اسیر رفتار تندی می‌کردیم. 🔸۴۰ سال پیش شهید مهدی زین‌الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی‌ابن ابی‌طالب(ع) به همراه تنها برادرش پس از شناسایی منطقه عملیاتی، عازم سردشت می‌شدند که در کمین ضدانقلاب افتادند و مظلومانه به شهادت رسیدند. https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌺
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۸۷ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌾 آقا وقتی ماشین کنار رستوران و دکه ساندویچی پارک کرد . سروان عراقی به سرباز نگهبان یه مقدار پول داد و عربی . عربی باهاش حرف زد که من اصلاً متوجه نشدم چی بِهش گفت..سرباز از ماشین اومد پائین و رفت سمت دکه ساندویچی ..حالا ماهم توی ماشین نشسته بودیم ...بیرون هم هوا خیییلی گرم بود..یه موقع سرباز با چهار ساندویچ همبرگر که نان ساندویچی اش پَهن بود و همراه مخلفات سالادش برگشت من از تعجب چشمهام 🙄 داشت چهارتا میشد ..آقایی که شما باشید به هرکدام از ما یه دونه ساندویچ داد..یکی هم به من داد منم با اون انگشتان مجروح و پُر از خون و کثیف ساندویچ همبرگر رو گرفتم و از تعجب نگاهش میکردم که خدایا یعنی توی اسارت اینجوری از آدم پذیرایی میکنند😂 آخه من شنیده بودم که اسارت خییییلی سخته..شروع کردم به خوردن ساندویچ ..حالا نمی‌دونستم از شدت گرسنگی چه جوری ساندویچ رو بخورم 🥴 سریع ساندویچ رو چند لقمه کردم و خوردمش اما باز احساس کردم جایی از شکمم رو نگرفت و هنوز گرسنه هستم ..افسر وقتی دید من سریع ساندویچ رو خوردم به سرباز گفت برو یه د ونه دیگه برای این اسیر بگیر 😂 سرباز رفت و با یه ساندویچ داغ همراه با سالادش برگشت ... اون یه ساندویچ رو هم خوردم و سیر . سیر . شدم احساس تشنگی بهم دست داد ..منتظر یه نوشیدنی سرد و خُنک بودم 🙃 یه موقع دیدم سرباز رفت سَر یخچال چوبی کنار دکه ساندویچی درب یخچال رو باز کرد و چهار نوشابه پبسی کولا از داخلش برداشت همونجا درشون رو باز کرد و آورد ..به هرکدوم از ما یه نوشابه یخ و تگری داد ..جای شما خالی عجب چسبید..من دیگه فولِ . فول . شدم 😂 یه موقع دیدم افسر به سرباز یه چیزی گفت و سرباز باز رفت سمت دکه و هنگام برگشت با یه پاکت نایلون تخمه گل آفتاب در حد ۱ کیلو برگشت🥴 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ - سالروز شهادت مهدی زین الدین، فرمانده لشکر علی بن ابی طالب (ع) 🌹 تصویر فوق ساعاتی پس از شهادت جانسوز مهدی زین الدین🌸 فرمانده دلاور لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب (ع) در سردشت گرفته شده است.🌻 در ۲۷ آبان ماه سال ۱۳۶۳ سردار شهید مهدی زین الدین به همراه برادرش شهید در حال برگشت از کرمانشاه (باختران) به سوی مقر لشکر ۱۷ [در آن مقطع لشکر ۱۷ در حال تدارکات برای عملیاتی در غرب بود] حوالی غروب در جاده - مورد تهاجم و کمین گروهک‌های ضدانقلاب قرار گرفت و بعد از مقاومتی عاشورایی و طولانی با بدنی مجروح و زخمی به مقام والای شهادت رسیدند.💐 ضدانقلاب قصد داشت پس از به شهادت رساندن زین الدین، سر او را بریده و به غنیمت ببرد اما با مقاومت وی که تا حوالی صبح ادامه داشت، دشمن ناکام ‌ماند. نیروهای خودی به محض اطلاع در منطقه درگیری حاضر شده و پیکر غرقه به خون شهیدزین الدین و برادرش را به سردشت انتقال دادند.🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
🔹نحوه شهادت برادران زین الدین و معرفی قاتل و عاقبت قاتل ✨سردار شهید «مهدی زین الدین» فرمانده لشکر ۱۷ امام علی بن ابی طالب (ع) در دوران دفاع مقدس، روز ۲۷ آبان سال ۱۳۶۳ در حالی که به همراه برادرش مجید، مسئول اطلاعات و عملیات تیپ ٢ لشکر ۱۷ ، برای شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت در حرکت بودند، در پیچ دارساوین بر اثر کمین ضد انقلاب به شهادت می رسند. ✨تیم ضد انقلاب که باعث شهادت این دو برادر فرمانده شده بود، از گروه تروریستی خبات بود . گروهک خبات بر عکس دیگر گروه های مسلح در اون زمان ؛ تفکرات تند مذهبی داشت که اگر بخواهیم مقایسه کنیم ساختاری شبیه داعش امروزی رو پیاده کرده بود. این تیم تروریستی روز جلوتر به خودرو دو نفر از مسئولان عملیات تیپ احمد بن موسی (ع) که برای شناسایی رفته بودند در نزدیکی همین نقطه کمین زده بودند که آنها نیز به شدت زخمی شده ولی توانسته بودند از معرکه جان سالم به در ببرند. ✨قاتل این دو برادر شهید اینطور روایت میکنه که ؛ دقیقا زمانی که می‌خواستیم از پیچ دارساوین رد بشویم ، یک خودروی سپاه رو دیدیم که در مقابل ما ظاهر شد و ما به سمت اون شلیک کردیم. مجید در لحظه اول به شهادت می رسد ولی مهدی از خودرو پیاده میشود تا تیراندازی کند که با توجه به حجم آتیش این عزیز هم در کنار برادر شهیدش، آسمانی میشود. ✨سر تیم ترور کننده این دو برادر شخصی بود به نام عبدالله اهل شهرستان بانه که بعد از اینکه متوجه می شود که فرمانده لشگر ایرانی رو شهید کرده به داخل عراق برمیگردد. ✨نحوه دستگیری عبدالله هم جالب و عجیب هست ؛ یک تیم ویژه از قرارگاه رمضان سپاه پاسداران در عراق بعد از اتمام ماموریت شون در هنگام برگشت در داخل خاک عراق و نزدیک مرز ایران، یک دسته مردم رو میبینن که در بینشان یک پیشمرگ حضور داره ( اون زمان هر گروهک کردی ، لباس خاص با رنگ خاص رو به عنوان لباس سازمانی استفاده می کردند) ✨عزیزان در تیم ویژه قرارگاه رمضان، اول فکر می کنند که این شخص در بین مردم از نیروهای مزدور عراقی در لباس کردی گروهک خبات هست و از ریسک دستگیری و گیر افتادن دو دل می شوند برای دستگیری این شخص ، در این حین یکی از بچه های تیم ویژه استخاره می کند و استخاره برای دستگیری این شخص خوب می آید و اون شخص کسی نبوده جز عبدالله قاتل سرداران شهیدان مهدی و مجید زین الدین. ✨البته بهانه دستگیری بدین صورت بوده که این تیم ویژه که بیش از حد مسلط به زبان کردی و عربی بودند ؛ در بین جمعیت ادعا می کنند که از سازمان اطلاعات عراق هستند و این شخص ( عبدالله ) مزدور نیروهای ایرانی در لباس کردی هست و باید برای توضیحات بیشتر به استخبارات عراق برده شود. ✨ عبدالله که فکر میکرده در دست نیروهای عراقی هست ، برای اینکه از رشادت هایش برای نیروهای استخبارات عراق در به شهادت رساندن پاسداران بگوید با حالتی طلبکارانه میگوید که چطور من مزدور ایرانی هستم و ۳ روز قبل فرمانده لشگر سپاه ایران رو کشته ام و الان هم برای اینکه دستگیر نشوم به عراق برگشته ام. ✨بچه های تیم ویژه که متوجه میشوند منظور ایشان فرمانده لشگر ایرانی هست عبدالله را با دقت و سرعت به ایران می آورند. ✨ عبدالله در ایران تحویل حفاظت سپاه ایران میشود و این ملعون به سزای اعمالش میرسد. https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌻 قسمت ۱۸۸ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌾 آقایی که شما باشید سرباز نگهبان با یک پاکت تخمه گل آفتاب اومد داخل ماشین نشست ..حالا منم همین جور که لَم داده بودم و روی صندلی نشسته بودم،..زیر چشمی به پاکت تخمه نگاه میکردم😔 سرباز لبه های پاکت تخمه رو برگرداند و گذاشت کنار دنده ماشین ..افسر نگهبان دست بُرد داخل پاکت و یه مقدار برداشت شروع کرد به شکستن تخمه ..راننده و سرباز نگهبان هم شروع کردند به شکستن تخمه🥴 یه موقع افسر سرشو برگرداند طرف من و گفت محمدعلی یالا اُکُل ( یالا بخور ) یه ضرب المثلی هست میگه : کور از خدا چی میخواد؟؟ دوتا چشم ...منم از خدا خواسته منتظر تعارف افسر بودم که بگه شروع کن 😂 منم دست بردم داخل پاکت تخمه و با اون دستهای زخمی ام شروع کردم به شکستن تخمه ها ..حالا مثل این قحطی زده ها تُند و تُند تخمه میشگستم و پوسته هاشو توی دست چَپم جمع میکردم ..یه وقت دیدم دستم پُر پوسته تخمه شده ..در این فکر بودم که این پوسته هارو چکار کنم که از خوردن عقب نمونم 😂 سَرمو این طرف و آن طرف میچرخوندم ببینم یه چیزی پیدا میکنم پوسته هارو بریزم داخلش...سرباز متوجه حرکات من شد ..به عربی گفت مواظب باش نریزی کف ماشین ..پوسته هارو نشانش دادم و بهش گفتم هواسم هست ..یه موقع سرباز یه کلاه نظامی قرمز رنگ پارچه ای سرش بود ..از سرش برداشت و به من گفت پوسته تخمه هارو بریز داخل کلاه من 😂 منم پوسته تخمه هارو ریختم داخل کلاه سرباز و توی دلم می‌خندیدم که خدایا عجب روزگاری برای من رقم زدی 🥴😂 حالا وقتی که از بابت جا برای پوسته تخمه ها مطمئن شدم ...دیگه لَم ندادم ..سرسیخ نشستم و تُند .تُند . تخمه میشگستم و پوسته هاشو می ریختم توی کلاه سرباز.😂 آقا یه وقت کلاه سرباز تا درش پُر پوسته تخمه شد ..حالا کولر ماشین روشن هوای داخل ماشین خُنک و مطبوع رادیو ضبط هم داره یه ترانه شاد عربی که خواننده اش یک زن هست میخونه ماهم تخمه گل آفتاب میشگنیم 😂 اما سرنوشت من نامعلوم و گوشه دلم ترس و استرس ..دیگه موقع خوردن تخمه ها خودمو زده بودم به بی‌خیالی 🥴 ادامه دارد.....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 آخرین نهایت عشق ❤️ و ابراز محبت😢 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
32.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 تقدیم به گل وجود شما💐 انشالله حال دلتون خوب بشه🌸 همیشه : شاد .. شاد ..🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌾
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت🌻 قسمت ۱۸۹ 🌸 موضوع : زخمی شدن همراه با اسارت 🌺 آقایی که شما باشید پاکت تخمه گل آفتاب تمام شد منم یواش یواش لَم دادم روی صندلی نَرم ماشین و زیر باد سرد کولر خوابم بَرد ..نزدیکی های بغداد از خواب بیدار شدم .. نخلستانهای اطراف جاده نمایان شد ..یه جای ماشین رفت داخل نخلستان ..اونجا یه بازارچه میوه و تربار کوچک بود ..ماشین توقف کرد افسرِ نگهبان به همراه راننده و سرباز از ماشین پیاده شدند..افسر به من گفت محمدعلی یالا اُخرج مِن سَیّاره ( یالا از ماشین خارج شو ) منم آقاوار از ماشین پیاده شدم😂 چند گاری توی نخلستان بودند که همگی پُر بود از میوه های فصل مخصوصاً میوه های نوبرانه .. انواع انگور ..سیب درختی ..گلابی ..هلو..زردآلو ..و....🥴 افسر به سرباز به عربی چیزی گفت که من متوجه نشدم...دیدم باز سرباز رفت سَر یک یخچال چوبی درشو باز کرد و دست برد داخلش و از لای قطعات یخ چهار نوشابه پبسی بیرون آورد 😊 با همون دربازکن که با نخ به یخچال چوبی آویزان بود درب نوشابه هارو باز کرد..آورد و به هرکدام از ما یه نوشابه داد..منم عجیب تشنه بودم ..آخه تخمه گل آفتاب ها شور مزه بود ..داخل ماشین هم آب نبود ..حالا روی تخمه خییییلی می‌چسبید که یه نوشابه بِری بالا😂 آقا من نوشابه رو جاتون خالی خوردم اما هنوز رفع تشنگی نشده بود و حقيقتش دلم باز نوشابه میخواست!! آخه مال مُفت بود منم باید میخوردم با اون سرنوشت نامعلومی که داشتم..افسر متوجه شد که من هنوز نوشابه میخوام ..به سرباز گفت برو یه دونه نوشابه برای این اسیر بیار🙃 سرباز رفت و باز با یه نوشابه خُنک و تَگری برگشت..نوشابه رو بهم داد ..جاتون خالی از خجالت نوشابه دوم هم در اومدم و خوردمش😂 اما چشمم به گاری های میوه بود ..که صاحبان آنها به عربی فریاد می‌زدند و طلب مشتری میکردند ..مردم هم اطراف گاری ها پَرسه میزدند و هر کدام میوه مورد نیازشون رو می‌خریدند..یه وقت افسر به من گفت : محمدعلی !! نگاهش کردم ..با انگشت اشاره کرد به میوه های داخل گاری ...به عربی بهم گفت ..میوه میخوای؟؟😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 برادر آزاده حسن طاهری 🌾 رزمنده لشگر پیروز ۱۴ امام حسین🌻 آزاده عملیات کربلای ۴ 🌺 اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ 🌷 آثار شکنجه... سوزاندن با اتو برقی .بر روی پاها 😢😢 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۹۰ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا حالا وقتی افسر به من تعارف و اشاره به گاری میوه کرد که محمدعلی میوه میخوای؟؟ نمیدونم چرا اینجا مغزم هَنگ کرد ..و زبانم قُفل شد ..با اشاره سَرم رو زدم بالا و گفتم نه 🥴 افسر دوباره اصرار کرد که میوه بگیرم برات ؟؟ باز من گیج گفتم نه !!آخه یکی نبود به این افسر بگه تو میوه بگیر یه مقدارشو خودت بخور ..یه مقدارشم بده به این اسیر فلک زده😂 باز افسر با اشاره دست به من گفت دستشویی نمیخوای بری ؟؟ خُب منم دستشویی نداشتم که !!! با اشاره سَرم گفتم نه🙃 یه موقع افسر به راننده گفت ماشین رو روشن کن ..سوار ماشین شدیم تابلوهای کنار جاده ای ورودی شهر بغداد پایتخت عراق رو نشان می‌داد..حالا منم سیخ نشسته بودم و هم جلو و اطراف رو خوب تماشا میکردم ببینم این بقدادی که میگند چه جُور شهری هست!! مسیری که ماشین حرکت می‌کرد و شهری که من می‌دیدم مثل شهر خودم نجف آباد در دهه ۶۰ بود 🥴 ساختمان‌های قدیمی و مردم هم درحال تردد و کارهای روز مَره خودشون...آقایی که شما باشید همین جُور که ماشین حرکت می‌کرد من دیدم ماشین رفت داخل یه کوچه فرعی که تقریباً حدود ۶ متری عرضش بود 😳 پیش خودم گفتم این افسره کجا میخواد منو ببره ؟؟ پس چرا رفت توی کوچه؟؟ حالا کوچه هم قدیمی بود و زن و مرد و بچه ها درحال تردد.. ماشین یه ۵۰۰ متری که رفت داخل کوچه یه وقت دیدم یه جای سمت چپ ماشین زد کنار ..حالا منم مات و متحیر که خدایا اینجا دیگه کجاست؟؟ 🥴 افسر از ماشین پیاده شد اما ما همگی نشسته بودیم داخل ماشین ..افسر رفت جلوی ماشین یه منزل بود که دربش فلزی بود ..از پله ۳۰ سانتی جلوی درب منزل رفت بالا دستشو گذاشت روی زنگ و چند مرتبه زنگ زد..در حد یکی دو دقیقه طول کشید درب منزل باز شد ..حالا منم دارم تیز . تیز نگاه میکنم ببینم چه اتفاقی می افته😳 یه وقت دیدم یااااااحضرت عباس . یاااااخدا . بحق چیزهای ندیده🙃 یه زن جلوی افسر حاضر شد با لباس راحتی و بدون پوشش ..یه وقت افسره آغوششو باز کرد..زنه هم آغوششو باز کرد و همدیگه رو در آغوش گرفتند🙃🥴 حالا جلوی ما شروع کردند همدیگه رو بوس کردند..منم از خجالت سرمو انداختم پائین و دستهامو گرفتم جلوی صورت و چشمهام 😂 حالا نگو که این زن افسره بود..یه وقت همین که دستهام روی صورتم بود از لای انگشتانم نگاه کردم دیدم نخیر این بی ادب ها وِل کُن نیستند🥴 ادامه دارد....🌹 راوی محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
باسلام و عرض ادب و احترام بزرگواران در مورد خاطرات اگر نظری دارند حتما در شخصی بفرمایند تا استفاده کنم متشکرم لطف میکنید ۰۹۱۳۴۳۳۶۵۴۸
لینگ کانال خاطرات رو میتونید برای دوستان جهت عضویت در کانال ارسال فرمائید https://eitaa.com/nurian_khaterat متشکرم از لطف شما
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌸 قسمت ۱۹۱ 🌺 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌼 آقا حالا افسر نگهبان از ماموریت اومده بود و در بین راه اومد یه دیدنی با خانمش داشته باشه در حد چند دقیقه 😂 یه وقت به خانمش گفت یه اسیر ایرانی داخل ماشین هست ..خانمش سَرک کشید تا منو ببینه..خُب منم دیدمش دیگه🙃 یه موقع نمیدونم به خانمش چی گفت !! من دیدم خانمش رفت داخل منزل و بعد از یه مدت با یه پارچ شیشه ای پُر از آب سرد که تکه های یخ داخل پارچ مثل کريستال بهم میخورد برگشت..افسر اول خودش آب ریخت خورد ..بعدش به هر کدام از ما یه لیوان آب سرد داد..باز به من دو لیوان داد🥴 درهمین هنگام من دیدم یه پیرمرد عرب از منزل اومد بیرون که قدی بلند داشت و یه پیراهن عربی ( دشداشه ) سفید رنگ و تمیز پوشیده بود و یه چفیه سیاه و سفید رنگ روی سرش بود باز یه چیزی بود سیاه رنگ مثل طناب باریک بود که بصورت حلقوی بود روی چفیه رو سَرش قرار داده بود..ظاهراً این پیرمرد عرب پدرش بود با اونم دست رو بوسی کرد..یه موقع دیدم سرباز نگهبان از ماشین پیاده شد ..و پیرمرد عرب اومد بین من و سرباز سوار ماشین بشه..به من سلام کرد گفت : سلامُ علیکم !!! منم جواب سلامشو دادم..حالا توی دلم میگفتم خدا این پیر عرب دیگه کجا میخواد بیاد؟؟ خلاصه کلام افسر با خانمش خداحافظی کرد سوار ماشین شد و توی کوچه پس کوچه های بغداد حرکت کردیم تا رسیدیم به یک خیابان اصلی و شلوغ و پُر از تردد..پيرمرد عرب همین جا لب خیابان پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت .منم به سرنوشت نامعلومم فکر میکردم🥴 و می‌دونستم هر اتفاقی برای من و آینده من قراره بیفته در همین شهر بغداد خواهد بود..یه موقع ماشین رفت داخل یک مجموعه نظامی و کنار یک ساختمان توقف کرد..افسر نامه اعمال من ( بازجویی ها ) رو از کنار دنده ماشین برداشت و پیاده شد و رفت داخل ساختمان..از شما چه پنهان ترس و استرس من شروع شد..و ضربان قلبم شروع کرد تُند و تُند زدن .. یه موقع دیدم یه نفر نظامی همراه افسر برگشت که قیافه ای خشن و بد اخلاقی داشت ..افسر منو تحویل این فرد نظامی داد..حالا بعداز ظهر خرداد ماه سال ۶۶ هستش و هوا گرم . گرم . ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وادی عشق. ❤️ فیلم کاروان رزمندگان جبهه حق در دوران دفاع مقدس 🌻 با نوای خاطره انگیز مداح و نغمه سرای دوران جنگ، حاج صادق آهنگران 🌷 سوی دیار عاشقان ، رو به خدا میرویم سنگر مردان خدا سنگر دین خداست در دل شب منور از ذکر و نماز و دعاست منظره های آن ببین چو صحنه ی کربلاست 🌸 حسینیان آمده اند ، به نینوا میرویم سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم بهر ولای عشق او ، به کربلا میرویم به کربلای ما بیا برادرم کن گذر ، ولوله ی مبارزان شور دلیران نگر ناله نیمه های شب سوز دعای سحر بپرس از این برادران ، بگو کجا میرویم سوی دیار عاشقان ، رو به خدا می رویم بهر ولای عشق او به کربلا میرویم.🌺 💐یاد باد آن روزگاران یاد باد💕 السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🚩🚩 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
نماز خواندن شهید محمد حسین یوسف الهی به زلالی و طراوات باران در زیر باران💦.🌧 آن شب هوا بارانی بود ما هم در سنگر خوابیده بودیم نیمه های شب، باران شدیدتر شد و آب به داخل سنگر نفوذ کرد.🌹 من بیدار شدم و دیدم همه جا خیس شده خواستم بچه ها را بیدار کنم که دیدم حسین نیست.🌻 از سنگر خارج شدم همینطور که در حال مشاهده اطراف بودم احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد.🌸 حسین را دیدم که در آن نیمه شب و باران شدید به نماز ایستاده بود.🌺 راوی: علی میر احمدی 🌷 نقل از کتاب «نخل سوخته»💐 شهید محمدحسین یوسف الهی🥀 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌾
🌿 محمد حسین یوسف الهی 🌷شهیدی که قاسم سلیمانی وصیت کرده بود کنار او دفن شود.... 🌴 همسایه همیشگی حاج قاسم عزیز ▫️خاطره ای کوتاه: به واسطه بارندگی زیاد، ماشین لندکروز وسط یک متر آب و گل گیر کرده بود هر چه هل می دادند، نمی توانستند آن را بیرون بیاورند . شاید حدود۱۰ نفر از بچه هابا هم تلاش کردند اما موفق نشدند، حسین از راه رسید و گفت: این کار من است ، زحمت نکشید همه ایستادند و نگاه کردند حسین با آرامی ماشین را از آن همه آب و گل بیرون کشید. گفتم: تو دعا خواندی ! وگرنه امکان نداشت که ماشین بیرون بیاید. گفت: نه ، من فقط به ماشین گفتم برو بیرون. شهید حسین یوسف الهی مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت. ا▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️🌱▫️ 🔵 کارهایی که باعث شد شهید یوسف الهی، در سن کم به درجه عرفانی والا برسد. از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از ۴ روز حرام را روزه بود نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید دائما ذکر خدا می گفت قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود 🔹یوسف الهی، کادر واحد اطلاعات عملیات لشگر ۴۱ ثارالله کرمان در دوران دفاع مقدس https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌷 قسمت : ۱۹۲ 💐 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌼 آقا حالا اینجا توی این مدت از صبح تا بعدازظهر من داخل ماشین بودم زیر کولر هوا هم خُنک ..وقتی اینجا از ماشین پیاده شدم دیدم آخ . آخ . آخ . عجب هوا گرمه🥴 حالا منم پا برهنه آسفالت روی زمین هم آفتاب خورده داغ . داغ . یه وقت دیدم یه ماشینی یه گوشه ای پارک هست که مستقیم زیر آفتاب هستش..حالا ماشین از این ماشین های بود که باهاش زندانی جابجا میکردند ..عقبش فلزی سرپوشیده..منم لنگان . لنگان . دنبال اون نظامی خَشن و بد اخلاق میرفتم ..حالا اونم عربی . عربی بهم فُحش و بَد و بیراه میگفت ..خدارو شکر خیلی متوجه نمی‌شدم که چی میگه😂 یه وقت درب فلزی عقب ماشین رو باز کرد به من گفت یالا برو بالا..دست به هرجا ماشین میگذاشتی دستت می‌سوخت..از بس آفتاب خورده بود به بدنه فلزی ماشین..به یه بدبختی و خاک برسَری سوار شدم 🥴 اومدم سوار بشم دیدم یه تایر زاپاس با رِنگش و سط ماشین افتاده..منم نشستم روی تایر زاپاس که کمتر بسوزم و اذیت بشم ..حالا بی‌خبر از همه جا که چه بدبختی در انتظارمه😖 این شخص نظامی راننده همین ماشین بود ..درب عقب رو بست و یه کم صبر کرد که من خوب گرما زده بشم و عرق کنم ..آخه ماشین شده بود مثل سُونا خُشگ 🥴 از شدت گرما داشتم خفه می‌شدم..یه وقت دیدم ماشین روشن شد و شروع به حرکت کرد ..الهی چشمتون روز بَد نبینه ..و دچار آدم خَر نشید 😂 یه وقت احساس کردم این راننده بی‌شعور عجب داره تند میره حتماً بالای ۱۰۰ سرعت داشت ..آقا یه وقت دیدم زد رو ترمز منه فلک زده هم با تایر زاپاس با هم خوردیم به جلو ماشین 😂 دوباره یه مرتبه گاز ماشینو گرفت من خوردم به ته ماشین تایر زاپاس هم خورد به من و افتاد روی من😂 من توی دلم میگفتم الهی خیر از عُمرت نبینی با این رانندگی کردنت مَردک بی‌شرف ..دوباره ویراژ میداد من با تایر زاپاس می‌خوردیم به بدنه های چپ و راست ماشین..بدبختی اینجا بود که هیچ دستگیره ای نبود که من دستمو بهش بگیرم و تعادل خودمو حفظ کنم 🥴😂 مَردک عراقی بی پدر و مادر شاید یه ۲۰ دقیقه ای توی این پادگان نظامی به این بزرگی این بلا رو عقب ماشین سر من آورد..هرچی ساندویچ همبرگر و نوشابه خورده بودم اینجا داشتم بالا می‌آوردم 😂 یه وقت دست از بیشرفگی اش برداشت و یه جایی توقف کرد ..منم آشو لاش افتاده بودم کف ماشین و چهار دست و پاهام راه هوا بود 😂 ادامه دارد....🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌸 تکریت ۱۱ 🌻 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 🌹 خاطرات اسارت 🌻 قسمت ۱۹۳ 🌸 موضوع : زخمی شدن من همراه با اسارت🌺 آقا اون نظامی راننده ماشین اومد درب عقب ماشین رو باز کرد و با چند فحش و ناسزا گوی بهم گفت یالا اُخرج .( یالا بیا بیرون ) از ماشین اومدم پائین ..دیدم دو مامور لباس نظامی اومدند و منو تحویل گرفتند و من لنگان . لنگان دنبالشون حرکت کردم ..رفتم داخل یه مجموعه ای که وسط مجموعه یک باغچه چمن کوچک بود ..و اطراف مجموعه درب های فلزی کوچک و بزرگ بود ..نگهبان همراه من کلید انداخت به یکی از قفل های درب کوچک که برابر این مجموعه بود درب رو باز کرد و با عِتاب به من گفت یالا داخل ..اینجا یک سلول انفرادی بود در حد ۱/۲۰ × ۸۰ که هیج نور و هواکشی داخل این سلول نبود🥴 حالا این مجموعه کجا بود؟؟ اینجا زندان اولیه اداره استخبارات ( اطلاعات ) عراق بود یعنی آخرین بازجویی ها اینجا انجام میشد ..زندانی یا به اردوگاه های اُسرا می‌رفت یا به زندان‌های سیاه چال می‌رفت یا محکوم به اعدام می‌شد 🥴 حالا بعضی از اُسرای اردوگاه ما اسم این مجموعه رو گذاشته بودند حَسنقُول ..حالا چرا این اسم رو گذاشته بودند اطلاع کاملی ندارم..خلاصه کلام شب اول رو تیمم کردم و بدون جهت قبله و مُهر نماز مغرب و عشاء رو خواندم و سَرم رو گذاشتم روی زمین و خوابم بُرد 😞 حالا سلول از بَس تاریک بود فقط از روزنه زیر درب میتونستی بفهمی روز شده یا شب..صبح نگهبان اومد درب سلول رو باز کرد و پا پاهاش یه ظرف ( یَقلَبی ) که داخلش یه کم مربا و یک کره کوچک و یه دونه نان ( سَمون ) داخلش بود هُل داد جلوی من و گفت یالا اُکُل ( یالا بخور ) و درب سلول رو بست و رفت ..من حقیقتش توی دلم بهم خیلی بَر خورد و ناراحت شدم و گفتم مَردک احمق بی‌شعور فکر میکنه جلوی سگ غذا میزاره که با پاهاش ظرف غذا رو هُل میده جلوی من😂 بعد از یه نیم ساعت باز دوباره اومد درب سلول رو باز کرد و عربی . عربی .حرف می‌زد و با دستش اشاره کرد که ظرف غذا رو بذار بیرون ..وقتی ظرف رو گذاشتم بیرون بهم گفت یالا مَرافق ..اولش متوجه نشدم مَرافق یعنی چه ..وقتی دنبالش حرکت کردم یه جای رو با دست نشانم داد که توالت بود ..فهمیدم که مَرافق یعنی توالت🥴 ادامه دارد......🌹 راوی : محمدعلی نوریان 🌻 تکریت ۱۱ 🌸 https://eitaa.com/nurian_khaterat @nurian_khaterat🥀