علت دستگیری امام کاظم علیه السلام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟ برای اینکه به موقعیت اجتماعی امام حسادت میورزید و احساس خطر میکرد، با اینکه امام هیچ در مقام قیام نبود، واقعاً کوچکترین اقدامی نکرده بود برای آنکه انقلابی بپا کند (انقلاب ظاهری) اما آنها تشخیص میدادند که اینها انقلاب معنوی و انقلاب عقیدتی بپا کردهاند.
وقتی که تصمیم میگیرد که ولایتعهد را برای پسرش امین تثبیت کند، و بعد از او برای پسر دیگرش مأمون، و بعد از او برای پسر دیگرش مؤتمن، و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت میکند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه میخواهد بیاید مکه و آنجا یک کنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعت بگیرد؛
فکر میکند مانع این کار کیست؟ آن کسی که اگر باشد و چشمها به او بیفتد این فکر برای افراد پیدا میشود که آن که لیاقت برای خلافت دارد اوست، کیست؟ موسی بن جعفر.
[سیری در سیره ائمه اطهار🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
میگفت پَریدن
بُریدن میخواهـد...!
اللهماخرجحباݪدنیامنقلبۍ🕊🍃
#شهیدرضاابراهیمی
🌿📻|@ohdhfvf
کسی که در این دنیا چشم بصیرت ندارد و چشم بصیرتش باز نشده، در آن دنیا هم کور محشور میشود؛چون چشم بصیرت را نه در رحم ساختند و نه در آن دنیا به انسان میدهند، چشم بصیرت چیزی است که در همین دنیا باید ساخته شود. این اختصاص به چشم بصیرت ندارد، گوش بصیرت هم همین طور است، قلب بصیرت هم همین طور است.
[انسان شناسی قرآن🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
دهه هشادیها! جوونیتونو نوجوونیتونو مفت نفروشید. اگه یه روزی حججی ، شد حججی و سری توی سرها شد، اگه حاج قاسم دلبر شد، بخاطر این بود که توی یک محیطی قرار گرفتن که اون محیط تربیتشون کرد. من ازتون میخوام که بگردید دوست خوب پیدا کنید، بگردید محیط خوب پیدا کنید، بگردید حرف های خوب، مطالب خوب پیدا کنید...
+حاج حسین یکتا🌱
🌿📻|@ohdhfvf
هدایت شده از ''اکیپ آ سیدعلی''
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنگـــ😎🤞🏽
🌸| @khamene_ee
May 11
بویِعَطرخُدا🌱
وقتی حرف اعزامش به سوریه به میان آمد به من گفت: فکر نکن دل کندن از شما برایم آسان است ولی باید به
پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم. خودش شروع میکرد:
_اصلاَ ببینم، خدا وجود داره یا نه؟
من که قبول ندارم. شما اگه قبول دارین، برام اثبات کنین.
هر کسی یک دلیلی میآورد. تا سه_چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقعی دفاع میکرد. یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!
[#شهیدحاجاحمدمتوسلیان|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
خاطراتی کوتاه از شهید متوسلیان✨
کنار جاده، یک بسیجی ایستاده بود و دست تکان میداد. حاجی اشاره کرد راننده بایستد. در را باز کرد، طرف را نشاند جای خودش، خودش رفت عقب.
🌿✨
شما برادرا باید حسابی حواستون به اطراف باشه. دائماَ چپ و راستو چک کنید. الکی خودتونو به کشتن ندید. وقت عملیات که میشد، خودش جلوتر از همه بود. وقتی با او میرفتی، میدانستی که اگر یک پشه هم توی هوا بپرد، حواسش هست. وقتی هم که عملیات تمام میشد، هرچه میگفتی «حاجی، دیگه بریم.» نمیآمد. همهی گوشهکنار را سر میزد که مبادا کسی جامانده باشد. وقتی مطمئن میشد، میرفت آخر ستون با بچه ها برمیگشت.
✨🌿
توی مریوان، ارتفاع کانی میران، یک سنگر داشتیم، توش ده ـ دوازده نفر خوابیده بودیم. جا نبود. شب که شد، پتو برداشت، رفت بیرون خوابید.
✨🌿
زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه ها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لباس های آن ها را بشوید. گفتم «برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفتن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.»
گفت«هیچی نمیشه.»
رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد.
اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود.
میگفت«مال بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشه.»
✨🌿
عملیات آزادسازی جادهی پاوه بود. قبلاَ تعریفش را از بچه ها شنیده بودم. یکی گفت «اگه تونستی بگی کدوم حاجیه.« یکی را دیدم وسط جمعیت کلاه خود گذاشته بود؛ منظم و مرتب و گترکرده. گفتم«احتمالاَ اینه.« گفت«آره.»
✨🌿
هر روز توی مریوان، همه را راه میانداخت؛ هرکس با سلاح سازمانی خودش. از کوه میرفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر میخوردیم پایین. این آموزشمان بود. پایین که میرسیدیم، خرما گرفته بود دستش، به تک تک بچه ها تعارف میکرد. خسته نباشید میگفت. خرما تعارفم کرد. گفتم«مرسی.« گفت«چی گفتی؟« گفتم مرسی. ظرف خرما را داد دست یکی دیگر. گفت«بخیز.« هفت ـ هشت متر سینه خیز برد. گفت«آخرین دفعهت باشه که این کلمه رو میگی آخه مرسی فرانسوی بود.»
✨🌿
همراه ما کشیده بود عقب. باید یک کم استراحت میکردیم و دوباره میرفتیم جلو. قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی. نگاهم کرد. گفت«شما بخورین. من خوراکی دارم.« دستمالش را باز کرد. نان و پنیری بود که چند روز قبل داده بودند.
✨🌿
حاج احمد آمد طرف بچهها. از دور پرسید «چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت «هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه، نگفت. به امام توهین کرد، من هم زدم توی صورتش.« حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.
ـ کجای اسلام داریم که میتونید اسیر رو بزنید؟! اگه به امام توهین کرد، یه بحث دیگهس.تو حق نداشتی بزنیش.
✨🌿
آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود. یک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره. حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین. تا نرفت کلاه خود را برنداشت، برنگشت.
گفتیم«اگه شهید میشدی…؟»
گفت«این بیت المال بود.»
🌿📻|@ohdhfvf
#قفلی🚶♂💔
سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجایش درجا میزد. ته تفنگ میخورد زمین و قرچ قرچ صدا میداد.
ماشین تویوتا جلوتر ایستاد. احمد پیدا شد.
ـ تو مثلاَ نگهبانی این جا؟این چه وضعشه؟یکی باید مراقب خودت باشه. میدونی این جاده چقدر خطرناکه؟
دست هایش را توی هوا تکان میداد. مثل طلب کارها حرف میزد و میآمد جلو.
ـ ببینم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بیرون کشید.
ـ چرا تمیزش نکردهای؟این تفنگه یا لوله بخاری!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زیر گریه.
ـ تو چطور جرئت میکنی به من امرونهی کنی! میدونی من کیام؟ من نیروی برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو میرسه.
بعد هم رویش را برگرداند و گفت «اصلاَ اگه خودت بودی میتونستی توی این سرما نگهبانی بدی؟»
احمد شانه هایش را گرفت و محکم بغلش کرد. بی صدا اشک میریخت و میگفت«تو رو خدا منو ببخش»
پسر تقلا میکرد شانه هایش را از دست های او بیرون بکشد. دستش خورد به کلاه پشمی احمد. کلاه افتاد. شناختش. سرش را گذاشت روی شانهاش و سیر گریه کرد.
+ شهید حاج احمد متوسلیان
🌿📻|@ohdhfvf
چه فرقـی میکند نشستن روی نیمکت مدرسه در کنـار همکلاسیها یا نشستن روی صنـدلی اتوبـوس در کنار همسنگران؟ مهـم این اسـت که «من المهد الیاللحد» از گهواره تا گور، انسان در جادهی مبارزه حرکت کند و این نشستنها اگر در این صراط و مسیر باشد عین تحـرک و پویایی و شدن است.
#حاجحسینیکتا🌱
🌿📻|@ohdhfvf
ما بـاید راه فاطمهی زهراۜ را برویـم باید بگذریم، ایثار کنیم، اطاعت خدا کنیم، ما هم باید ذکر خدا بگوییم ما هم باید محبت الهی را در دلمان روز به روز زیاد کنیم، مگر نمیگوییم با ناتوانی به مـسجد رفت، تا حقی را احقاق کند؟ باید در همهی حالات تلاش کنیم، تا حق را احقاق کنیم. ما باید از کسـی نترسیم مگر نمیگوییم که یک تنه مقابل جامعه بـزرگ زَمان او ایستاد؟
- رهبر معظم انقلاب🌱
🌿📻|@ohdhfvf
مهدویت و فرقه ها 1.MP3
11.24M
(🎙✨)
-صوٺجلسهاول
•استاداحسانعبادے
📻🌿|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم. خودش شرو
وعده خداست که حقالناس رو نمیبخشه،
خونِ شھدا هم حقالناسه..
با این حقالناسِ بزرگی که به گردنمونه
میخوایم چیکار کنیم؟ یا اصلا چیکار کردیم؟!
[#شهیدمحسنحدادیان|#شهیدانه🌱]
🌿📻|@ohdhfvf
بویِعَطرخُدا🌱
وعده خداست که حقالناس رو نمیبخشه، خونِ شھدا هم حقالناسه.. با این حقالناسِ بزرگی که به گردنمون
خاطراتی از زبان مادر شهید🌱
شهید محمّد حسین حدادیان اهل نماز اول وقت ، زیارت عاشورا و هیئت بود. سینهزن امام حسین (علیه السّلام) بود.
🖇✨
او خیلی اخلاص داشت. بیادّعابود و هیچ وقت از کارهای خیری که میکرد نمیگفت. به نظرم مزد این اخلاص و بی ادّعا بودنهایش را با شهادت گرفت.
🖇✨
محمّد دنبال اجرایی کردن فرامین رهبری بود. دغدغهی حفظ دستاوردهای نظام را داشت .
🖇✨
محمّدحسین با سنّ کمش، بصیرت داشت. جریانهای باطل را خوب میشناخت و آگاه به امور بود. او مانند کسی که از ناموسش غیورانه دفاع میکند، از انقلاب با غیرت دفاع میکرد.
🖇✨
شهید محمّد حسین حدادیان همهی عمر بسیجی بود و بسیجی زندگی کرد. میگفت: مامان بصیرتی که آقا میگویند: انشاءاللّه خدا نصیبمان کند و اگر بصیرت داشته باشیم انشاءالله این انقلاب به انقلاب صاحبالزمان (عج اللّه تعالی فرجه الشریف) وصل خواهد شد.
🖇✨
مادر شهید محمّدحسین حدادیان میگفت: «محمّدحسین خیلی روی حجاب تأکید داشت. غیرتی بود. ما تذکّر، در مورد رعایت حجاب، از طرف او نداشتیم، امّا اگر حتّی اقوام را در بیرون از منزل میدید که حجاب درستی نداشتند، توجّه نمیکرد و گاهی آنها پیش من گله میکردند که محمّدحسین، ما را در خیابان دید و سلام نداد و توجّهی نکرد. من میگفتم حجابتان را رعایت کنید تا محمّدحسین به شما سلام کند. تا مادامی که اینطور هستید، توجّه نمیکند.»
🌿📻|@ohdhfvf