eitaa logo
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
1.3هزار دنبال‌کننده
822 عکس
870 ویدیو
0 فایل
‹بِسـم‌ِ‌رَب‌الحُسِـین› ‌مشکلات‌من‌فقط‌ڪنج‌حـرم‌حل‌می‌شود؛ دعوتم‌کن‌کربلا‌خیلی‌گرفتارم‌حسین :)!... شرایط‌کپی‌وَلِف؟‌: دعایِ‌شهادتمون🙂🚶🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
هر دو حسابی خیس شده بودیم و سردمون شد و رفتیم تو خونه و اماده شدیم تا بریم خونه خاله چادر رنگیمو سرم کردم و آماده شدیم تا بریم پایین محسن درو بست و زنگ خونه خاله رو فشار داد بعد از کمی مکث در خونه باز شد و رفتیم داخل خاله اومد دم در استقبالمون و حسن آقا هم کنارش ایستاده بود رفتیم جلو و بعد از دست و روبوسی وارد خونه شدیم خاله چادر و روسری پوشیده بود تعجب کردم که چرا حجاب کرده همه بهش محرمن رفتم توی اتاقی که قبلا از محسن بود و الان فقط تخت و کمدش مونده چادرمو عوض کردم و رفتم بیرون که زنگ خونه خورده شد محسن رفت و درو باز کرد و علی گفت _آبجی حسنااااا ماییم با وجود اینکه دیشب دیده بودمشون اما دلم حسابی براشون تنگ شده بود رفتم جلو و علی رو بغلش کردم و بوسیدمش که مامان و فاطمه و اومدن داخل بعد از بغل و بوس پرسیدم _بابا کجاست پس؟! مامان گفت _الان میان برو چادرتو سرت کن _چراااا؟! _خاله بهت نگفت؟! _نه _شوهر فاطمه و مامان باباش هم دعوتن _عهههه سریع رفتم سمت اتاق و چادرمو سرم کردم
مهمونی تموم شد و کمک خاله مامان خونه رو تمیز کرد و رفتن من و محسن هم یکم نشستیم و بعد رفتیم خونه خودمون دیگه شب شده بود خاله هرچی اصرار کرد شام بمونیم قبول نکردیم دلم میخواست اولین شام رو حداقل خونه خودمون بخوریم حالا که قراره دیگه تا دو هفته بریم مسافرت رفتیم خونمون و محسن رفت تا یکم استراحت کنه و منم رفتم سمت آشپزخونه حالا بازم خداروشکر آشپزیم خوب بود و از ۱۵ سالگیم مامانم یادم داده بود تصمیم گرفتم قرمه سبزی درست کنم هرچند که دلم نمی اومد دست به وسیله های نو خونم بزنم اما خب چاره چیه دیگه اول و اخر باید استفاده بشن!:). یه دونه ماهیتابه کوچیک دم دستی هامو برداشتم و سبزی ها رو توش تفت دادم تا حسابی پخته بشه مشغول پختن غذا بودم و با تموم عشقم داشتم آشپزی میکردم از اینکه محسن قراره اولین دست پختمو بخوره تموم تلاشمو کردم تا خیلی خوشمزه بشه میدونم که محسن عاشق قرمه سبزیه :)) دیگه هم برنج پخته شده بود هم خورشت هنوز داشت پخته میشد! محسن از اتاق اومد بیرون و با خنده گفت _به به این بوی خوب از کجا میاد از خونه ماست؟! _چرا میخندی دلتم بخواد! _دلم که خیلی میخواد نگفته بودی از این کارا هم بلدی! _دیگه هرچیزیو که نباید گفت باید دید اینجاست که میگن به عمل کار بر آید به سخنرانی نیست آقا محسن بلهههه:)
محسن اومد جلو و در قابلمه رو برداشت و گفت _به به رنگ رخساره خبر میدهد از سِرِ درون آخ که گشنم شد :)) دیگه خورشت هم اماده شده بود و حسابی جا افتاده بود برنج رو با زعفرون تزئین کردم و گذاشتم سر میز که محسن گفت _نه خورشت با من دیگه محسن خورشت هم ریختو کنار غذا ترشی و مخلفات دیگه هم گذاشتم و نشستیم و مشغول خوردن شدیم محسن اولین قاشق رو که گذاشت دهنش کلی تشکر کرد و گفت که خیلی خوشمزه شده خیلی خوشحال شدم از اینکه محسن از غذا خوشش اومده غذا رو خوردیم و رفتم ظرف ها رو بشورم که محسن گفت _منم میام کمککک _نه خودم میشورم چیزی نیست _نه نشد دیگه برو کنار که اومدم ظرف ها رو کفی میکردم و محسن آب میکشید _حال میکنیا انقد آقاتون هواتو داره ها! _بلههههه پس چی دست آقامون درد نکنه _اره واقعا دست آقای زحمت کشتون درد نکنه چقدر مرد خوبیه _اره فقط یکم زیادی اعتماد به نفسشون بالاس _اصلا از همینه که از اقاتون خوشم میاد _نه نه نشد دیگه من رو اقامون غیرتیما فقط من باید ازش خوشم بیاد نه کسی دیگه ای محسن خندید و گفت _باریکلاااااا دیگه آبکشی تموم شده بود و دستشو شست و نگاهی بهم کرد و کفا رو برداشت و زد روی صورتم و فرار کرد داد زدم و گفتم _محسننننن حیف که دستم به چیزی بند نیست و دلم به حال جهیزیم میسوزه واگرنه همین‌جا خیست میکردم میخندید و گفت _خب خداروشکر
از ذوق فردا خوابم نمیبرد و تا خود صبح همینجوری فکر و خیال رهام نمیکرد نزدیکای صبح بود که چشمام گرم شد و خوابم برد با تکون های محسن از خواب پریدم _حسناااا ببین ساعت چنده! نگاهی به ساعت کردم ساعت هشت و پنج دقیقه بود!!!! _محسنننن ساعت هشت پروازمون بود! اشک توی چشمام جمع شد و زدم زیر گریه و دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم از اینکه از حرم امام حسین جا موندم از اینکه الان کلی مسافر خوشحالن از سفرشون و ما‌.... محسن نگاهی بهم کرد و گفت _چرا گریه میکنی پاشو اماده شو سریع بریم فرودگاه _آخه الان؟! _تو پاشو یه کاریش میکنیم دیگه! چمدون ها اماده بودن خودمم پاشدم و سریع لباسامو پوشیدم و محسن هم اماده شد و اصلا وقت نشد خداحافظی کنیم محسن تاکسی گرفت و رفتیم فرودگاه! توی راه شماره ناشناسی همش به محسن زنگ میزد و محسن با کلافگی تماس رو قطع میکرد دیروز هم که محسن خونه نبود یه موتوری اومد دم در و سراغ محسن رو گرفت! از تاکسی پیاده شدیم حس کردم موتور سواری پشت سرمون بوده! به محسن گفتم که حس میکنم موتور سواری پشت سرمون بوده محسن گفت _خیال بد نکن توی شهر پر موتوره! اما به دلم بد افتاده بود تا برسیم چندبار پشت سرم رو نگاه کردم اما خبری نبود انگار ولی باز صدای موتور اومد اینبار مطمئن شدم که همون موتور سواره! کمی با فاصله از ما ایستاده بود کسی هم ترکش سوار بود! با وجود این گرمی هوا هردو کلاه های مشکی روی سرشون بود
کاملا مشکوک به نظر میرسیدن محسن مشغول برداشتن چمدون ها از صندوق عقب ماشین بود موتور سوار با سرعت به سمت ما حرکت کرد فکرش رو خوندم و فهمیدم هدفش محسنه و اسلحه رو توی دستش دیدم! به سمت محسن گرفته بود و با سرعت نزدیک ما میشد! تا نزدیک محسن شدن محسن رو سمت پیاده رو هل دادم و چادرمو گرفتم جلوش! صدای اگزوز موتور و رگبار گلوله توی هوا پیچید و صدای فریاد مردی بلند شد! توی دستم سوزش شدیدی پیچید! نگاهی به محسن کردم که از روی زمین بلند شد و به طرفم دوید نگران پشت سر هم صدام میکرد! _حسنا! حسنا جان! عزیزم! چرا اینکارو کردی؟ خدااااااا از اینکه محسن رو سرپا میدیدم خوشحال شدم و نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم!:) اما هنوز دنبال صاحب صدای مردی که فریاد زده بود میگشتم نگاهی به بالای سرم کردم راننده تاکسی بود که غرق در خون روی اسفالت افتاده بود! دیگه توان ایستادن نداشتم و روی دست محسن رها شدم! چشم هامو باز کردم و دیدم که توی آمبولانسم و محسن بالای سرم نشسته و گریه میکنه و دعا میکرد دوباره از هوش رفتم و دفعه بعد که به هوش اومدم دیدم که دیوار های اطرافم سبزه و فهمیدم که توی بیمارستانم محسن با دیدنم پیشونیم رو بوسید و گفت _خانومم خوبی؟! درد داری!! یکم درد داشتم اما دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم و گفتم _خوبم اون بنده خدا چیشد!! راننده تاکسی؟ محسن سرش رو انداخت پایین و گفت _شهید شد!
محسن زنگ زد به مامانم و خاله گفته بود که یکم ضعف کردم و اومدیم بیمارستان مامان وقتی اومد بیمارستان و دستمو دید از حال رفت به بابا اصرار کردم که مامانو ببره خونه تا حالش بیشتر این بد نشه! خاله هم حالش دست کمی از مامان نداشت و همینجوری گریه میکرد محسن هم اصلا حالش خوب نبود و بغض کرده بود من حالم خوب بود فقط یکم درد توی دستم داشتم که چیز خاصی نبود خاله هم بعد از یکم گریه کردن با حسن اقا رفتن خونه محسن کنارم نشست و دست مجروحم رو آروم توی دستش گرفت و دستمو بوسید! دستم حس نداشتم و اصلا نمیتونستم حرکتش بدم خیلی دلم میخواست بدونم چرا این اتفاق افتاد از محسن پرسیدم _محسن اونا کی بودن چرا اینجوری کردن؟ سرشو انداخت پایین و گفت _توی یکی از مأموریت ها لب مرز چندتا داعشی دستگیر کردیم که من مأمور اعتراف کشیدن ازشون شدم دوتاشون بودن اصلا حرفی نمیزدن و اعتراف نمیکردن و قرار شد با شکنجه ازشون حرف بکشیم فردای اون روز دوتا از همونا فرار کردن و بچه ها دنبالشون بودن منم هفته بعدش دیگه اومدم از مأموریت اصلا فکرشم نمیکردم که بخوان اینطوری کنن شرمندم! محسن باز سرشو انداخت پایین و ایندفعه یه قطره اشک روی دستم افتاد دلم نمی‌خواست اصلا اشکاشو ببینم _محسن نبینم گریه کنیاااا ! لبخندی زد و گفت _گریه نکردم که:)) _هیچوقت دلم نمیخواد اشکاتو ببینم اینو یادت نره!
سه روز توی بیمارستان بستری بودم که به اصرار خودم مرخص شدم مامان اصرار داشت که برم خونشون تا خودش ازم مراقبت کنه اما من دلم میخواست خونه خودمون برم و قبول نکردم و رفتم خونه خودمون..... خداروشکر دستم خوب شد و یک ماهی از اون ماجرا میگذره! هنوزم هروقت یاد اون روز میوفتم که قرار بود بریم کربلا بغضم میگیره و دلم میشکنه! محسن میدونست که چقدر دلم زیارت میخواد. توی خونه بودم و دلم گرفته بود و دلم زیارت می‌خواست محسن اومد خونه و با خوشحالی گفت _خانومممم کجایی؟ از توی اتاق گفتم _اینجام جانم؟! سریع اشکامو پاک کردم محسن اومد توی اتاق و گفت _سلااام چطوری _سلام عزیزم ممنون چه خبر ؟ _خبرای خوب! _چیشده؟! _حدس بزن! _محسن باور کن حدسم نمیاد خودت بگو دیگه! _باشه باشه اصلااا به ذهنت فشار نیار میوفتی رو دستم بلند خندید _بگو دیگه! _خب از طرف کارم گفتن میبرن مشهد منم اسممونو نوشتم! اشک توی چشمام جمع شد فقط همین خبر میتونست حالمو خوب کنه! _واااای محسن راست میگی؟! _بلهههه _چقدر دلم برای امام رضا تنگ شده!:))
_فقط حسنا! _جانم؟! _من یکم دیر فهمیدم که قراره ببرن مشهد! _یعنی چی؟! _یعنی اینکه متاسفم! _محسنننن! اشک توی چشمام جمع شد _یعنی اینکه باید امشب کارامونو بکنیم چون فردا پروازه! از خوشحالی پریدم بغل محسن و گفتم _وااای داشتم سکته میکردم! _خدانکنه بریم وسیله هامونو جمع کنیم که فردا مثل اون دفعه نشه! با محسن وسیله هامونو توی چمدون چیدیم و ساعت گوشیمونو کوک کردیم که سر ساعت زنگ بخوره از خوشحالی شب زود خوابیدم و همش دعا میکردم که صبح خواب نمونیم! صبح چشمام باز شد و نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۶ صبحه خداروشکر زود بیدار شدم ساعت هشت قراره بریم! رفتم و صبحانه رو چیدم و محسن رو صدا کردم و صبحانه رو خوردیم چون مشهد رفتنمون یهویی شد محسن گفت که بریم در خونه مامان بابامونو و ازشون خداحافظی کنیم! سریع اماده شدم و محسن وسیله هارو برد بیرون و اول رفتیم خونه خاله با خاله خداحافظی کردیم که حسن آقا گفت خودش میرسونتمون فرودگاه خاله هم همراهمون اومد و رفتیم خونه مامانم تا خداحافظی کنیم زنگ خونه رو زدم که فاطمه جواب داد _بله؟! _حسنام! درو باز کرد و رفتم داخل
بابا داشت اماده میشد که بره سر کار با مامان و بابا و فاطمه خداحافظی کردم و تا دم در بدرقمون کردن و مامان گفت که با خاله اینا میاد دنبالمون و بعد باهاشون برمیگرده! رسیدیم فرودگاه ایندفعه نیم ساعت زودتر از پروازمون فرودگاه بودیم! بالاخره وقت رفتن رسید و با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار هواپیما شدیم و نشستم کنار محسن دلشوره عجیبی داشتم و خیلی خوشحالم سعی کردم به یاد بیارم آخرین باری که رفتم مشهد کی بود؟! تقریبا پنج شش سال پیش بود! رسیدیم مشهد و من از خوشحالی روی پاهای خودم بند نبودم اصلا! رفتیم هتل و چمدون ها رو گذاشتیم و اماده شدیم بریم حرم! توی راه حرم به محسن گفتم _انقدر خوشحالم که نمیدونم وقتی رسیدم چیکار کنم؟! لبخندی زد و همینطور که دستم توی دستاش بود گفت _با دلت که بری خودش میفهمه چیکار کنه! خودش هُلت میده جلو دستتو میگیره و میبردت پای حرم، به حرف دلت گوش کن هروقت خواست نماز بخون دعا بخون هروفتم دلت خواست یه گوشه بشین و فقط به ضریح نگاه کن و با اقا حرف بزن! محسن لحن حرف زدنش عوض شده بود و به قول خودش انگار داشت با دلش حرف میزد! به صحن که رسیدیم اذن دخول رو با صدای مردونه میخوند و منم تکرار میکردم نزدیک اذان شد و صدای نقاره خونه بلند شد محسن رفت کنار حوض و آستین هاشو بالا زد و جوراب هاشو در اورد گفتم _تو که وضو گرفتی! نگرفتی؟! خندید و گفت _مگه نشنیدی وضو روی وضو نور علی نوره! تااازه لب این آب وضو گرفتن یه صفای دیگه داره!:) وضو گرفت و رفتیم سمت فرش هایی که توی صحن پهن کرده بودن رو بهم کرد و گفت _نمازمون رو بخونیم بعد میریم زیارت کی وعده؟! منظورش رو نفهمیدم تکرار کردم _وعده؟!! خندید و گفت _منظورم اینه که از هم جدا بشیم بعد دوباره سر یه ساعتی بیایم همین جا!
10 پارت خدمتتون...
آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
وضعیت من پس از برگشت از حوزه ی امتحانی😢: #روزمرگی
ولی وقتی نخونده میری میشینی سر جلسه همانند اینه که بدون تفنگ بری جنگ همونقدر لذت بخش😂
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بـسمـ ربِّ مھد؎ فـٰاطمہ♥️🌿 ﴿اَلـسَلام‌ُعَلَیـک‌یـٰا‌بَـقیَة‌اللّٰه﴾🖐🏻🌱 سلام ادمین های عزیز حالتون خوبه؟ ایام فاطمیه را به شما تسلیت میگم 💔 بنده ادمین جدید خادم الزهرا بشناسید و دهه هشتادی هستم و استان فارس همسایه برادر امام رضا علیه السلام شاهچراغ هستم ☺️ از امروز فعالیت هام شروع میکنم و هر وقت شرایط داشتم ناشناس میزارم ان شاء الله از فعالیت هام راضی باشید 🥰
نگــاهی‌بکــن‌به‌آهِ‌دلــم،! فقــط‌کـــربلاست،پناهِ دلــم..!
26.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم‌تنگِ‌حال‌و‌هوای‌حرم‌است:)) خوشا‌بر‌حال‌کسی‌که‌حالا‌حرم‌است؛
بیخیال‌آدما حسین‌رو‌که‌داری...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابارضا منم ببر حرم قول میدم اومدم حرم ساکت باشم، دستتو ول نکنم، شیطونی نکنم و فقط بی صدا بشینم پیش خودت ..ツ💔
محبوبِ من اما زنده ماندن، بی شما خیلی دشوار است . . .<>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'ای‌در‌این‌حادثه‌ها‌، نام‌تو‌آرامش‌من‌... یا‌صاحب‌الزمان‌'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کُنج از حرم... بِهِم جا بده....! دِلَم تَنگِته خُدا شاهده...!
ز هوای کوی تو عشق می جویم ز دعای نماز تو اسم می جویم تا بیابم یاد و نام خویش را آری ز قلب تو عشق می جویم