#حکایت
✍ گویند دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد #فقیری ریخت. پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و رفت!
در راه با پروردگار سخن میگفت: ای گشاینده گرههای ناگشوده! عنایتی فرما و گرهای از گرههای #زندگی ما بگشای.
در همین حال ناگهان گرهای از گرههایش باز شد و #گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
که این گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، در کمال ناباوری دید دانهها روی ظرفی از #طلا ریختهاند!
ندا آمد که:
❤️تو مبین اندر درختی یا به چاه💛
💙تو مرا بین که منم مفتــاح راه💚
《 مولانـــــا 》
↶【به ما بپیوندید 】↷
👇
@ofoghkurdestan
#ماشین_شاسی_بلندش را پارک می کند.
سگ نژاد #ژرمن_شپرد خودش را در آغوش می گیرد.
#عینک_روشن_فکری اش را روی صورتش می گذارد.
وارد #قصابی می شود.
چند کیلو #گوشت با بهترین کیفیت خریداری می کند.
وارد منزل می شود و گوشت ها را برای #سگش آماده می کند تا از آن تغذیه کند.
#اینستاگرامش را باز می کند،پستی می بیند مربوط به #ماه_محرم و نذری سیدالشهدا علیه السلام.
کامنت می گذارد ‼️
💥جای این همه خرج و اسراف به فکر #فقرا باشید.
کامنتش لایک می خورد و شاد و خوشحال به افاضات خودش افتخار می کند.
کمی آن طرف تر
#فقیری در همسایگی شان با غذای نذری امام حسین علیه السلام سیر می شود.و #خدا را به خاطر وجود خیرین شکر می کند❤️
@ofoghkurdestan
💚👌حکایت 🌱
✨⇜مــرد #فقیـــرى بـــود
ڪه همســــــرش از ماست ڪره مى گرفت و او آنرا به یڪى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن ڪره ها را به صورت توپ های یڪ ڪیلویى در می آورد. مرد آنرا به یڪى از بقال های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
✨⇜روزى مـــرد بــقال
به انــدازه #ڪـــره ها شڪ ڪرد و تصمیم گرفت آنها را وزن ڪند. هنگامى ڪه آنها را وزن ڪرد، اندازه هر ڪره ۹۰۰ گرم بود.
✨⇜او از مـرد #فقیــر عـصبانــــى شد
و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو ڪره نمى خرم، تو ڪره را به عنوان یڪ کیلو به من مى فروختى در حالى ڪه وزن آن ۹۰۰ گرم است.
✨⇜مرد فقیر ناراحت شد
و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یڪ ڪیلو شڪر از شما خریدیم و آن یک ڪیلو شڪر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.
👌↫از ماسـت ڪه بر ماسـت
@ofoghkurdestan
✨﷽✨
#پندانه
🔴 پادشاه و بذر گل
🔹پادشاهی تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند اما بر اساس قوانین کشور، پادشاه میبایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند.
🔸آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. #دختران از روز بعد دست به کار شدند، در میان آنها دختر #فقیری بود که در روستا زندگی میکرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت اما در پایان ۹۰ روز هیچ گلی سبز نشد. خیلیها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمیخواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو!
🔹روز موعود پادشاه دید که ۹۹ دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از #دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت: عروس من این دختر است!
🔸قصد من این بود که صادقترین دختر را بيابم! تمام بذر گلهایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
👈🔆 زیباترین منش انسان #راستگویی است.
↶【به ما بپیوندید 】↷
@ofoghkurdestan