eitaa logo
شهید آرمــــــان علی وردی ♡♡
318 دنبال‌کننده
894 عکس
358 ویدیو
16 فایل
💚بِسم‌ࢪَبِ‌شہدا‌وَصدیقین💚 |ڪانال‌وقف‌شھید‌آࢪمان‌علے‌وردے‌ست| تاࢪیخ‌تولد:‌¹³⁸⁰/⁴/¹³ تاࢪیخ‌شہادت:¹⁴⁰¹/⁸/⁶ محل‌‌شہادت:اڪباتان شھید‌امنیت🌱 _باحضور‌مادر‌بزرگوارِشهید🤍 ختم‌صلوات https://eitaa.com/joinchat/1438384915C4cecd8f287
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح شما هم به خیر عزیز🌺 چشم دوستانه گلم شما همراه ما باشید ما هم وظیفه خودمونو انجام میدیم ☺️☺️😍
بر خلق خوش و خوی محمد (ص) صلوات🌹 بر عطر گل روی محمد (ص) صلوات🌹 در گلشن سر سبز رسالت گویید🌹 بر چهره گل بوی محمد (ص) صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اشرف مخلوقات به کجا چنین شتابان ؟؟؟؟؟ ♥️ ╰┈➤❣^ـــــــــــــــ.....ـــــــــــــــ^❣ https://eitaa.com/joinchat/1438384915C4cecd8f287 ❣^ـــــــــــــــ.....ـــــــــــــــ^❣
سلام دوستان گل گلابم ....🥰
امید وارم که حالتون خوب باشه
امروز یه پارت از رمان و می خوام براتون بذارم منتظرمون باشید بچه ها 🥰😍😍😍😍
+خانم بابایی اومده ؟؟ _عقل کل خب حتما اومده که من سپهر و بهش دادم +همین طوری پرسیدم خب _اشکال نداره.........‌‌ بریم سها بعد از اندکی سکوت لب باز می کنه و میگه : +اگر کیان نخواست ما رو ببینه چی میشه؟؟؟ آهی میکشم و با بغص می گویم: _قرار نیست به زور خودمو توی دل کسی جا کنم ... +یعنی.... _یعنی اگر من و نخواد از زندگیش میرم بیرون همین ! سها هم سکوت کرد آره مغز خودمم توی سکوت مطلق بود انگار که از خودم و خون توی رگام متنفر بشم انگاری که دیگه خودمو دوست ندارم اما اصلا توی این زندگی کسی هم من و دوست داره ؟! سوالی بود که خود به شخصه ام هم جوابش رو نمی دونم تا به خودم اومدم فهمیدم آنقدر فکر کردم که نفهمیدم چه طوری رسیدیم با قدم های آروم و پر استرس به سمت یه ساختمون چهار طبقه که روی سر درش همون بیمارستان روان کاوان نوشته شده بود رفتیم اشک توی چشمام حلقه زد کی فکرش رو میکرد یه روزی برای دیدن داداش وکیلم بیام تیمارستان؟؟؟؟؟!!!!!!!! خودم هم باورم نمیشه ؟؟!! تا چشم به هم زدیم رسیدم طبقه سوم آرش صیف دوست کیان و میبنم که از در یک اتاق بیرون میاد اما قدرت تکلم ندارم که حتی بهش سلام بدم! خوبه حداقل اون من و شناخت و با خوش رویی اومد سمتمون +به به سلام کمند خانم خوش اومدین !! بعد رو کرد سمت سها +شما هم همین طور سها خانم اشتباه نمیگم که سها با تعجب نگاهی بهش می اندازد م می گوید : +سلام ممنون درسته اما شما من و از کجا می شناسید؟! +همه چیز مفصله .... کمند خانم انگار دوباره حالشون خوب نیست که ... اینبار منم که زبان به سخن باز می کنم : _سسلامم آقا آرش ممنون شما خوبید!؟ ببخشید یکمی استرس دارم شما خودتون به بزرگی خودتون ببخشید ؛! +شما بزرگوارید ... عادیه!!! ولی شما آروم باشید بزارید بگم بچه ها براتون آبی چایی چیزی بیارن _ننه نمی خواد بریم پیش کیان +اما... _بریم ... بالاخره بعد از کلی پا فشاری بالاخره آرش راهنماییمون کرد سمت یه اتاق سمت راست حال سها از من بدتر بود یک ریز داشت زیر ناخوناشو می کند با پاهایی رفتیم سمت در با دستایی که از استرس می لرزید دست بردم سمت دستگیره به خودم جرعت دادم و جلو تر رفتم یک قدم دو قدم ... بالاخره دیدمش اما اون روشو به سمت پنجره بود با صدای در روشو برگردوند نگام کرد این وسط نطق هیچ کدوممون بالا نمی اومد فقط بهم دیگه زل زده بودیم حتی انقدر محو همدیگه بودیم که نفهمیدم آقا آرش کی رفته بود ╰┈➤❣^ـــــــــــــــ.....ـــــــــــــــ^❣ https://eitaa.com/joinchat/1438384915C4cecd8f287 ❣^ـــــــــــــــ.....ـــــــــــــــ^❣
سلام دوستانی منتظرن براشون پارت بگذاریم آماده باشن تا دقایقی دیگر پارت ۸۲ توی کانال قرار میگیرد
انیشتین می گوید: انسانها اگر ارزش زمان را میدانستند هیچ گاه کفش بندی نمیخریدند. "عمر" کوتاه ولی بسیار ارزشمند است قدرش را بدانیم ....