#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
☘️ بچهها را که میدید، گل از گلش میشکفت.
یکجوری با آنها ارتباط برقرار میکرد.
💕 به بچههای ۸-۷ ساله بهاندازۀ مردهای بزرگ احترام میگذاشت؛ «شما» خطابشان میکرد.
✨ به بچهای که کنار پدرش نشسته بود و با کنجکاوی و بازیگوشی داشت نگاهش میکرد، به شوخی میگفت: «شما پدر ایشونید یا ایشون بابای شمان؟!»
(بر اساس خاطرۀ یکی از همراهان)
📚 به شیوه باران، ص٢٣ (جلد سوم از مجموعه ۵ جلدی داستانهایی کوتاه از سیره و زندگانی حضرت آیتالله بهجت)
#آیت_الله_بهجت_ره
https://eitaa.com/olamaerabane
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️میخواست از طرف آقای بهجت، به طلبههای نجف شهریه بدهد.
▫️آقا وقتی شنید، گفت شرط دارد: اول اینکه «ایشان این اقدامش با رضایت قلبی باشد؛ نه بهخاطر رودربایستی...» دوم اینکه «از من اسمی نبرند. شهریه را از طرف «اهل علمی از قم» بدهند!»
▫️بندۀ خدا گفته بود: «این شدنی نیست؛ محل سؤال و ابهام میشود.»
▫️آقا با اکراه قبول کرده بود اسمش را ببرند؛
▫️به شرط آنکه ننویسند «العظمی»!
📚 به شیوه باران، ص٣٧
https://eitaa.com/olamaerabane
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️نماز که تمام میشود، عدۀ زیادی بهدنبال آقا راه میافتند.
▫️وقتی به سر کوچه میرسیم، مردی نزدیکم میشود و میپرسد:
▫️«شما با آقا آشنا هستید؟»
▫️سر تکان میدهم. میگوید: از مشهد آمده و پولی برایش نمانده.
▫️میخواهد واسطه شوم تا آقا کمکش کند.
▫️میگویم: «من نمیتونم بگم. ولی اگه حرفت حقیقت داشته باشه، آقا خودشون عنایت میکنن.»
▫️آقا به در خانه رسیدهاند. برمیگردند و با لبخندی برای جمعیت
▫️دست تکان میدهند. یکدفعه نگاهشان روی مرد ثابت میماند و با دست اشاره میکنند که یعنی: «بیا اینجا».
▫️مرد شتابان جلو میرود. وقتی برمیگردد، میپرسم: «چی شد؟» دستانش را باز میکند و با خوشحالی میگوید: «به اندازهای هست که من را به مشهد برساند.»
📚 در خانه اگر کس است، ٢۴
https://eitaa.com/olamaerabane
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ رفته بودم بگویم: «برای بچهام که سخت مریض است، دعا کنید.»
▫️ در را باز کرد، چای آورد و نشست به ذکر گفتن.
▫️ اینپا و آنپا کردم که حرفی بزند یا سؤالی بپرسد؛ خبری نشد.
▫️ از دلم گذشت که حتماً ذکر او مهمتر از حرف من است.
▫️ من یک آدم درماندهام که مشکلم را به امید کمک آوردهام اینجا؛
▫️ اما او به ذکر مشغول است.
▫️ سرش را بلند کرد و گفت: «ذکر ما مگر چی هست؟»
▫️ از شرمندگی خیس عرق شدم و آمدم بیرون.
▫️ شب که شد، حال بچه خوب بود.
📚 به شیوه باران، ص۴٨
https://eitaa.com/olamaerabane
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️با احمد رفیق بودیم؛ اما چندسالی بود که بهخاطر یک اختلاف مالی، میانۀمان شکرآب شده بود. هر کدام حق را به خودمان میدادیم. گرۀ دعوا که کور شد، برای قضاوت رفتیم پیش آقای بهجت.
▫️اول احمد حرفهایش را زد، بعد هم من از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم. این میان، احمد برای کاری از اتاق بیرون رفت. حرفهای من که تمام شد، آقا همانجور که سرش پایین بود، با لبخند گفت: «خُب حالا من گوش کدامتان را بکشم؟»
▫️بعد رو کرد به جای خالی احمد... چهرهاش از ناراحتی تغییر کرد. قطرههای درشت عرق نشست روی پیشانیاش... انگار که اتفاق خیلی بدی افتاده باشد، یا حرف خیلی بدی زده باشد...
▫️با ناراحتی گفت: «ایشان نیستند؟! نمیدانستم؛ و گر نه این جمله را در غیاب او نمیگفتم.»
📚 به شیوه باران، ص٣٣
https://eitaa.com/olamaerabane
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
🔹اولین باری که دیدمش، گفت: «بروید متاهل شوید!»
🔸گفتم: «میخواهم درس بخوانم آقا.»
🔹گفت: «مگر شیخ انصاری زن و بچه نداشت؟! بروید با ازدواج، یک هممباحثهای برای خودتان انتخاب کنید.»
📚 به شیوه باران، ص۶٣
https://eitaa.com/olamaerabane
🗓 جمعه ٢٨ مهر ماه ١۴٠٢
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
🔸 هرگاه از قم به مشهد مشرف میشد و هم چنین در راه بازگشت از مشهد به قم، در تهران توقفی میکرد و به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام میرفت.
🔷گاهی پیش میآمد که نیمهشب به حرم میرسید و درهای حرم بسته بود. اثاث را پشت در حرم میگذاشت یا اتاقی میگرفت و در آنجا منتظر میماند تا در حرم باز شود. میفرمود: به هر نحوی هست، نباید محروم بشویم.
📚 رحمت واسعه، ویراست سوم، ص٣٠
#آیت_الله_بهجت_ره
https://eitaa.com/olamaerabane
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️شهرضا زلزله آمده بود و پسلرزههای زیادی داشت. مردم از ترس توی پارکها و خیابانها میخوابیدند و زندگیشان مختل شده بود.
▫️یکی از شهرضاییها زنگ زد و گفت: از آقای بهجت بپرسید ما چه کنیم؟
▫️ آقا بین نماز توی محراب مشغول ذکر گفتن بود. خیلی سریع جواب داد:
▫️بگویید دستها را بر زمین بگذارند و به نیت آرامشدنش سورۀ حمد بخوانند.
▫️ساعتی بعد، خبر رسید زمین آرام گرفته…
📚 ردپای سپید، ص۴٣
https://eitaa.com/olamaerabane
🗓 سهشنبه ١٧ بهمن ماه ١۴٠٢
#اینگونه_بود ...
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ با امام خمینی قدسسره سَر و سِرّی داشتند.
▫️ یکبار من هم با امام به خانۀ آقای بهجت رفتم.
▫️ وارد که شدیم، آنها نشستند به صحبت.
▫️ امام نگاهی به من انداخت. خودم فهمیدم که باید بروم بیرون.
▫️ ساعتی توی کوچه قدم زدم تا صحبتشان تمام شود.
▫️ اینکه چه میگفتند و از کجا میگفتند را کسی نمیداند.
▫️ امام میفرمود: آقای بهجت قدرش نامعلوم است.
▫️ از آقای بهجت هم چند بار شنیدم که میفرمود: «من از آقای خمینی قدسسره مسائلی میدانم که نه میگویم و نه خواهم گفت. چیزهایی که گفتنی نیست...»
📚 به شیوه باران، ص۴۴
https://eitaa.com/olamaerabane