eitaa logo
ابرار اوقاف قزوین
373 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
67 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
: مدیریت ارتباط دونفره‌مان با خدا ! ✍ آغاز میکنم تکرار عاشقترین اسماء تو را به نام نامیِ «رحمان»اَت، که آنچه در زمین و زمان بر محور ثبوت ایستاده، از خزینه ی رحمانیت توست! • نه فرقی است برایت؛ میان آنان که با دو دست خویش گِل وجودشان را پرورانیده ای، و نه خوب و بد، از میانشان سَوا میکنی! یکسان می‌باری بر آنان که دوستت می‌دارند و نمی‌دارند! • رحمان شده‌ای، تا همه جرأت کنند برهنه زیر بارانِ مهر تو بایستند و تازه شوند. • رحمان شده ای، تا آنکه عمری نمک خورد و نمکدانت شکست؛ پای سفره تو شرمسار نباشــد. • رحمان خوانده‌ای خود را، قبل از آنکه پرده از اسماء دیگرت برداری، تا ترسِ ملاقاتِ دیگر چهره های دلبرت، از روسیاه و روسپید بریزد.                                                                درست شبیه همان پدری که خلف و ناخلفِ فرزندانش تکه هایی از جانِ اویند و آغوشش برای هیچ کدامشان طعم متفاوتی ندارد. • رحمان شده ای که بگویی؛ هر که بودی و هستی؛ «مَـــــن ؛ برای تو جا دارم»! ✘ ترسِ تکرار اسماء تو و افتادن در ماجرای خلوتها و عاشقی‌ها، برای چو منی که به آسمان خو نداشته، عمق قلبِ ناتوانم را میلرزاند. • اما من یادم هست که تو تمام رحمتت را یکجا در کسی جمع کردی و بعد خودت عاشقش شده ای! محمّد، برای مهربانی‌اش بود؛ که شد حبیب تو و محبوب ما، و من این صبح جمعه را به نام نامیِ «رحمان»اَت، و به اعتماد شانه های پیامبر رحمتت، جرأت می‌کنم و می‌ایستم و ماجرایِ پرتپشِ اسماء تو را یکی یکی دنبال می‌کنم. یا رحمانُ / یا رحمانُ / یا رحمانُ ... مرا در حریم اولیاء خویش قبول کن! 🔹با ما همراه باشید: @oghafqazvin
※  بِسْــمِ اللهِ الرَّحْــمٰنِ الرَّحیـــمْ ※ : پایین پای مادرم! ✍ نظم خانه بهم می‌ریزد وقتی مادر مریض می‌شود، نه؟ • خانه فرو می‌ریزد، وقتی مادر از خانه می‌رود، نه؟ ✘ نه .... می‌شود خانه‌ای فرو نریزد وقتی مادر از آن می‌رود اگر فقط یکی از فرزندان این مادر بتواند مادرِ بقیه شود؛ حتیٰ مادرِ پدرش!!! ※ مثلاً خیال کنیم الآن ما جای حسین و حسن و زینب (علیهم‌السلام) و .... پایین پای مادرمان نشسته‌ایم! خیال که اشکال ندارد؟ بالاخره به ما هم اجازه داده‌اند وارد این خانه شویم از روزی که زیر گوشمان اذان گفته‌اند: «أشهد أنّ علیّاً ولیّ الله». • مثلاً خیال کنیم ما دور بستر مادرمانیم، و انگشتانش را یکی یکی در مشت‌مان می‌گیریم و نوازش میکنیم و می‌بوسیم! • مثلاً خیال کنیم مادرمان چشمانش را هر از چندگاهی باز می‌کند و به چشمان ما می‌دوزد و تا عمق نگاهش را می‌خوانیم! • مثلاً خیال کنیم ما اینقدر با این مادر مَحرمیم، که نگاهمان که می‌کند می‌فهمیم دلواپسیِ ته چشمانش چیست؟ با آرامش سر تکان می‌دهیم و می‌گوییم : مامان به هیچی فکر نکن، من هستم! مامان نگران هیچی نباش من هستم! و مادر لبخند می‌زند و آرام می‌شود و چشمانش را دوباره می‌بندد. • مثلاً خیال کنیم، آخرین سفارش مادرمان به جای امیرالمؤمنین علیه‌السلام به ما بوده باشد: «سلام مرا تا قیامت به فرزندانم برسان» ✘ سرّ این «سلام» چیست که مادر برای من و شما فرستاده است روزی.... تا امروز جرأت کنیم وارد این خانه شویم و جایی بنشینیم که زینبِ عقیله سلام‌الله‌علیها نشست، که حسینِ سیدالشهداء علیه‌السلام نشست.... ※ مامان، امشب پایین پای تو ماییم که نشسته‌ایم، تا وقتی آخرین بار چشمانت را باز  کردی، ما هم شبیه حیدر علیه‌السلام خیالت را جمع کنیم که سلامت را به همه‌ی فرزندانت می‌رسانیم و از «سرّ سلامِ» تو برای همه‌شان پرده برمی‌داریم. مادر! همان که چادر سرش کرد و رفت یکی یکی در خانه‌های محل را کوبید و یادشان آورد پیمانشان را ... یادشان آورد علی(ع) را ... را یادشان آورد سفارش نبی خدا (ص) را! «راز پنهان فاطمه سلام‌الله‌علیها» این است تا یاد همه‌ی فرزندانش بیاورد مادر دارند، مادری که می‌تواند آنها را صاحب «مقام محمود» کند! مقام محمود یعنی: «بشنینند پایین پای مادرشان و مادر چشمش که به آنها می‌افتد بگوید: آخیش حالا با خیال راحت می‌توانم سفر کنم، این خانه «امّ أبیها» دارد و فرو نمی‌ریزد!» بگوید: من دلواپس بچه‌هایم تا قیامت نیستم، آنها «سلام مرا» که «راه و رسم سِلم و سلامتی و امنیتِ جان و روحشان است» به همه‌ی فرزندانم تا قیامت می‌رسانند! 🔹با ما همراه باشید: @oghafqazvin
: حدّ توجه به والدین و سختی‌های «والدین داری» ! ✍ رفتارهای ما بطور کلی به دو دسته تقسیم میشن؛ - رفتاری که متناسب باشرایط و رفتار دیگرانه! - رفتاری که در هرشرایطی، ثابت و بدون تغییره! ✘ رفتار با والدین از دسته دوم و کاملاً ثابته، بطوریکه هرگز اجازه تغییر نداریم. چهار فرمول واجب در ارتباط با والدین: • اطاعت (در صورتی که مخالف دین خدا نباشه) • رعایت کامل ادب • رعایت کامل احترام • نیکیِ خاضعانه ※ نکته اول؛ اگر دستور والدین، مخالف دستورات خداست، نباید اطاعت بشه ولی با حفظ کامل ادب واحترام. ※ نکته دوم؛ نیکی کردن به پدر و مادر، با احترام گذاشتن به اونا، کاملاً متفاوته. روش نیکی به پدر و مادر، دقیقاً مثل یه عبد، نسبت به مولاشه؛ خدمتگزاری خاضعانه. ※ نکته سوم؛ از نظر قرآن تملّق در دو حالت مجازه؛ برای خداوند/ برای پدر و مادر قرآن اینجوری شرحش میدِه؛ «بالهای ذلت را درمقابل پدر و مادرت باز کن» یعنی دربرابرشون متواضع، ذلیل و عبد باش. ※ نکته چهارم: هیچ عبادتی از رضایت والدین، بی نیازت نمیکنه. کمترین اتفاقِ ناشی از عدم رضایتشون؛ ابتلا به عقوق والدینه که هیچ عملی از «عاق والدین» پذیرفته نیست. 🔹مفتخر به همراهی شما هستیم: @oghafqazvin
: «ثرومندترین انسانهای زمین» ✍ تکیه داده بودم سرم را به ضریح! مگر جای امن دیگری هم هست برای اینکه قدرت تمام روزت را بگیری و به سراغ کار و بار الکی‌ات بروی؟ الکی است دیگر همه کارهای ما! اصل کار همین لحظه‌هاییست که به تمرین و تلقین عاشقی می‌گذرد بلکه یک روز این دل بی‌صاحب ما هم، صاحب‌دار شود، عنصردار شود، وزن‌دار شود، سنگین شود... • در همین فکرها بودم که صدای مناجاتی توجهم را جلب کرد ! لهجه اش را نمی‌شناختم ولی معنای جملاتش را تشخیص می‌دادم. داشت می‌گفت: دل من تکه تکه شده آقا! برای برگرداندن آرامش قلب من، امروز و فردا نکن. من حاجتم را آورده‌ام و بدستان تو سپرده‌ام، برای پر کردن دستان من امروز و فردا نکن! و .... • نگاهش کردم، دیدم کم و زیاد انگار حوالی ۷۰ سال دارد، لباسهایش انگار به پوشش اهل بلوچ نزدیک بود. گوشه‌ای نشسته بود و دستانش را در شبکه‌های ضریح گره کرده بود و به قدری زیبا مناجات می‌کرد که دل هر شنونده‌ای را می‌بُرد. • نگاهش کردم و نگاهم کرد. گفت : التماس دعا، زانو زدم کنارش و گفتم: چشم، محتاجیم به دعای شما! خوش بحال شما و خوش بحال من که این صدا را می‌شنوم، اگر کمکی غیر از دعا از من برمی‌آید درخدمتم.‌ ناگهان تند شد و گره دستش را در شبکه‌های ضریح محکم‌تر کرد و گفت؛ نخیر! من صاحب دارم، او خودش می‌داند درد مرا و درمانش را هم بلد است. من نیاموخته‌ام حاجتم را جز نزد صاحبانم ببرم. • فقط تماشایش کردم با لذّت و با خودم گفتم: بنازم به این عشق، و بنازم به غیرت شما. من که سهل است، همه‌ی دنیا باید اینجا نزد شما زانو بزنند. خدا اولیائش را از میان موحدانی انتخاب می‌کند که غیرتشان اجازه نمی‌دهد گره دین و دنیایشان را جز به دست مولای خود بسپارند. با اینکه شرمندگی تمام جانم را گرفته بود اما شاد بودم نمیدانم چرا... چقدر همه چیز تمامند! 🔹مفتخر به همراهی شما هستیم: @oghafqazvin
: « ریسمان شادی، به جای دیگری بند است.» ✍ اتاق عمل شاید، توحیدی‌ترین نقطه‌ی زندگی معمولِ ما باشد که ساده از کنارش می‌گذریم. جایی که قرار است داروهایی تزریق شوند، که تنفس‌مان را از ما گرفته و به دستگاه بیهوشی بسپارند. • سالها پیش بیماری داشتم حدود چهل و هفت هشت ساله! مردی متین و وزین، که چند ماهی را در icu  بستری بود. بیماریش اما، هم ما می‌دانستیم و هم خودش که در روند طبیعی، خوب بشو نیست مگر آنکه معجزه شود. • هرچند شب یکبار منتقل می‌شد اتاق عمل، برای شستشوی حفره‌ی شکم. این جزو روند درمانش بود. بیهوش می‌شد، و محل عمل باز می‌شد و با دهها لیتر سرم، شستشو و ساکشن انجام می‌شد و دوباره .... می‌رفت تا برگردد. • همه عاشق شخصیت وزن‌دارِ این مرد بودند، هوشیار، آرام، سبک، و سرشار از نشاط ! • هر بار می‌آمد اتاق عمل، همه‌ی کادر آن شیفت، می‌آمدند و قبل از بیهوش شدنش دورش جمع می‌شدند. و من میدانستم که همه برای جذب این نور و نشاط است که دور «قاسم» جمع می‌شوند. • شب آخری که قاسم آمد من شبکار بودم! و اتفاقاً او مریضِ اتاق من بود. نزدیکهای اذان صبح برانکاردش که از در اتاق آمد داخل، با اشتیاق رفتم به سمتش... گفتم: خوش آمدی قاسم جان، خوبی آقا؟ گفت: الحمدالله عالی .... از این بهتر نمی‌شود! با این جمله‌ی قاسم قلبم تکان خورد! چند دقیقه پیش، سرشیفت‌مان از من همین سؤال را پرسیده بود و من گفته بودم: «عصر و شب بودم آقاجان، تو خودت حساب کن الآن حالم چگونه است» قاسم دید تغییر حالم را، لبخند زد و با صدای نحیفی گفت: فردا از دردِ امروز دیگر خبری نیست! دردها می‌روند و جایشان را به درد دیگری می‌دهند، مهم این است آنکه دارد نگاهت می‌کند و یک لحظه چشم از تو برنمی‌دارد، تو را نه فقط راضی، که شاد ببیند! گفتم: قاسم جان، تو الآن شادی ؟ گفت: بله «الحمدالله» و دکتر داروی بیهوشی را تزریق کرد و چشمان قاسم آرام روی هم افتاد. • تمام مدت عمل، اشکهای من ریز ریز به لبه‌ی ماسکم گیر می‌کرد و قلب به درد آمده از سبک‌وزنی‌ام را خنک می‌کرد. و من به خودم فکر می‌کردم و تفاوتم با قاسم! «قاسم» چقدر عاشق است که لحظه‌ای نمی‌خواهد دلبرش حتی «چهره‌اش را هم نِق‌آلود ببیند». • صبح شد و بعد از تحویل شیفت رفتم icu ببینمش. قاسم خواب بود، جوری خواب بود که انگار در یک بغل بزرگ، عاشقانه به خواب رفته است. من تفاوت جنس خوابیدنش را می‌فهمیدم. کمی که ایستادم کنارش، چشمانش را باز کرد و گفت: از شما برای همه زحماتتان ممنونم، اگر باز ندیدمتان مرا حلال کنید همه‌تان. • شیفت بعد، جای قاسم بیمار دیگری در خواب بود ! خوش بحال بچه‌های icu که چند ماه پرستار آن بدن نورانی بودند. و خوش بحال من، که پرستار آخرین عمل قاسم بودم... قاسم به دلبرش رسید و من از خاطره‌ی عشق او هنوز ارتزاق می‌کنم. 🔹مفتخر به همراهی شما هستیم: @oghafqazvin
: «پای کار خدا تنهایی بایست، خدا پای کارت، تنهایی می‌آید» ✍ نشسته بود کنار درب استودیو. هنوز استودیو خالی نشده بود که نوبت ضبط‌شان برسد. • تا مرا دید بلند شد و در چشمانم با تحیر نگاه کرد؛ گفت من اینجا چه می‌کنم؟ جمله‌اش حتی بدون هیچ پیش‌زمینه ذهنی، اصلاً برایم تعجب برانگیز نبود چون روزی چند بار خودم نیز همین سؤال را از خودم می‌پرسم. • هیچ نگفتم و فقط تماشایش کردم. ادامه داد: سحرهای رمضان گذشته می‌نشستم در اتاق کارم و با گوشی دعای روزهای رمضان را می‌خواندم و ضبط می‌کردم و از پیج اینستاگرام خودم با همان تعداد کم مخاطب منتشر می‌کردم. • الآن این چه رزقی است که خدا سر سفره‌ی من گذاشته که بیایم و برای جمعیت زیادتری از فرزندان امام زمان علیه‌السلام، دعاهای صحیفه‌ای را بخوانم که شفای تمام آلام آخرالزمان است... من کجا و صحیفه کجا؟ • گفتم: مبارکتان باشد آقای معماری! ولی آدم‌ها اول انتخاب می‌‍شوند، و بعد انتخاب می‌کنند پای آن انتخاب بایستند یا نه. همینکه شروع کردید تنهایی در منزلتان کاری با همین استعدادی که در شما بود انجام دهید، این یعنی به انتخاب خدا، با همان امکاناتی که داشتید لبیک گفتید! ✘ «تا کسی یاد نگیرد تنهایی پای انتخاب خدا بایستد، خدا هم تنهایی پای کار او نمی‌آید»! هرجا دیدی کسی در «نشدن»ها و «نرسیدن»ها دیگران را مقصر دید؛ بدان ایراد در خودش هست. و هرگاه حس کردی دیگران را مقصرِ نشدن‌ها می‌بینی، بدان دچار آسیب شده‌ای! • گوش می‌کرد بی هیچ حرفی! ادامه دادم: خدا، خدای آرزوهای واقعی است، و «آرزوهای واقعی آرزوهایی هستند که تو بقدر توانت، آنهم تنهایی بلند می‌شوی و براه می‌افتی! و خدا ایستادنت را که دید، بقیه‌ی مسیر را باز می‌کند.» • یقین دارم رزق همان سحرهایی امضاء  شد برای شما، که بخاطر تنهایی و نبود امکانات نگرفتید بخوابید! بلند شدید و حرکت کردید و خدا هم امسال روزیِ بلندتری را هدیه داد. اگر پای این روزی و مصائب و ابتلائاتش هم بایستید، یقین دارم که «ما کان لله، ینموا» که آنچه برای خداست، رشد میکند و بالغ می‌شود. گفت: تا کسی یاد نگیرد تنهایی پای انتخاب خدا بایستد، خدا هم تنهایی پای کار او نمی‌آید»! و بی هیچ حرفی رفت به استودیویی که شاید یکی از خوشبخت‌ترین استودیوهای دنیا باشد که کلمات زینت عارفان عالَم در آن بالا می‌رود. 🔹مفتخر به همراهی شما هستیم: @oghafqazvin
: «عاشق‌‌ها شبیهِ عشقشان می‌شوند، شبیهِ معشوقشان» ✍️ به حاج بابا معروف بود در روستای خودشان. از نگاه من چهره‌اش با همه فرق داشت، نگاهش هم همینطور. لباس پوشیدنش هم همینطور، او فقط پیراهن سفید می‌پوشید. • گهگاهی که به آن روستا می‌رفتیم و با نوه‌هایش بازی می‌کردم و بیشتر می‌دیدمش، با خودم فکر می‌کردم او خوشگل‌تر از همه‌ی پیرمردهای دنیاست. چیزی داشت که بقیه نداشتند انگار ... • دو تا دختر داشت و چند تا پسر! جانش می‌رفت برای دو تا دخترش. دختر اولش که در جوانی در یک تصادف به رحمت خدا رفت، همه فکر می‌کردند قلب حاج بابا کشش این مصیبت را نداشته باشد. با همه‌ی کودکی‌ام یادم هست وقتی رفتیم به روستایشان، با همان پیراهن سفیدش دم در ایستاده بود و به مهمانانش خوش‌آمد می‌گفت. • من خوب یادم می‌آید که بزرگترها درموردش حرفهای خوبی نمی‌زدند و سنگدلش می‌خواندند. اما من می‌دانستم او سنگدل نیست اتفاقاً خیلی هم مهربان است. • این حرفها را با اینکه باور نکرده بودم ولی علامت سؤالش در ذهن من ماند تا ... • تا اینکه چند سال بعد دختر دومش با سرطان سختی از دنیا رفت. اینبار که همه از قبل چنین وداعی را پیش‌بینی می‌کردند منتظر بودند عکس‌العمل حاج بابا را ببینند. من نوجوان شده بودم و بهتر می‌توانستم شرایط دور و برم را تحلیل کنم. اینبار با میل خودم همراه شدم با جمع، برای عرض تسلیت! و باز هم همان صحنه را دیدم ... • حاج بابا با همان پیراهن سفید دم درب حیاط ، متین و سنگین ایستاده بود. می‌شد کوه درد را روی شانه‌هایش حس کرد، ولی این کوه درد اَبروانش را خم نکرده بود. • پدرم در آغوشش کشید و گفت؛ کمرمان شکست از این مصیبت! خدا صبرتان بدهد! گفت : لا یوم کیومک یا اباعبدالله (ص) خدا را هزار بار شکر که شما را شریک درد من قرار داد، و امان از درد کمرشکن زنی که کسی شریکش نشد! و اشک از کنار چشمانش لیز خورد و پشت هم چکید. • اینبار حاج بابا در تیررس تهمت‌های بالاتری از مردم قرار گرفت، چون خودش دخترش را داخل قبر گذاشت با همان پیراهن سفیدش که حالا خاکی و گلی شده بود و خودش برایش تلقین خواند و اصلاً هم شیون و ناله نکرد. • و من آن روز مطمئن شدم حاج بابا از همه‌ی پیرمردها خوشگل‌تر است! اما امروز علت اطمینانم را می‌فهمم. √ عشق حاج بابا از همه خوشگل‌تر بود، که او را از همه خوشگل‌تر و قوی‌تر و مَردتر کرده بود. دردِ بزرگتر که به جانت بیفتد آنقدر قابل احترام می‌شود که دردهای کوچکتر را قورت می‌‎دهی تا از آن درد بالا نزنند! قدشان از آن درد بزرگ‌تر نشود! بروز و ظهورشان از آن درد واضح‌تر نشود. حاج بابا عاشق بود و دلش نمی‌خواست جلوی خدایی که خاندان نبوت و ولایتش را با دردهای بزرگ صیقل داد، از دردهایش نق نق کند. حاج بابا خوشگل‌ترین پیرمرد دنیا بود، اما مردم این را نمی‌دانستند! 🔹مفتخر به همراهی شما هستیم: 📡@oghafqazvin پرتال اطلاع رسانی 🌐qazvin.oghaf.ir سامانه پیام کوتاه 📱 10000114281 پست الکترونیک 📫 Oghafqazvin@gmail.com اداره کل اوقاف و امورخیریه استان قزوین ☎️028-33220008 📠028-33225600 سازمان اوقاف و امورخیریه کشور 📞021-64870000 میز خدمت الکترونیک 🌐my.oghaf.ir 🌐صفحه ما در آپارات https://www.aparat.com/oghafqazvin 🌐صفحه ما در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/oghafqazvin
: «داروخانه‌ای برای تمام دردهای روح» ✍️ از دبیرستان که تعطیل شدم، آشفته و فراری خودم را به خانه رساندم! بدون آنکه لباسم را عوض کنم، دست مامان را گرفتم و گفتم: می‌نشینی به حرفهایم گوش کنی؟ گفت : بله حتماً و آمد نشست و به چشمانم با انتظار نگاه کرد. • گفتم : من احساس می‌کنم اتفاق خیلی بدی در درون من افتاده مامان! چند روزی است که انگار چیزی در درونم آماده است، تا کسی حرفی می‌زند من آن را رد کنم. و یا تا کسی پیشنهادی می‌دهد با آن مخالفت کنم. انگار من نیستم و کس دیگری در من افسار کلامم را به دست گرفته است. احساس می‌کنم جسور شده‌ام حتی در برابر بزرگترهایم. مامان ،من حس می‌کنم روحم سرطان بدخیم گرفته و دیگر خوب نمی‌شود، من از خودم فرار کردم تا زودتر به شما برسم. • مامان کمی مکث کرد و گفت : کارنامه‌ات را کِی گرفتی؟ گفتم : حدود ده روز پیش! و دیگر چیزی نگفت. نمی‌دانستم چرا مامان این سوال را پرسید. ولی مطمئن بودم که سوال بی‌ربط نمی‌پرسد. • مامان استکان چایِ خودش را برداشت و داد دست من و گفت: بخور دخترم الآن وقت خوردنش رسیده. چای را گرفتم و با یک حبه قند شروع کردم به خوردن. • مامان گفت: کار شیطان این است که «از کاه، کوه بسازد». من نمی‌گویم مشکلی نیست، نه... ولی به این بزرگی که تو را به وحشت انداخته نیست. • مامان دستانش را شبیه بال یک پرنده باز کرد و شروع کرد به بال زدن. و ادامه داد: روح همه‌ی آدمها دو تا بال دارد مامان. که اگر آنها را نشناسی و حالتهای زخمی شدنش را ندانی، نمی‌توانی تعادلشان را به گونه‌ای حفظ کنی که این دو بال به روح تو حالت سبکی و آرامش برای پرواز بدهند. گفتم : کدام دو تا بال؟ چرا پس من نمی‌دانستم دو تا بال دارم. ✘ گفت: بال اول، بالِ ترس است! و بال دوم بالِ امید. تو تا هر وقت که این دو بال را در حالت تراز نگهداری، روحت هم تعادل دارد و آرام است. هر وقت یکی از بالها سنگین شود، تعادلت بهم می‌خورد و از همان طرف که سنگین شده‌ای، زمین می‌خوری و اولین علامت بی‌تعادلی، ناآرامی است. √√ ترس از خدا لازم است برای تعادل، ولی گاهی شیطان به آدم ترس‌هایی را القاء می‌کند که واقعی نیستند و اگر باورشان کردی، از همانطرف زمین میخوری. √√ امید به خدا هم لازم است، ولی گاهی شیطان امیدهایی از غیر خدا به تو القاء می‌کند، مثلاً امیدواری به خودت و توانایی‌های خودت! آنوقت است که اگر باورش کردی بال امیدت زخمی شده و از همان سمت به زمین می‌خوری. و این در حالیست که تمام موفقیت‌ها از سمت خداست و ما از خود هیچ نداریم. اینها را گفت و کتاب صحیفه را باز کرد و دعای ۲۷ را داد دستم و گفت: این داروخانه برای همه‌ی دردها درمان دارد مامان... و بلند شد و رفت به آشپزخانه! کتاب را چرخاندم به سمت خودم و دیدم بالای دعا نوشته: « پناه جستن به خدا از اخلاق نکوهیده». و همان موقع شروع کردم ترجمه‌ی فارسی‌اش را با دقت خواندم. تمام که شد، فهمیدم مامان چرا از من سوال کرد : کارنامه‌ات را کِی گرفتی! بال امید من، بعد از معدل ۲۰ زخمی شده بود... و این دعا همان پماد و پانسمانی بود که مامان داده بود دستم تا خوبش کنم! 🔹مفتخر به همراهی شما هستیم: 📡@oghafqazvin پرتال اطلاع رسانی 🌐qazvin.oghaf.ir سامانه پیام کوتاه 📱 10000114281
: «آخرین آزمون خاموش کردن چراغ‌هاست، درست زمانه‌ای که ما در آن قرار گرفته‌ایم.» ✍️ آيا مردم پنداشتند همينكه بگويند ايمان آورديم ، رها مي شوند و مورد آزمايش قرار نمي گيرند؟ √ آخرین آزمون، کُشتن چراغ است! • امام، همه ناز است، جز آنها که نیاز آورده اند را نمی‌خواهد! جز بی‌خودانِ از خویش را نمی‌پذیرد. می‌گوید بروید، همه بروید. من بهتر از شما، اصحاب و خاندانی سراغ ندارم، اما بیعت را از همگان برداشتم... همه برای رفتن آزادید! √ آخرین آزمون ، کشتن چراغ است! می‌گوید: اینها جز من، با کسی کاری ندارند. شما از تاریکی استفاده کنید و بروید... این را به اصحاب و خاندانی می‌گوید که جز او چیزی ندارند. جز او چیزی نیستند دیگر، به آنانکه از کثرت دنیا، به وحدتِ او رسیده اند! √ آخرین آزمون، کشتن چراغ است! این را به آنان می‌گوید که زیر چادر او، در دولت کریمهٔ چادر او نفس می‌کشند. می‌بینید: در یک قدمی نور هنوز آزمون تمام نشده و هنوز ترسِ بیرون شدن از دولت کریمه هست. √ آخرین آزمون، کشتن چراغ است! برای آنان که در پرتوی نور امام جهان را می‌بینند، چراغ به چه کار می‌آید؟ عباس به چراغ محتاج نبود، برای او امام اصلِ نور بود، و روشنای چراغ سایهٔ کم جانی از امام بود! علی اکبر به چراغ محتاج نبود، برای او امام اصل نور بود، و روشنای چراغ سایهٔ کم جانی از امام بود! و قاسم و حبیب بن مظاهر و عبدالله بن جعفر و .... • در آن چادر، حتی اگر بودند آنانی که هنوز برای دیدن محتاج چراغی بودند، دل دادن و پاک باختن را می‌دانستند! دل سپردن و سر سپردن را می‌دانستند! چشم بستن و با چشم دل دنباله‌روی امام بودن را بلد بودند! که بوی نور را، و بوی باران را... با چشم بسته هم می‌توان شنید. √ آخرین آزمون، کشتن چراغ است! در این آزمون، اگر خُرده‌ای از خودت را به همراه داشته باشی، در خاموشی چراغ، ممکن است سایه‌ای شود و چشمانت را بپوشاند! در این سایه اگر توان تاب آوردن داشتی و خطا نرفتی، این یک قدم را اگر با چشم بسته دل دادی و رفتی، دیگر به چراغ احتیاجی نداری و آنچه ورای نور است را خواهی دید. • و در آن چادر کسی نبود که آزمون آخر را باخته باشد، کسی نبود که بوی بهشت را نشنیده باشد. اصلاً در آن چادر، در آن آخرین شب، دیگر کسی نمانده بود! همه یک نفر بودند، همه از خویش رها شده و با امام یکی شده بودند. چیزی نداشتند جز او، کسی نبودند جز او، هیچ نبودند نور بودند همه! ✘ آخرین آزمون اما... هنوز ادامه دارد، در چادری دیگر! و ما بازیگران نقش اولِ آنیم. 🔹مفتخر به همراهی شما هستیم: 📡@oghafqazvin پرتال اطلاع رسانی 🌐qazvin.oghaf.ir سامانه پیام کوتاه 📱 10000114281 پست الکترونیک 📫 Oghafqazvin@gmail.com اداره کل اوقاف و امورخیریه استان قزوین ☎️028-33220008 📠028-33225600 سازمان اوقاف و امورخیریه کشور 📞021-64870000 میز خدمت الکترونیک 🌐my.oghaf.ir 🌐صفحه ما در آپارات https://www.aparat.com/oghafqazvin 🌐صفحه ما در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/oghafqazvin