eitaa logo
افق انقلاب
180 دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
316 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر 🐓 پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلوزیون دراز کشیده اند و کتاب می‌خوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند. 🐓 متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟» گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟» گفتم: «نه» گفتند: «برو شیرین کاری پدرت را ببین» 🐓 از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسباب کشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاط دار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ... کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت و هشت ده تا مرغ و خروس آنجا پرورش می دادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ... واقعا پدر راست می‌گفت: «اگر خانه ای نداشت، اهل خانه ندارند». بگذریم. 🐓 آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرنده ها رسیدگی نمی کردم. یک ظرف آب مکانیزه ای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام می‌شد، سبک می شد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینی اش آن را به پایین می آورد تا مرغ ها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردن نداشتم ... 🐓 گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بسته ها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهی گیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکی های هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرنده های کوچک هم بی بهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ... 🐓 گفتم: «چرا به خودتون رحم نمی‌کنید؟» نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو کنه!» بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و . اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت می کنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور می کند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟» بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما هستند. چطور ماها لقمه از براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنه ای هم هست» بعد گفتند: «استغفار کن برای این بی توجهی که داشتی» منبع: (@dralihaeri در تلگرام) @haerishirazi
هدایت شده از منگنه‌چی
┄┅◈🌿✨🌿◈┅┄ خاطراتی از اگر یک قطره از خون اباعبدالله در رگ‌هایم باشد، ... ┄┅◈🌿✨🌿◈┅┄ (خانم محمودزاده) 🔗 ╔═🌿✨◈═════╗ @mangenechi ╚═════🌿✨◈═╝
هدایت شده از منگنه‌چی
💠🌿 امروز یه دختر خانم ۲۶ساله زنگ زده بود دفتر مشاوره که درباره‌ی علت عدم ازدواجش صحبت کنه. دو سه کلمه (با حالت گریه) حرف زد، بهش گفتم چرا گریه می‌کنی عزیزم؟ گفت گریه نمی‌کنم؛ تارهای صوتیم آسیب دیده، صدام همینجوریه! بعد وارد اصل مطلب شد و پرسید: من این‌همه خواستگار دارم. پس چرا ازدواجم جور نمی‌شه؟ گفتم خوب احتمالاً به‌خاطر صدای شماست، مگه درمان نمی‌شه؟ گفت درمان که می‌شه، ولی اگه پسری منو به‌خاطر صِدام بخواد، همون بهتر که نخواد، اگه پسری متدین باشه کاری به صدای دختر نداره!!!😳🙄 گفتم چه ربطی به ایمان طرف داره؟ معادله‌ی چهار مجهولی نیست که! صِدات رو درمان کنی! حل می‌شه. 💠🌿 چرا مردم از افراد باایمان توقعات نابجا دارن؟! خب پسره چون مؤمنه، مجبوره حق انتخابش رو کنار بذاره و با همه چیز به زور کنار بیاد؟! «وَلَا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا» (قصص ۷۷) 💠🌿 💠🌿 @mangenechi
📌جنگ شناختی 📌جنگ روایتها نزدیک ظهر جمعه شد از صبح که بیدار شدم میدانم ظهر چند ساعتی بیرون خانه ام بخاطر همین برنامه ی زندگیمو طوری تنظیم کردم تا بتوانم به موقع در نماز جمعه و راهپیمایی علیه هَتاکان به ارزشهای اسلامی شرکت کنم حین آماده شدن ذهنم درگیر سوالات زیادی بود ازجمله چرا برخی علیه نظام، اغتشاش می کنند مخصوصا دهه شصتی و هفتادی و هشتادی های ما 😔 و برخی در همین محدوده ی سنی تا پای جان، دفاع می کنند؟!😳 قبول، برخی جاها بی عدالتی هست ولی اساس نظام (البته بدون فشار احزاب سیاسی و فریب های رسانه ی ) آنقدر فاجعه وار در حد جایگزینی نظام نیست😐 خاطرات گوناگون و صحبت های مختلف تند تند در ذهنم رژه می رفتند... 🌷لحظه های پدر_دختری یادم می آمد که گاهی کنار پدر، گاهی روبروی هم نشسته بودیم و مرحوم پدرم با صبر و حوصله با بیانی دلنشین و پر از درد ،خاطرات از خشونت و ظلم و ناجوانمردی دوره شاهنشاهی تعریف می کردند اطلاعاتم نسبت به آن دوره از شبکه های مجازی وفیلم و کلیپ ها ...نبود بلکه از دو لب کسی بود که آن دوره را با همه ی وجود لمس کرده بودند 💠امپراطور رسانه، چنان حق و باطل را جابه جا کرده که....اصلا بگذارید با یک خاطره این جابه جایی را شفاف تر کنم: در مهمانی دوستانه یکی از خانما از فرح بعنوان زن پاکدامن سخن می گفت و استناد می داد به فیلم های که برای او درست کردند مامانم که حواس شون به محتوای صحبت های خانم نبود متوجه شدن صحبت از فرح است خیلی عادی از خاطرات پیش از انقلاب تعریف کردند مثلا فرح فقط با مایو کنار دریا عکس انداخته و در روزنامه ها پخش کردن یا روابط نادرستی که حتی صدا مادرشاه را هم درآورده بود و... آنقدر خانمه تعجب کرد که چند بار پرسید با چشم خودتون دیدید😐 📣 هدفم از این خاطره گویی ها این بود که نسل قبل انقلاب، چقدر زمان گذاشتند و خاطره برای نسل بعد انقلاب تعریف کردند چقدر زمان گفتگوی سالم و سازنده والد_فرزندی داشتیم؟! چقدر قوه تحلیل خودمان و نسل مان را تقویت کردیم؟! پدر و مادران چقدر تجربه زیسته خودشان را از واقعیت های رژیم قبل را تعریف کردند؟! شاید خود نیز در گرداب رسانه غرق شده باشیم😔 🗓 با مرور خاطراتم جواب سوالاتم را گرفتم: "عدم‌انتقال‌تجربه" منجر به کودک‌شدن‌ نسلی می‌شود که می‌رود در خیابان و می‌گوید "من اینو نمی‌خوام، من اونو می‌خوام" اکنون که با عشق و علاقه پای ارزشها می ایستیم نتیجه همان شناختی هست که در گفتگوهای والد_فرزندی نصیبمان شده است 📣 پدران بزرگوار، مادران عزیز، متولیان ارجمند تربیتی جنگ ، جنگ روایت هاست جنگ شناختی ست دراین هیاهوی دنیای مجازی ، نقش خودتون پیدا کنید👌 پدرم روح عزیزتان همنشین کسانی که عاشق شان بودید سایه باعزت و سلامتی تان مستدام مادرم 🖋حانیه مازارچی؛ مشاور خانواده با چون خورشید بدرخشید ‎‎┄┄┅┅❅☀️🌱☀️❅┅┅┄┄ 🔅@khrshidkhane
هدایت شده از منگنه‌چی
┅═🌸🍃═┅ امام فرمود با هم باشید بهار سال ۱۳۶۵ را، روزی که امام در بستر بیماری بودند، فراموش نمی‌کنم. ایشان دچار ناراحتی قلبی شده بودند و تقریباً ده، پانزده روزی در بستر بیماری بودند. در آن‌زمان من در تهران نبودم. آقای حاج احمد‌آقا، به من تلفن کردند و گفتند سریعاً به آن‌جا بیایید. فهمیدم که برای امام مسئله‌ای رخ داده است. آناً حرکت کردم و پس از چند ساعت طی مسیر، خود را به تهران رساندم. اولین نفر از مسئولان کشور بودم که شاید حدود ده ساعت پس از بروز حادثه، بالای سر ایشان حاضر شدم. در آن‌وقت برادر عزیزمان جناب آقای هاشمی رفسنجانی در جبهه بودند و هیچ‌کس دیگر هم از این قضیه مطلع نبود. روزهای نگران کننده و سختی را گذراندیم. خدمت امام رفتم و هنگامی که در نزدیک تخت ایشان رسیدم منقلب شدم و نتوانستم خود را نگه دارم و گریه کردم. ایشان تلطف فرمودند و با محبت نگاه کردند. بعد چند جمله گفتند که چون کوتاه بود به ذهنم سپردم. بیرون آمدم و آنها را نوشتم. برادر عزیزمان آقای صانعی هم در اتاق بودند. از ایشان کمک گرفتم تا عین جملات امام را بازنویسی کنم. در آن لحظه ای که امام ناراحتی قلبی پیدا کرده بودند، ما به شدت نگران بودیم. وقتی که من رسیدم، ایشان انتظار و آمادگی برای روز احتمالی حادثه را داشتند. بنابراین، مهمترین حرفی که در ذهن ایشان بود، قاعدتاً می‌باید در آن لحظه حساس به ما می‌گفتند. ایشان گفتند: «قوی باشید، احساس ضعف نکنید، به خدا متکی باشید، اشداء علی الکفار و رحما بینهم باشید، و اگر با هم بودید، هیچ کس نمی تواند به شما آسیبی برساند.» به نظر من، وصیت سی صفحه‌ای امام می تواند در همین چند جمله خلاصه شود. 📚 کتاب حضرت یار خاطرات خود گفته‌ی حضرت آیت الله سیدعلی خامنه‌ای.ص۱۲۹_۱۳۱ ┅═🌸🍃═┅ 🔗 ╭┅═ 🌸🍃═┅─╮ @mangenechi ╰─┅═🌸🍃═┅╯
┄┅◈✨🍀✨◈┅┄ 🍀 لوستر اضافی قبل از انقلاب یک نفر از ارادتمندان مقام معظّم رهبری، یک لوستر معمولی به عنوان هدیه برای منزل ایشان خریده و آورده و در اتاق نصب کرده بود. وقتی آقا وارد اتاق می‌شوند و چشمشان به آن لوستر می‌افتد، ناراحت شده و می‌فرمایند: «تا این لوستر را باز نکنید و از خانهٔ من بیرون نبرید، من نمی‌نشینم». ✨خانم احدیان (پرتوی از خورشید، داستان‌هایی از زندگی مقام معظم رهبری،ص۹۰) ┄┅◈✨🍀✨◈┅┄ ╔═🍀✨◈═════╗ @mangenechi ╚═════🍀✨◈═╝
هدایت شده از منگنه‌چی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🌿 یه خیلی زیبا و جذاب ☺️ حتماً ببینید و منتشر کنید. انقدر زیبا و تأثیرگذاره که با اینکه طولانیه، تا جمله‌ی آخرش رو می‌خوای ببینی. ☺️ 💠🌿 @mangenechi
هدایت شده از منگنه‌چی
🔹 یه ماجرای واقعی از نهی‌ازمنکر مؤثر 👇 دیروز رفته بودم‌ پاساژ، توی پاساژی که اتفاقاً اکثر قریب به اتفاق خانوم‌ها، کامل داشتن، خانوم مکشوفه‌ای با بلوز و شلوار مشغول دور زدن بود و گاهی هم با صدای بلند، خطاب به خانوم‌های دیگه حرف‌های نامربوط می‌زد و معلوم‌ بود که اصرار شدیدی به جلب توجه داره. از رفتارهاش متوجه شدم که نمی‌تونه یه عابر عادی باشه و انگار که مأموریت داره وسط پاساژ موسی بن جعفرِ قم، دو قدمی حرم بانو، یه پروژه‌ی تازه‌ای رو کلید بزنه. با تمام ضعفی که در زبانی دارم، تمام‌ قدرتم رو توی کلماتم جمع کردم‌ و جلو رفتم. محترمانه گفتم: خانم لطفاً حجاب‌تون رو رعایت کنید! همون‌طور که انتظار داشتم، پاسخِ تذکر آرام و خیرخواهانه‌ی من‌، پرخاش و تندی بود. شروع کرد به داد و بیداد! ولی انگار همین تذکر ساده‌ی من، یه تلنگر شد به بقیه‌ی خانم‌های محجبه و آقایون بی‌تفاوت پاساژ. یه‌دفعه دیدم‌ دور تا دورم پر شده از عابرایی که احتمالاً دلشون از تماشای منکر علنی آتیش گرفته بود، اما جرأت تذکر دادن نداشتن. جمعیت زیادی جمع شدن و دورش رو گرفتن و با کمال احترام، قانون رو بهش یادآوری کردن و اینکه اینجا قُمه و اینجا جای این‌ پروژه سازی‌ها نیست. از بین‌ اون‌ جمعیت فقط یه نفر‌ ساز مخالف زد‌ اونم یه آقا بود که داد زد: اگه راست می‌گید برید جلوی قالیباف داد بزنید! فوری، یکی از خانم‌های جمع جواب داد: همسر من جلوی مجلس تو تجمع‌های اعتراضی به مناسبت‌های مختلف شرکت می‌کنه و کاملا آزادانه می‌ره و کسی هم جلوشونو نمی‌گیره! یه نفر دیگه هم جواب اون آقا رو این جوری داد: چرا همه چی رو قاطی می‌کنید؟ اگه شما برق خونه‌تون قطع بشه، می‌گید خب چون‌ برق قطعه، باید آب هم قطع بشه و‌ اعتراض نکنیم؟! خلاصه خانم مکشوفه با اجتماع تعداد قابل توجهی از افراد حاضر و تذکر مؤدبانه‌شون، به رغم گارد بدی که گرفته بود، مجبور به تمکین‌ در برابر قانون‌ شد و شالش رو سر کرد و رفت. 🔹 بله وقتی می‌گیم امر به معروف و نهی از منکر، وظیفه‌ای همگانیه و جمعی بودنش مؤثره، یعنی همین! ✍ عاطفه خّرمی @mangenechi
✿࿐◍⃟🌼 🌼 قسمت اول مهمون امروزمون یه کم با مهمونای همیشه متفاوت بود. به خلاف معمول که آدم‌های اهل علم، دانشگاهی‌ها، روحانی‌های مذاهب مختلف، و... بودن، امروز یه آقایی اومده بود که توی ایران، کارخونه داره و اینجا دور از خانواده‌ش کار می‌کنه توی یه شهر کوچیک اطراف تهران. وقتی نشست، اولین موضوعی که درباره‌ش حرف زد و سؤال کرد، می‌دونید چی بود؟ بیاید حدس بزنید و حدس‌هاتونو برام بفرستید. ☺️ @nsm1318 ✿࿐◍⃟🌼 @mangenechi
✿࿐◍⃟🌼 🌼 قسمت دوم با یه حیرتی پرسید: توی ، ناگهانی و بدون آمادگی، از دنیا رفته و چند تا مسئول مهم هم همراهش کشته شدن. چرا و چطور تمام کشور توی آرامش هست و اصلاً احساس نمی‌شه که مشکلی توی کشور به وجود اومده؟ اگه چنین اتفاقی توی ترکیه افتاده بود، الان چنان بلبشویی برپا بود که کشور از هم پاشیده بود! مگه ایران چی داره که ما نداریم؟ می‌گفت: ماها از بیرون که به مسائل ایران نگاه می‌کنیم، نمی‌تونیم بفهمیم و تحلیل کنیم. ذهن‌مون پر از سؤال می‌شه و بی‌جواب می‌مونه؛ چون اصلاً شبیه چیزایی که ما دیدیم، نیست. حاج‌آقام جواب‌های خیلی مفصّلی بهش داد و خیلی جامع و کامل براش توضیح داد. ولی من دیگه توضیحات رو نمی‌نویسم که طولانی نشه و فقط سرفصل صحبت‌ها رو براتون می‌گم و بعد عکس‌العمل‌های آقای طالب (talip) رو براتون می‌نویسم که شما هم لذت ببرید. وقتی با این جور صحنه‌ها مواجه می‌شیم، تازه متوجه می‌شیم که چه نعمت‌ها و داشته‌های بی‌نظیری توی ایران عزیزمون داریم که برای خودمون عادی شده و بهش توجه نداریم. ✿࿐◍⃟🌼 @mangenechi
✿࿐◍⃟🌼 🌼 قسمت سوم حاج‌آقام چند تا جواب داد که خلاصه‌ش رو می‌گم: مهم‌ترین و اصلی‌ترین عامل، همون‌طور که هممممممه می‌دونن، (ولی اون آدم غیر ایرانی نمی‌دونست، چون درکی ازش نداره) وجود پربرکت مون هست. حاج آقا مفصّل، موضوع رهبری کشور، ولایت فقیه، ارتباطش با اصل امامت توی مذهب شیعه، ماجرای انتخاب فوری آقا بعد از امام، اصل مجلس خبرگان، وظیفه‌ش، نوع تشکیل شدنش، مجتهد بودن اعضاش و... رو برای آقای طالب توضیح داد و اون تمام مدت با حیرت و تحسین گوش می‌داد و عکس‌العمل نشون می‌داد‌. بعدش به تناسب سؤالات آقای طالب، بحث رفت سر و حضرت آقا و تمام مدت، آقای talip در حال ابراز ذوق و شوق و مقایسه کردن حضرت آقا با مسئولان خودشون، بخصوص اردوغان بود! حاج آقا هم براش توضیح می‌دادن که این روحیه و رفتار حضرت آقا، پیروی از اصول و روش امامان و رهبران مذهب شیعه هست. آقای طالب مداوم داشت از اردوغان و تشریفات و سبک زندگی مسئولان ترکیه می‌گفت و می‌گفت مردم به شدت معترض هستن و دیگه حالشون از این مسئولا به هم می‌خوره، چون مردم تحت فشار شدید اقتصادی هستن، ترکیه گرونی بیداد می‌کنه، مردم توی سیر کردن شکم زن و بچه‌شون موندن، بعد مسئولا این جوری جلوی چشم مردم ریخت و پاش می‌کنن و شبیه سلاطین زندگی می‌کنن، و این موضوع مردم رو خیلی خیلی ناراحت می‌کنه. می‌گفت خوش به حال شما ایرانیا! ✿࿐◍⃟🌼 @mangenechi
افق انقلاب
✿࿐◍⃟🌼 #مهمونای_حاج‌آقام 🌼 قسمت سوم حاج‌آقام چند تا جواب داد که خلاصه‌ش رو می‌گم: مهم‌ترین و اصلی
✿࿐◍⃟🌼 🌼 قسمت چهارم دومین و سومین موضوعی که برای جواب دادن به سؤالات آقای گولر مطرح شد، یکی قانون اساسی بود و یکی اخلاق‌مداری توی دنیای سیاسی ایران. فکر کنم اکثر اعضای کانال، از مدل سیاست‌ورزی توی ترکیه خبر ندارن. اونجا، مفهوم «رعایت » ذره‌ای موضوعیت نداره. سال‌های پیش، بارها و بارها پیش اومده بود که من از طرز برخورد سیاست‌مداران ترکیه دهنم باز می‌موند و به حاج آقا می‌گفتم: خدا رو هزاران بار شکر که ما توی ایران این مدل سیاست‌ورزی رو نداریم. کاندیداها و نماینده‌های احزاب، به صراحت پشت تریبون‌های رسمی به هم توهین می‌کردن و شبیه دعواهای بچه مدرسه‌ای‌ها رفتار می‌کردن!! (اینم بگم که توی ۸ سال دولت اعتدال با کمال تأسف و تأثّر، چندین بار با بغض و اشک اعتراف کردم که حالا دیگه اون آلودگی‌ها و بی‌اخلاقی‌ها و بی‌ادبی‌ها توی سیاسیون ایران هم داره دیده می‌شه 😭 هم توی ایام تبلیغات انتخاباتی، هم در دوران مسئولیتِ اون آدم‌های بی‌اخلاق و بی‌ادب 😭 چقدر دوران سخت و نفرت‌انگیزی بود از این نظر 😭 ) توی روند این توضیحات، با سؤالاتی که آقای طالب گولر (talip guler) مطرح می‌کرد، مسائل متنوعی درباره‌ی اخلاق و سیاست و کشورداری و تفاوت ایران و ترکیه در این موضوعات مطرح شد. از جمله اینکه آقای طالب می‌گفت: ایران از نظر ارزانی واقعاً قابل مقایسه با ترکیه نیست، بخصوص در موضوع انرژی. و حاج آقا براش گفت که آقای ارهان آک‌گون که از کارخونه‌دارای بزرگ ترکیه ست، اومده بوده اصفهان، یه کارخونه سرامیک رو دیده بوده و قیمت کرده بوده و گفته بوده: قیمت این کارخونه، درست مساوی پولی هست که من در عرض یک سال برای پول گاز یکی از کارخونه‌هام به دولت ترکیه پرداخت کردم!!!!! ✿࿐◍⃟🌼 @mangenechi
🔸 یمن را دریاب ... ! 🔸 📝 دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر پدر داشت روزهای پایانی را می‌گذراند. دکترها برایش اصطلاحِ «سپسیس عفونی» را بکار می‌بردند. «سپسیس» یک بیماری خطرناک و مرگبار است که بر اثر واکنش شدید سیستم ایمنی بدن در برابر عفونت شدید ایجاد می شود. «سپسیس شدید» منجر به «شوک سپتیک» می شود. این شوک، فشار خون پدر را کمتر از ۷ کرده بود. بوسيله دارویی که دائم و به‌تدریج به بدن تزریق می‌شد، سعی در جلوگيری از اُفت شدید فشار داشتند. این حالات، پدر را در خوابی عمیق و متفاوت فرو می‌برد؛ حالتی اغماء گونه ... از شب، نوبت حضور من بالای سرشان است. حالتی رفت و برگشت دارند. بی‌هوش و هوشیار در نیمه‌های شب نگاهی به من کردند. «علی بیا !». بعد بلافاصله گفتند: «از یمن چه خبر؟!». متعجب نگاه می‌کنم. «با موشک کجا را زده؟». گویی نظاره‌گر واقعه‌‎ای بوده که من از آن بی خبرم. می‌گویم: «خواب دیدید؛ ما الآن در بیمارستان نمازی هستیم». رویش را برمی‌گرداند. «نه، خواب نبود! یمن را دریاب. اخبار یمن را پیگیر باش. آخرالزمان از یمن آغاز می‌شود. از شلیک اولین موشک‌ها !» بعد سکوتی طولانی کرد. دوباره می‌گوید «علی بیا!». اشاره می‌کند که «سرت را جلو بیار». سرم را می‌چسبانم به دهانش. باصدای بی‌جوهره‌ای می‌گوید: «ان شاء الله تو ظهور را درک میکنی!» مو به تنم سیخ می‌شود. می‌گویم «ان شاء الله» و در دل، همۀ این فضا را حمل بر حال اغماگونه او می‌کنم و عبور میکنم ... تا این‌روزها که اولین موشک‌ها با جسارتی وصف‌ناشدنی از یمن به سمت تمام منافع اسرائیل و آمریکا شلیک میشود ... و تنگه‌ای که لقب مهمترین آبراهۀ جهان را یدک می‌کشد برای همه کشتی‌های اسرائیل و آمریکا ناایمن شده. یمن یک تنه دارد صف‌آرایی و آبروداری می‌کند. باز صدای پدر را می‌شنوم: «یمن را دریاب ...!» (منبع) @haerishirazi
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ وقتی هشت ساله بودم، حرفی به من زد که همیشه به یادم ماند. یک روز با خانواده به دربند رفته بودیم و من هم مثل همیشه چادر سر کرده بودم. روی یکی از تخت‌ها کنارش نشسته بودم که خانم بدحجابی از کنارمان گذشت و لبخند تمسخر آمیزی به من زد. دلم شکست. با ناراحتی نگاهی به حمید کردم و گفتم: ببین این خانومه چه طوری بهم نگاه کرد و خندید! فکر کنم به خاطر چادرم بود! لبخندی زد و گفت: عیب نداره نرگس. مهم اینه که حضرت زهرا س بهت لبخند می‌زنه!» حرفش به دلم نشست. اخم‌هایم را باز کردم و لبخند زدم. از آن روز هر بار که چادر سر می‌کردم، احساس می‌کردم حضرت زهرا (س) به من لبخند می‌زند. برای همین احساس، رویم را بیشتر می‌گرفتم. 📚شاهرگی برای حریم، شهید محمد رضا اسداللهی، ص۱۵ 🍃 شهید محمدرضا اسداللهی @mangenechi ┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄