بسم الله الرحمن الرحیم
باسلام و عرض ادب و احترام
به اطلاع بزرگوارانی که عضو کانال خاطرات اینجانب محمدعلی نوریان ( خاطرات اسیر مفقودالاثر ) میرسانم که ادامه خاطرات نوشتاری اینجانب از شماره ۶ به بعد در کانال بارگزاری شده لطفاً از شماره های ۶ به بعد پیگیر ادامه خاطرات باشید 🌹 انشالله در آینده نزدیک سعی میکنم ادامه خاطرات دفاع مقدس خودم رو بارگزاری کنم🌹
از اینکه عنایت داشتید و پیگیر خاطرات بودید کمال تشکر از شما رو دارم
ارادتمند شما👏👏🌹🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت🌻
قسمت ۱ 🌸
موضوع : آن نیمه شب های لعنتی🥀
یادمه نیمه شبی در همان سالهای اول اسارت اتفاق افتاد.
نیمهای یک شب سرد زمستانی علیرغم خستگی و تنبیه روزانه در خواب عمیقی استراحت میکردیم ،
آن شبها مرتب خواب آزادی را میدیدم.
در آن نیمه شب لعنتی حوالی ساعت ۲ بودکه ناگهان نگهبانان عراقی با یورش پر سرو صدا درب آسایشگاه ۱ را باز کردند.
هر وقت دشمن میخواست وارد آسایشگاه شود عادت داشت اسرا را بترساند.
به همین دلیل آنها نیمههای شب، موقعی که اسیران بیچاره و بی پناه در خواب عمیق بودند، با صدای بلند وارد آسایشگاه میشدند و تن و روان اسرای بی دفاع را میلرزاندند.
اضطراب، عامل اصلی آسیبهای جسمی و روانی شناخته شده است. از این رو زندانبانان عراقی هم آن شب مانند بسیاری از شبهای دیگر سعی در ایجاد اضطراب داشتند .
انها همراه با سرو صدایی که از زدن کابل و شلاق به درب و دیوار آسایشگاه بلند شده بود سعی داشتند وارد شوند.
نگهبانان قفلهای آهنی درب آسایشگاه را با سر و صدای زیاد باز کردند.
«از انجاییکه فاصله بین احساس خطر و توان یک فرد ، اضطراب شکل میگیرد» نگهبان های عراقی از این دو اصل استفاده میکردند و با ورود پر سر و صدای خود احساس خطر را در بین زندانیان بالا میبردند .
و همچنین در نیمه شب، هنگامی که اسرا پس از گذراندن یک روز سخت و پر تنش در خواب عمیق بودند و پایین ترین سطح هوشیاری و توان را داشتند وارد آسایشگاه ها میشدند، بدینصورت بالاترین درجه اضطراب را برای یک اسیر و مفقودالاثر ایجاد می کردند.
نمیدانم اسیر بدبختی که گوشه ی یک آسایشگاه شب تا صبح غریبانه ناله میکرد و از سرما و درد به خود میلرزید چه جای ترساندن داشت مگر اینکه برنامه ی روانی سازی اُسرا را در دستور کار خود میداشتند .
آنان سعی میکرد ند برای اسیران ایرانی آسیبهای جدی و ماندگار روحی و روانی در قالب اختلال اضطراب منتشر ایجاد کنند
و اینچنین هویت انها را در هم بشکنند...
درب آسایشگاه با وحشت زیاد باز شد، عدنان و علی آمریکایی و علی ابلیس و ولید چهار نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شدند.
این سربازان هیکل و چثه بزرگی داشتند
.
آنها آستینهای لباسهای کماندویی خود را بالا زده بودند و کابلهای سه فاز و استخوانی شکل خم شده را بر روی شانه هایشان گذاشته بودند و مکرر فریاد می زدند:
... بشین لب پتو!
یادمه همه اسرا با وحشت عجیبی از خواب پریدند و با عجله پتو و زیراندازشان را جمع کردند
اسرای وحشت زده شانه به شانه لب پتو بصورت چمپاته و صف شده نشستند و طبق رسم اردوگاه سرها تراشیده خود را بروی ساعد دستهایشان قرار دادند، نفسهای همه در سینه حبس شده بود.
خدایا امشب دوباره چه خبره.
قرعه تنبیه انفرادی به اسم چه کسی خواهد افتاد؟🌼
ادامه دارد ..🌻
راوی: علیرضا صادق زاده پوده🌺
نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌼
تکریت ۱۱ 💐
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌷
13.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( لودر )
(به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی)
قاسم: عباس حواست باشه ما داریم میرسیم تو دل دشمن، زبونتو باز نمیکنی ها اینجا فقط من حرف میزنم بفهمن ایرانی هستیم زنده ب گورمون میکنن
عباس : ز زنده بگور؟!
قاسم: نترس پسر تا خدا نخواد اتفاقی نمی افته....
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
قهرمان ملی ایران 🌻
شهید خلعتبری 🥀
وصیت تیمسار خلبان شهید حسین خلعتبری (از خلبانان عملیات کمان ۹۹، مروارید و حمله به اچ سه) در مورد محل دفن پیکرش🌼
در شهسوار کوهی است که قبلا مبارزان علیه روسیه روی آن میجنگیدند؛ اگر روزی مُردم، آنچه از من باقی ماند حتی اگر ذرهای از گوشت بدن من بود، بالای آن دفن کنند، شاید روح من یک روزی پاسدار این کشور باشد.🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
🌷🌷 شهیدان خلعتبری و دوران، از جمله خلبانان نیروی هوایی ارتش که در عملیات مروارید شرکت کردند :
شهید عباس دوران در هفتم آذر ۱۳۵۹ در عملیات «مروارید» حماسهای بزرگ آفرید و به کمک خلبان شهید حسین خلعتبری، پنج فروند ناوچه عراقی را در حوالی اسکله الامیه و البکر منهدم ساخت و بقایای آن را به قعر آبهاب نیلگون خلیج فارس فرستاد.
شهید خلعتبری تنها در یک عملیات ۴۸ افسر عالی رتبه و دو ژنرال ارتش صدام را به درک واصل کرد !
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدای ماندگار❤️ یکی از قهرمانان ملی❤️
من به این قهرمان ملی افتخار میکنم❤️
شما چی؟؟
شهید خلبان حسین خلعتبری: ما در اوج مظلومیت خودمان میجنگیم و از هیچ چیزی باکی نداریم.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
آیا میدانید در سال 2006 یکى از مجلات جنگى آمریکا
ویژهنامهاى درباره مهارتهاى پروازى و ابتکار عملها
و خلاقیتهاى شهید خلعتبرى منتشر کرد
و او را بهترین خلبان اف 4 جهان معرفی نمود !🌻
آیا میدانید حسین خلعتبری به عنوان دانشجوی ممتاز در دانشگاه شپارد و دانشگاه خلبانی تگزاس برگزیده شد
و نام او را همه اساتید و خلبانان آمریکایی به عنوان
یک دانشجوی برجسته میشناختند 🌸
آری
آرش کمانگیر ایران حسین خلعتبری ست ....🌹
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹
سلام و عرض ادب و احترام 🌹
خاطرات اسارت 🌸
قسمت ۲ 🌼
موضوع : آن نیمه شبهای لعنتی🌹
نفسها تو سینه حبس شده بود...
همه جا ساکت بود هیچ صدایی نمیآمد.
همه اسرا ساکت و سرهایشان پایین نشسته بودند، حتی صدای نفس کشیدن هم نمیآمد .
بطوری ساکت بود که صدای پوتین سرباز عراقی هنگام راه رفتن در وسط آسایشگاه بخوبی شنیده میشد.
من که مجروح بودم از کمرم تا نوک شصت پایم در گچ بود و قادر به نشستن نبودم، مجبور میشدم بصورت درازکش بر آرنج دستم تکیه دهم و نیم خیز بنشینم،
آب در دهانم خشکیده بود.
از ترس قلبم مانند قلب مرغکی اسیر با شدت زیاد میتپید .
زیر چشم میدیدم که لبه پاچه شلوار اسیران بیچاره هم از ترس می لرزید.
یک لحظه در فکر افتادم که این شدت استرس فردا با ما چه میکند؟!
علی امریکایی، با آن قد بلندش دم درِ آسایشگاه ایستاده بود و تقریبا تمام فضای در را اشغال میکرد.
او یک سرباز عراقی بود که بخاطر هیکل بسیار تنومند و موهای بوری که داشت شبیه آمریکاییها لباس میپوشید، بچهها بهش لقب علی آمریکایی داده بودند او شلاق سفید و براقش را مرتب بالا و پایین میبرد.
شلاق سوزناکش، از جنس طنابی سفت و محکمی بود که جاسوسان ایرانی برایش بافته بودند،
علی آمریکایی چشمای ریز و رنگی داشت و با آن چشمهای مرموزش به اسرای وحشت زده خیره خیره نگاه می کرد.
عدنان نگهبان کُردی بود که کامل فارسی صحبت می کرد،
عدنان هم هیکل بسیار بلندی داشت او همیشه سرش بالا بود، سینهاش را جلو میداد و روی پنجههای پا راه میرفت.
عدنان بی پرواترین سرباز اردوگاه بود. او همیشه میگفت: من از بسیجیها میترسم جالبه که او در آخر اسارت بسیار تغییر کرد و بسیار آرام شد.
آن شب عدنان آستین هایش را تا بالای آرنج بالا زده بود کلاه قرمز ارتشی را در فرق سرش گذاشته بود و موهایش بصورت چتری بر روی پیشانیش ریخته شده بود.
او کابل کلفت و محکم مشکی سه فازش را که به سختی میشد خم کرد بر روی شانهاش قرار داده بود دستهایش را به دو پهلویش گذاشته بود و وسط آسایشگاه قدم میزد.
نایب عریف ( گروهبان دوم ) کریم مسئول بند آن شب مرخصی بود و حضور نداشت.
ناگهان عدنان با عربده بلند سکوت نیمه شب آسایشگاه درهم شکست.
او با همان لحجه فارسی _کردی خودش با اشاره به نام کوچک مترجم گفت: «وِن ... عربستانی » یعنی؛ ... عربستانی کجاست؟ ( مترجم )
... عربستانی پسر سیاه چهره و لاغر و قد بلند عرب زبانی که اهل خوزستان ایران بود.
(فداییان صدام به خوزستان ایران عربستان میگفتند)
مترجم سرباز ارتش، اعزامی از اهواز که در عملیات کربلای ۶ به اسارت عراقیها در آمده بود.
او از بخت بدش مترجم آسایشگاه یک شده بود.
مترجم از سمت چپ من بلند شد.
او هم مانند همه بچهها گرم خواب بود والان با وحشت زیاد بلند شده بود، ترس همه وجودش را گرفته بود.
او دوید جلوی عدنان ایستاد و از روی احترام نظامی محکم پای راستش را بالا بر و بر زمین کوبید و گفت: نعم سیدی
ناگهان عدنان با چشمهای دریده و همان نعره بلند فریاد زد،
کی از خمینی حرف میزنه؟
آن زمانها اسم امام خمینی (ره) رهبر عزیز ایرانیها حساسترین اسمی بود که نمیشد به زبان آورد.
چشمان سیاه مترجم در یک لحظه باز شد و در حلقه سفیدی اطرافش درخشید.
خواب از سرش پرید و لکنت زبان گرفت.
او با همان چشمان و دهانی باز گفت:
چی؟
از خمینی؟؟؟؟؟!¡
چشمهایش را به اطراف چرخاند و نگاهی به اطراف انداخت و
با حالت تعجب گفت: «نمی دونم سیدی...»
در این حین عدنان دست به کابل شد و همان کابل سه فاز روی شانهاش را برداشت و چند ضربه محکم به ساق پای وی زد.
مترجم تازه مزه درد را چشید و بهوش آمد.
خم شده بود ساق پایش را میمالید ناله میکرد او به طرف اول ستون نشسته اسرا به را افتاد.
نمیدانست چه کسی را معرفی کند
ولی آن شب برای نجات خودش میبایست قربانی قابل قبولی را به پیشگاه شیطان هدیه میکرد.
عدنان فریاد زد سرها بالا و تمام اسیران خواب زده سرهایشان را بالا نگه داشتند
وحشت در چشم همه موج میزد!
آن شب مترجم روی هرکس انگشت میگذاشت حساب آن اسیر بی نوا با کرام الکاتبین بود.
مترجم رفت دم درِ آسایشگاه و از اول آسایشگاه شروع به حرکت کرد.
او یکی یکی چشم در چشم افراد میانداخت و هاج و واج نمیدانست چه کسی را معرفی کند.
مترجم از روبروی هراسیری که میگذشت میتوانستیم میزان تپش قلب آن فرد را حس کنیم.
او شروع به انتخاب کرد و افراد را بصورت تصادفی جدا کرد.
او جلوی اولین قربانی ایستاد و انگشت اشاره بلند و کشیدهاش را بطرف او اشاره کرد و گفت: این از خمینی حرف میزنه ...
وای خدای من اولین قربانی
«محسن مصلحی» ساکت ترین فرد اسایشگاه بود.
ادامه دارد ...🌸
راوی :علیرضا صادقزاده پوده 🌼
نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌹
تکریت ۱۱ 💐
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان رفته من خسته جگر جا ماندم
آه و صد آه کز آن قافله تنها ماندم
آخر انصاف نه این است رفیقان مددی
با شما بودم و از جمع شما واماندم
دوران دفاع مقدس 🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
یادمان بماند🌷
آنها
بدون اینکه ما را ببینند و بشناسند
برای ما رنجها کشیدند.🌸
یادمان باشد....🌼
دوران دفاع مقدس🌹
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🥀
سلام و عرض ادب و احترام 💐
خاطرات اسارت 🌷
قسمت ۳ 🌾
موضوع : آن نیمه شب های لعنتی🌼
کاظم محسن را نشان میداد.
محسن نوجوان اصفهانی بود و اغلب ساکت بود.
محسن روزها مینشست و به دیوارپشت سرش تکیه میداد و چشمهایش را روی کف دستش که روی زانوهای خم شده اش بود میگذاشت، و با این کار به تفکری عمیق فرو می رفت.
یادم آمد صبح عملیات کربلای۴ شده بود و همه افراد خودی عقب نشینی کرده بودند .
محسن که به همراه چند نیروی زخمی در دل دشمن جا مانده بود نه مهمات برای جنگیدن داشت و نه اب و غذا برای زنده ماندن هر لحظه هم دایره محاصره تنگ تر میشد.
همگی آنها در زیر سنگر کمین عراقی ها به تله افتاده بودند و هرگونه حرکتی از سوی انها باعث لو رفتن مکان آنها می شد لو رفتن همانا و به آتش کشیده شدن آن منطقه همان.
محسن که از ناحیه پا زخمی شده بود و فقط یک نارنجک برایش مانده بود تصمیم گرفت آرام در اب حرکت کند و به عقب برگردد.
او در آب آرام به راه افتاد و از نیروها جدا شد در حین حرکتش دشمن متوجه تحرک او شد و به طرفش شلیک کرد و او مجبور شد بایستد .
دو سرباز دشمن که در سنگر کمین سلاح خودشان را بسوی او نشانه رفتند و با اشاره به او فهماندند که بیا و اسیر شو.
محسن که زخمی بود چاره ای جز رفتن به طرف آنها نداشت.
در کمال ناامیدی ضامن نارنجکی که تنها داراییش بود را کشید و در مشتهایش محکم مخفی کرد.
کشیدن ضامن نارنجک شجاعت بالایی میخواهد وقتی چند قدمی روبروی دشمن قرار میگیری دل شیر می خواهد .
او تصور می کرد با انفجار سنگر کمین می تواند فرصتی را جهت فرار از محاصره و خلاصی نیروهایی که در تله افتاده بودند فراهم کند.
محسن به نشانه تسلیم شدن دستهایی را که در یکی از آنها نارنجک بی ضامن مخفی بود بالا برد و به طرف دشمن لنگان لنگان حرکت کرد چند قدمی برنداشته بود که فرصتی برای پرتاب نارنجک پیدا کرد .
در حین پرتاب نارنجک یکی از سربازان دشمن که لابلای نیزار مخفی و از دید محسن خارج بود او را زیر نظر داشت و متوجه نارنجک مخفی شده در دستش شد ، به طرف محسن شلیک کرد و
محسن از ناحیه سینه و کتف چند گلوله خورد و مجروح شد.
در این حال دستان محسن لمس شد ،نارنجک از دست بی حس محسن افتاد و او هم بی رمق کنار نارنجک افتاد.
بدینصورت یک نارنجک جنگی چهل تیکه و ضامن کشیده روبروی صورت بی رمق محسن افتاد.
دوستانش که از دور شاهد این صحنه بودند هر لحظه انتظار انفجار و متلاشی شدن صورت محسن را داشتند.
چخماق نارنجک زده شد ولی نارنجک عمل نکرد. خدا خواسته بود محسن زنده بماند .
بله فیتله چاشنی نارنجک شب گذشته در آب نم کشیده بود و نارنجک عمل نکرد و محسن اسیر شد.
کاظم محسن را نشانه گرفت و به شیطان تقدیم کرد.
عدنان نوک کابل سه فازش را روی سر محسن گذاشت و رو به کاظم کرد وبا باد در گلو گفت این از خمینی حرف میزنه؟
کاظم گفت نعم سیدی...
عدنان که همچون کرکسی حس میکرد روی شکار بی جان خود نشسته بطرف محسن گردنش را چرخاند و گفت تو از خمینی چی میگی؟ یالا بلند شو
محسن که تا آن زمان نشسته بود و به عدنان خیره و بهت زده نگاه میکرد بلند شد.
عدنان یقه محسن را گرفت و بلندش کرد و با فریاد گفت: تو چی میخواهی از خمینی؟
او همچنین که یقه محسن را گرفته بود با کابل سه فازش مرتب به پاهای محسن محکم ضربه میزد.
محسن بیجاره از درد دولا شده بود و پاهایش را می مالید و مرتب میگفت من از خمینی چیزی نگفتم.
من اصلا حرفی نمیزنم ولی عدنان گوش به حرف نمیداد .
آن کفتار دندانهای تیز خودش را در طعمه خود فرو کرده بود و محسن را به دور خودش میچرخاند .
یک اسیر مجروح که رمق و توان همراهی با یک سرباز اماده رزم را ندارد.
او یقه پیراهن محسن را رها نمیکرد و محسن را کتک میزد و به زمین میکشید.
محسن هم با ناله میگفت من اصلا حرف نمی زنم.
ولی عدنان که دنبال جواب نبود، قصدش قربانی کردن بود.
عدنان او را روی سیمان سرد و سفت کف آسایشگاه میکشید و کتک میزد.
نگهبانان دستور داشتند که با رعب و وحشت فضا را برای اسیران بی چاره متشنج کنند.
چند روز پیش یکی از نگهبانان به نام امجد می گفت: ما دستور داریم که به شما سخت بگیریم و شما را به هر دلیل تحت شکنجه قرار دهیم چون شما آنقدر توانایی دارید که با پرههای پنکه سقفی هلیکوپتر بسازید از اینجا فرار کنید.
در کنار آن قصد داشتند از ما زهرچشم بگیرند.
عدنان تشنه بود.
او این تنبیه را کافی ندانسته و با همان صدای در گلو و پر از کینه گفت: یالا لخت شو!
محسن که از درد به خودش میپیچید بلند شد و با دستهای لرزان و مجروحش که بهبودی نسبی پیدا کرده بود، دکمههای پیراهنش را یکی یکی باز میکرد.
ادامه دارد...
ادامه دارد.....🌻
راوی : علیرضا صادق زاده پوده🌸
نیروی غواص عملیات کربلای ۴🌺
https://eitaa.com/nurian_khaterat
@nurian_khaterat🌹