eitaa logo
محبان اهل البیت 🌤
1.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
48 فایل
بنام خدا ♥️ #امام_صادق (ع) فرمودند: 🍃 کسی که سخنان ما را #نشر دهد و در دل شیعیان استوار سازد از #هزار عابد برتر است آیدی مدیر @assalbaba تبادل و تبلیغات https://eitaa.com/O_mohbanahlbayt https://eitaa.com/shahrestyker
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨد ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘایشان ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ. ﻣﻼ ﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ. ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿز با ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ این مقدارﭘﻮﻝ ﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، به هر ﺯﺣﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ. ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ، ﻣﻼ نصرالدین ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺟﺮﯾﻨﮓ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.☺️ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ، ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ: ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﺻیغه ﺍﯼ ﺍﺳﺖ❗️ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ❓ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ☺️ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ: ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ. 1⃣ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺁﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﭘﻮﻝ ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮ ﺍﺣﺴﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ. 2⃣ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﻗﺘﯽ آدم ﭘﻮﻝ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺵ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ✅✅نکته! در دنیای امروز:👇👇👇 فقر آتشی است که خوبیها را می سوزاند و ثروت پرده ایست که بدیها را می پوشاند. و چه بی انصافند آنانکه یکی را می پوشانند به احترام داشته هایش😔 و دیگری را می سوزانند به جرم نداشته هایش!!😔😔 لینک کانال 👇 ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
ازخانمی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽﻫﺴﺘﻨﺪ ❓ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ ،ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ،ﺑﻌﺪﺍزﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ ،ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ❗️☺️ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ❓ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ❗️❗️ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ❗️ ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ، ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ شده... اینجاست که باید گفت 👇👇👇 ✅انچه برای خود میپسندی،برای دیگران هم بپسند!👌
شنیدین میگن آنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند و برعکس 😄👇👇👇 در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود. گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند! ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری تونسته منو گرم کنه 😂😂 لینک کانال 👇 ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
✳️ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ ، ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ . ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : 👌"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" 🤔ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ✅ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ.......... ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ : 😊👈"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ !!! گر به دولت برسی مست نگردی مردی گر به ذلت برسی پست نگردی مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند👏 گرتوبازیچه این دست نگردی مردی👏 -گرفتن لینک کانال 👇 ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
دانایی مشغول نوشتن با مداد✏️ بود. کودکی پرسید: چه می نویسی❓ دانا لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی❗️ پسرک تعجب کرد! 😳چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. 1⃣ می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! 2⃣ گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! 3⃣ مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 4⃣ چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! 5⃣مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن. لینک کانال 👇 ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
دانایی مشغول نوشتن با مداد✏️ بود. کودکی پرسید: چه می نویسی❓ دانا لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی❗️ پسرک تعجب کرد! 😳چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. 1⃣ می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! 2⃣ گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! 3⃣ مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 4⃣ چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! 5⃣مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن. لینک کانال 👇 ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
🌹 روستايی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شياد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد. بر حسب اتفاق گذر يك معلم👨‍🏫 به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاری های شياد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از كلی مشاجره 🗣بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم👨‍🏫 و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان روستا جمع شده بودند تا ببينند آخر كار، چه می شود. شياد به معلم گفت: بنويس «مار🐍» معلم👨‍🏫 نوشت: 🐍🐍 نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روی خاك كشيد. و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است❓ مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند. لینک کانال 👇 ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
رجبعلی خیاط، مستاجری داشت. که زن وشوهربودند با 20 ریال اجاره بعد از چند وقت این زن و شوهرصاحب فرزند شدند. رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: ازامروز چون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن، این ۲۰ ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ای است که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نو رسیدت (نوزادت) 😊 ✅ تو دوره زمونه الان کرایه ها رو با فرزنددار شدن مردم بالا میبرن😒 لینک کانال 👇 یازهرا و یاعلی ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
دانایی مشغول نوشتن با مداد✏️ بود. کودکی پرسید: چه می نویسی❓ دانا لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی❗️ پسرک تعجب کرد! 😳چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. 1⃣ می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! 2⃣ گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! 3⃣ مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 4⃣ چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! 5⃣مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن. لینک کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
🌹 روستايی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی شياد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد. بر حسب اتفاق گذر يك معلم👨‍🏫 به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاری های شياد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از كلی مشاجره 🗣بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم👨‍🏫 و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان روستا جمع شده بودند تا ببينند آخر كار، چه می شود. شياد به معلم گفت: بنويس «مار🐍» معلم👨‍🏫 نوشت: 🐍🐍 نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روی خاك كشيد. و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است❓ مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند. لینک کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
«پادشاه و تخته سنگ» ✨در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. یازهرا و یاعلی ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
📚 فردی چند گردو به بهلول داد و گفت بشکن وبخور وبرای من دعا کن بهلول گردوها را شکست و خـورد امـا دعا نکـرد آن مرد گفت : گردوها را می خوری نوش جان ولی من صدای دعای تو را نشنیدم... بهلول گفت مطمئن باش اگر در راه خـدا داده ای خـدا خـودش صدای شکستن گردوها را شنیده است اگه به کسی خوبی میکنید سعی کنید بدون منت باشه و بـه خاطر خـدا باشه ♥️تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن ♥️که خواجه خود روش بنده پـروری داند یازهرا یاعلی ❤️👇 https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
✏️ یک روز ملا نصرالدین هوس چلوکباب کرد. یک من گوشت خرید و به خانه آورد و به زنش گفت:«ظهر که من برگشتم برایم چلوکباب درست کن.» ولی زن ملا بعد از رفتن او، گوشت ها را کباب می کند و با چند تن از دوستانش می خورد. ظهر وقتی ملا به خانه آمد و سراغ کباب را گرفت زن حیله گر گفت: «من در حال درست کردن آتش بودم تا کباب بپزم ولی ناگهان گربه آمد و تمام گوشت ها راخورد!» ملا بدون اینکه حرفی بزند رفت ترازو آورد و بعد گربه را گرفت و در یک کفه ی ترازو گذاشت و در کفه ی دیگر سنگ یک منی قرار داد و شروع به وزن کردن گربه کرد و دید وزن گربه درست یک من است، پس ملا با تعجب رو به زنش کرد و گفت: « زن اگر این گربه است، پس گوشت ها چه شده و اگر این یک من گوشتی است که من خریدم پس گربه کجاست؟» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚پوستین شبانی « ایاز» به علت توجه و علاقه ی وافر سلطان محمود به او، به شدت مورد حسادت مقامات دربار بود. یک بار نزد سلطان بدگویی کردند که ایاز هر روز قبل از اینکه به دربار و به حضور سلطان بیاید، به منزلی می رود و گویا از کسی دستور می گیرد و شب هم که از حضور سلطان مرخص می شود، سر راه به همان منزل می رود و گویا اخبار دربار را به آن شخص گزارش می دهد. سلطان دستور داد آن منزل را تفتیش کنند. ماموران وقتی وارد آن منزل شدند، دیدند تنها یک اتاق دارد که در آن اتاق، یک پوستین شبانی به میخ آویزان است… خبر را برای سلطان آوردند… ایاز که به خدمت سلطان آمد، سلطان قضیه را از او پرسید. ایاز گفت: آنچه در آن اتاق آویخته است، پوستین شبانی من است که قبل از آشنایی با سلطان بر تن داشتم و چوپانی می کردم. هر روز قبل از آنکه به دربار بیایم، به آن اتاق می روم و آن پوستین را بر تن می کنم و به خود می گویم« ایاز، خودت را گم نکنی و فراموشت نشود که تو همان چوپان فقیر و بی کسی؛ هر چه داری از برکت سلطان است.» شب هم یک بار دیگر همین را به خود یادآوری می کنم تا خودم را گم نکنم و حق سلطان را فراموش نکنم. نتیجه: چه زیباست به یاد داشته باشیم که هر چه داریم از لطف و کرم خداست که سلطان ماست. یازهرا یاعلی🦋💓 💞🌤🌈💦 https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
📜حکایت 💠امام باقر عليه السّلام فرمود: در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه‏ اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمى‏كند؟ مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مى‏كرد مى ‏ايستاد و دو ركعت نماز مى‏خواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟ گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم. گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد. فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند. گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟ گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مى‏كنم كه اذيّت‏ كننده ‏ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مى‏شد. 📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، ص 287-288 یازهرا یاعلی🦋💓 💞🌤🌈💦 https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
✍️🌺داستان دختر شاهزاده فراری و شهوتی کردن میرداماد طلبه جوان🌺 🍃شب طلبه جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد. دختر گفت: شام چه داری؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد. 🍃از آن طرف چون این دختر فراری شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا فرار کرده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند. 🍃صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ... . محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... . لذا علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. 🍃شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود یازهرا یاعلی🦋💓 💞🌤🌈💦 https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
✏️ مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه... دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد . گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود. مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم‌ ..." بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!! نتیجه یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ... یازهرا یاعلی🦋💓 💞🌤🌈💦 https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
1_12955893736.mp3
4.13M
🔸️شاهراهِ ظهور اینجاست! 🎧 زیبایی از عظمت دستگاه سیدالشهداء علیه‌السلام یازهرا یاعلی🦋💓 💞🌤🌈💦 https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
✍نگران بی دینی در حالات مرحوم آیت اللّه مرعشی نجفی رحمه اللّه علیه آمده است که ایشان صبح وقتی می‌خواستند از خانه به سراغ درس و بحث خود بروند. می‌گفتند: خدایا، تو را به چهارده معصوم قسم می‌دهم، کاری کن تا ظهر که به خانه بر می‌گردم، دین من از دست نرفته باشد. بی دین برنگردم. با این که یک عالم دینی بود و کار او درس و بحث بود. 📚 داستان های سمت خدا
✍️نقل کرده اند: معتصم عباسی در مجلسی که فقهای اهل سنت نیز در آن جمع بودند، سؤال کرد: دست دزد را از کدام قسمت باید برید؟ عده ای از فقیهان گفتند: از مچ، آن گاه به آیه ی تیمم استدلال کردند. [۳] بعضی دیگر گفتند: از آرنج و به آیه ی وضو استدلال کردند. [۴] معتصم از حضرت جواد در این باره توضیح خواست. حضرت نخست از او درخواست کرد تا از سؤال خود صرف نظر کند؛ ولی چون معتصم اصرار کرد، فرمود: آنها درست نگفتند، تنها باید چهار انگشت از مفصل انگشتان بریده شود و کف دست و انگشت شصت باقی بماند. هنگامی که معتصم دلیل این مطلب را جویا شد، امام به کلام پیامبر (صلی الله علیه و آله) که سجود باید بر هفت عضو باشد، پیشانی، کف دو دست، سر دو زانو و شصت پاها - استدلال کرد و سپس افزود: اگر از مچ یا مرفق بریده شود، دستی برای او باقی نمی ماند تا سجده کند در حالی که خداوند امر کرده که اعضای هفتگانه، مخصوص خدا است و فرموده: «وَأَنَّ الْمَسَاجِدَ لِلَّهِ [۵] »: همانا محل سجده‌ها از آن خدا است و آنچه مخصوص خدا است، نباید قطع شود. ---------- [۳]: این گروه می‌گفتند: چون خداوند در باره ی تیمم فرموده: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَأَیْدِیکُمْ»، (نساء/۴۳، مائده /۶، ترجمه: صورتها و دست هایتان را با خاک پاک مسح نمایید) و لفظ «ید» را بر سر انگشتان تا مچ اطلاق کرده، بنابراین مراد از «ید» تنها همین مقدار است؛ پس باید دست دزد را از مچ قطع کرد. [۴]: این گروه می‌گفتند: چون خداوند در باره ی وضو فرموده «أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرَافِقِ »، (مائده /۶، ترجمه: و دست هایتان را تا آرنج بشویید) و لفظ «ید» را بر سر انگشتان تا آرنج اطلاق کرده، بنابراین مراد از «ید» تنها همین مقدار است؛ پس باید دست دزد را از «آرنج» قطع کرد. [۵]: جن /۱۸، ترجمه: و این که مساجد از آن خدا است. 📚هزار و یک حکایت اخلاقی
✍️هنگامی که ابومسلم خراسانی وارد مرو شد، از مردمش پرسید: آیا در سرزمین شما حکیمی وجود دارد؟ گفتند: آری! فلان شخص مجوسی مرد حکیمی است. ابومسلم دستور داد او را به حضور بیاورند. وقتی حکیم آمد، ابومسلم از وی پرسید: چرا خودت را ملقب به «حکیم» ساخته ای؟ حکیم گفت: برای این که خدایی دارم که هر بامداد آن را زیر پای خود می‌گذارم! ابومسلم که از منظور او اطلاع نداشت، دستور داد گردن او را با شمشیر بزنند. مجوسی گفت: ای امیر! آرام باش تا منظورم را بگویم؛ مگر نه این است که شما در قرآن خود، چنین تلاوت می‌کنید: «أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ » [۱] ابومسلم گفت: آری، چنین آیه ای را خوانده ام. حکیم گفت: من هر روز هوای نفسم را پایمال می‌کنم تا بر من چیره نگردد. ابومسلم پاسخ او را پسندید و گفت: جواب درستی بیان کردی. [۲] ---------- [۱]: جاثیه / ۲۳، ترجمه: آیا دیدی کسی را که معبود خود را هوای نفس خویش قرار داده است. نیز ر. ک: فرقان / ۴۳ ٢. امام علی ( (علیه السلام) ) می‌فرماید: الهوی إله معبود؛ هوی و هوس، خدایی است پرستیده شده (و هواپرست، خداپرست نیست) ر. ک: غرر الحکم ۱۰۷/۱، فصل اول، شماره ی ۲۲۲۷. [۲]: کشکول شیخ بهایی ۱۹۱/۲ 📚 هزار و یک حکایت اخلاق یازهرا یاعلی🦋💓 💞🌤 https://eitaa.com/joinchat/3715891372C2a2a66c592
✍️روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد. یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیزکرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خودپر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در زدن او راشنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است. وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت: "هر کس آن چیزی را با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد."
✍روزی معاویه هدیه ای برای ابوالاسود دوئلی فرستاد که مقداری از آن، حلوا بود و منظورش از فرستادن هدیه این بود که دل آنها را به دست آورد و قلبشان را از محبت علی خالی کند. ابوالاسود دخترکی پنج - شش ساله داشت. دخترک نزد پدر آمد و همین که چشمش به حلوا افتاد، لقمه ای از آن برداشت و در دهان گذاشت. ابوالاسود گفت: دخترکم! آنچه در دهان برده ای بیرون بینداز، این غذا زهر است. معاویه میخواهد به وسیله ی این حلوا، ما را فریب دهد و از امیر مؤمنان ( (علیه السلام) ) دور و محبت ائمه را از قلب ما خارج کند! دخترک گفت: خدا صورتش را زشت کند. او می‌خواهد ما را به وسیله ی حلوایی شیرین و زعفران دار از سید پاک و بزرگوار (امام علی (علیه السلام) ) دور کند؟! مرگ بر فرستنده و خورنده ی این حلوا باد! » [۲] آن گاه دخترک آنقدر دست در گلو برد و خود را رنج داد تا آنچه خورده بود، قی کرد. وقتی خود را پاک کرد، این ابیات را سرود: أبالشهر المزعفر یابن هند نبیع علیک احسابا و دینا معاذ الله کیف یکون هذا و مولانا امیر المؤمنینا [۳] ---------- [۲]: «قبحه الله یخدعنا عن السید المطهر بالشهد المزعفر تبا لمرسله و آکله. [۳]: ای پسر هند جگرخوار! آیا با حلوایی زعفرانی می‌خواهی شرافت و دین ما را برباپی؟! به خدا پناه می‌برم این کار نخواهد شد، مولا و آقای ما امیرالمؤمنین ( (علیه السلام) ) است. پند تاریخ ۱۱۳/۵ ؛ به نقل از: الکنی و الالقاب ۷/۱ 💓🦋💓🦋
📕 بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان! روزگاری دراز در کسب مال، زحمت‌های سفر و حضر کشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید. اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رؤیا خوانند؛ چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد. من آنچه در زندگی نخورده باشم در مُردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد. ✍عبید زاکانی 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 https://eitaa.com/oasalbaba💥
✍️هنگامی که ابومسلم خراسانی وارد مرو شد، از مردمش پرسید: آیا در سرزمین شما حکیمی وجود دارد؟ گفتند: آری! فلان شخص مجوسی مرد حکیمی است. ابومسلم دستور داد او را به حضور بیاورند. وقتی حکیم آمد، ابومسلم از وی پرسید: چرا خودت را ملقب به «حکیم» ساخته ای؟ حکیم گفت: برای این که خدایی دارم که هر بامداد آن را زیر پای خود می‌گذارم! ابومسلم که از منظور او اطلاع نداشت، دستور داد گردن او را با شمشیر بزنند. مجوسی گفت: ای امیر! آرام باش تا منظورم را بگویم؛ مگر نه این است که شما در قرآن خود، چنین تلاوت می‌کنید: «أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ » [۱] ابومسلم گفت: آری، چنین آیه ای را خوانده ام. حکیم گفت: من هر روز هوای نفسم را پایمال می‌کنم تا بر من چیره نگردد. ابومسلم پاسخ او را پسندید و گفت: جواب درستی بیان کردی. [۲] ---------- [۱]: جاثیه / ۲۳، ترجمه: آیا دیدی کسی را که معبود خود را هوای نفس خویش قرار داده است. نیز ر. ک: فرقان / ۴۳ ٢. امام علی ( (علیه السلام) ) می‌فرماید: الهوی إله معبود؛ هوی و هوس، خدایی است پرستیده شده (و هواپرست، خداپرست نیست) ر. ک: غرر الحکم ۱۰۷/۱، فصل اول، شماره ی ۲۲۲۷. [۲]: کشکول شیخ بهایی ۱۹۱/۲ 📚 هزار و یک حکایت اخلاق https://eitaa.com/oasalbaba💥
📕 فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟ کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟ کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند. مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟! کشاورز گفت: هیچ‌چيز، خیالم راحت است! 👈همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمی‌زنند... ‌‌‎ 📚 https://eitaa.com/oasalbaba💥
📚 بازرگانی غلامی نیرومند دید و به هوای جثه تنومندش او را خرید و از فروشنده عیبش را پرسید. فروشنده گفت: فقط یک عیب دارد آن اینکه اول باید سر غیرتش آورد تا دلاوری کند. بازرگان مال التجاره اش را بار زده و به همراه غلام به راه افتاد و هنوز یک منزل راه نرفته بود که راهزنان به کاروان حمله کردند و بازرگان هر چه غلام را به دفاع فرا خواند جز داد و فریاد هنری از غلام ندید. رئیس دزدان دستور داد تا صدایش را قطع کنند و بی حرمتش کنند، پس سی و نه تن از راهزنان به ترتیب خدمت غلام رسیدند و چون نوبت به چهلمین دزد رسید غیرت غلام جنبید و برجسته چوبی برداشت و همه دزدان را تار و مار کرد. بازرگان در برگشت به بازار برده فروشان رفت و غلام را پس داده و گفت: مال بد بیخ ریش صاحبش، من از کجا همیشه چهل دزد حاضر داشته باشم که او را سر غیرت بیاورند😑😁 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 https://eitaa.com/oasalbaba💥💞
📘 چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر! این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: «هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: «بگیر و در انگشت كن؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى!» 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 https://eitaa.com/oasalbaba💥💞
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشکی حاذق بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد. شاه از قاضی شهر فتوی مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند. پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیر لب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟ جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم، خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و مرگ مرا رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد، با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است. گفتم: خدایا تمام خلایقت برای نیازشان می‌بینی مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم. ای بی‌نیاز مرا به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم، بر خودم ببخشی و از چنگ این نیازمندانت به بی‌نیازی‌ات سوگند می‌دهم رهایم کنی. شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو . من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و بی‌نیازم از خلایقش کند. جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت ! 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 https://eitaa.com/oasalbaba💥
📚 " «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ " راوی میگوید: در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی میکرد. او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟؟ با خنده گفت: «مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟» جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد! دوباره از او پرسیدم: قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن .. لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید. با آستینِ لباسش را آبی که از دهانش شر کرده بود پاک کرد و گفت: قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت. و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند. پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاکسپاری ، بدون گریه هم میشود؟ جواب داد: «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟؟ و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است ، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟؟ 📚 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 https://eitaa.com/oasalbaba💥
📚 ثروتمندی همه هستی خود را به زن و فرزندان می بخشد و چون از هستی تهی میشود کم کم از او رو برگردانیده تا از خانه نیز اخراجش می کنند. وی با مشورت یک دوست دانا با اندک اندوخته ای که داشت جعبه خاتم اعلائی خریده در آن را قفل زده با خود حمل میکند بصورتی که لحظه ای آن را از خود جدا نمیکرد و چو میاندازد که اصل ثروتم که جواهرات گرانقیمتی است درون این جعبه میباشد. خبر به گوش فرزندان رسیده کم کم خود را به او نزدیک می کنند روزی این پسر وی را به خانه اش برده پذیرائی میکند روز دیگر آن داماد تا بر سر نوبت که کدام یک حق نگهداری از پدر پیرشان را دارند به نزاع با هم بر می خیزند. پدر به میانشان کلانتری نموده و ماهی خدمت خود را بعهده یکی و ماه دیگر به عهده دیگری میگذارد و هر کدام نیز تا رضایت پدر را بدست آورند برایش سنگ تمام می گذارند. تا روزی پدر همه را جمع نموده و میگوید بر شما روشن است که من حق پدری را بر شما تمام کرده ام، این جعبه و هر چه در آن است نزد معتمد محل میگذارم تا بعد از مرگ به تساوی بین شما قسمت شود. مدتها می گذرد تا این که پدر فوت میکند. و بعد از مراسم فرزندان به اتفاق نزد معتمد رفته و خواستار تقسیم جواهرات جعبه میشوند و چون درب آن را باز می کنند می بینند که درون آن یک آلت الاغ و تکه کاغذی است که در آن نوشته شده: این آلت الاغ در ماتحت کسی که تا زنده است اموال خود را به زن و فرزند بدهد...🤦‍♂ 📚 https://eitaa.com/oasalbaba💥📚