eitaa logo
سیمای فرزانگان
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
6 فایل
اخلاق و سبک زندگی علما ادمین @mohamadhasan138 شرایط تبلیغاتمون👇👇 https://eitaa.com/simaifarzanegan کانال دوم ما👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/nokteha_az_nagofteha ناشناسمون https://harfeto.timefriend.net/17211198493828
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت پنجم 💥 🔺چهار به علاوه دو=؟! کم‌کم به هوش آمدم و توانستم چشمانم را باز کنم. فهمیدم که دو سه نفر بالای سرم نشسته¬اند. یک نفرشان به زبان خودمان به یک نفر دیگر گفت: «به هوش اومد؟» او هم به زبان خودمان جوابش داد: «آره؛ کاش سریعتر بهش یه‌کم آب می¬دادیم و یه چیزی می¬تونست بخوره.» هنوز نمی¬توانستم از سر جایم بلند شوم. همان‌طوری که خوابیده بودم، آب و کمی هم نان خشک توی حلقم ریختند. یواش‌یواش توانستم بخورم و ته گلویم از خشکی و بی¬حالی بیرون آمد. باز هم ادامه دادند، دو سه قلپ آب و چند تا تکّه نان خشک دیگر هم خیس کردند و به خوردم دادند. بیش‌تر از اینکه به فکر حرف¬هایی باشم که آن‌ها به هم می¬زدند، تلاش می¬کردم سایه مرگ و مردن را از سر خودم رفع کنم و در آن خوک¬دونی کثیف که توحّش در آن موج می¬زد، بتوانم نفس بکشم. دو سه ساعت در همان وضعیّت بودم. یکی دو نفر از خانم¬هایی که آنجا بودند، از پایین پاهایم تا گردن و پشت گوشهایم را ماساژ دادند. معلوم بود که تقریباً یک چیزهایی بلدند و تلاش می¬کنند که خون در بدنم بیش‌تر جریان پیدا کند و آثار کوفتگی حاصلِ از خستگی مفرط و ضرب و شتم¬ها را از بدنم بیرون ببرند. چند ساعتی گذشت. نمی¬دانم روز یا شب بود. تا اینکه توانستم کمی تکان بخورم، دست و پاهایم را جمع کنم، گردن بکشم و نگاهی به اطرافم بیندازم. دیـدم در یک اتاق سـه در دو، چـهار نفر زن و دو نـفر مـرد هـسـتیم. حتّی جـا بـرای درازکردن پاهایمان هم نبود. کم¬کم چشمانم را بازتر کردم و به آن‌ها نگاه کردم. گوشهایم را تیزتر کردم و حرف¬هایشان را شنیدم. همه به زبان خودمان حرف می¬زدند. کمی گویش¬ها و لهجه¬یشان با هم فرق داشت، امّا حرف¬های همدیگر را می¬فهمیدند و خیلی راحت به هم جواب می-دادند. فقط در بعضی از کلمات گیر داشتند که آن هم با توضیح، منظورشان را به هم می¬فهماندند. خیلی آرام و طبیعی با هم ارتباط داشتند و البتّه تا حدّ زیادی حریم یکدیگر را حفظ می¬کردند. به‌خاطر همین فهمیدم مسلمان هستند و اهل کثافت¬کاری و اذیّت یکدیگر نیستند. کمی خیالم راحت¬تر شد. بعداز مدّتی که آنجا بودم، زبان من هم کم¬کم باز شد و با آن‌ها حرف زدم. اوّلش سر تکان می¬دادم و دقّت می¬کردم؛ بعدش هم جواب بله یا خیر؛ تا اینکه توانستم کلمه به کلمه حرف بزنم. با خودم چهار تا زن می¬شدیم. یک نفرشان که از بقیّه مهربان¬تر و مؤمن¬تر به نظر می¬رسید، خیلی زحمت مرا می¬کشید و از وقتی به آنجا رفتم مثل خواهر بزرگ¬تر از من حمایت می¬کرد. این‌قدر که حتّی بعضـی از شب¬ها سرم را توی بغلش می¬گذاشتم و کمی از ترس و وحشتِ ناشی از شنیدن داد‌و‌بیداد و ناله¬های اطرافم، کم‌تر می¬شد. به او «ماهدخت» می¬گفتند. توی چشم بود به گونه¬ای که حتّی آن دو مردی که با ما در آن دخمه بودند، گاهی به او زل می¬زدند، امّا بی¬احترامی نمی¬کردند. سر و شانه چالاکی داشت. این‌قدر در آن شرایط مهربان بود که جذّابیّتش را بیش‌تر می¬کرد؛ محبّتش به بقیه زن‌ها می¬رسید، امّا به من بیش‌تر. ادامه...👇
می¬گفت حدود بیست سال در انگلستان زندگی کرده و درس خوانده است، به‌خاطر همین نمی¬تواند زبان مادری¬اش را فصیح و بدون نقص ادا کند، امّا به زبان انگلیسی تسلّط داشت و خیلی سریع و زیبا حرف می¬زد. اسم یکی دیگرشـان «لیلـما» بود. کمی لکنت زبان داشت. می¬گفت از وقتی به آنجا آمده این‌طوری شده است. زن خوبی به نظر می¬رسید. شوهر و بچّه هم داشت، به‌خاطر همین خیلی دلم برایش می¬سوخت؛ چون بعضی وقت¬ها که یاد بچّه¬هایش می¬افتاد، از خواب می¬پرید و می¬لرزید. از حرف‌هایش معلوم بود که مکتب‌خانه داشته و به بچّه¬ها قرآن، حدیث و شعر یاد می¬داده، امّا شغل اصلی¬اش آشپزی بوده و خودش و شوهرش از راه آشپزی امرار معاش می¬کرده¬اند. معمولاً کارهای تمیز کردن، پانسمان و این‌ها را او انجام می¬داد، از بس کدبانو بود. یکی دیگرشان اسمش «هایده» بود. هایده معلّم بود و از شوهرش طلاق گرفته بود و تا قبل‌از دستگیری¬اش، تنها زندگی می¬کرده است. وضع مالی و زندگی¬اش خوب بوده و خیلی ثروتمندانه زندگی می¬کرده است. به‌خاطر همین شرایط آنجا برایش خیلی سخت و غیر قابل تحمّل بود. مدام سرفه می¬کرد و با اینکه دو سه ماه آنجا بود، هنوز به شرایط عادت نکرده بود. کمی مغرور بود؛ چون کلّاً همان‌طور تربیت شده بود، ولی تقریباً با او راحت بودم. اسم خودم هم «سمن» است. استاد زبان خودمان هستم و در دانشگاه «دری و پشتو» تخصّصی درس می¬دهم. یکی دو سال هم انگلستان درس خواندم. پدرم با وجود اینکه آخوند سنّتی محلّه خودمان بود، امّا خیلی به درس خواندن بچّه-هایش مخصوصاً دخترهایش توجّه داشت. من و نُه تا خواهر و چهار تا برادرهایم را تا حدّی که می¬توانست تأمین کرد تا درس بخوانیم. پدرم مدّت کمی هم در قم درس خواند و سپس به وطنمان برگشتیم. من چند تا مقاله چاپ شده در نشریّات جهانی هم دارم. این‌قدر به زبان و کارم علاقه داشته و دارم که زبان معادل و متمّمش را «زبان فارسی» انتخاب کردم و زبان فارسی را هم خیلی کار کردم، حتّی بعضی از اشعار و منظومه¬های مثنوی را هم سر کلاس می¬خواندم و تفسیر می¬کردم. هـمۀ ما اهـل افـغانـسـتان بـودیم. حتّی آن دو تا مـرد. البتّه یکی از آن مـردها چشـمـش خیلی ضعیف بود، تا حدّ نابینایی! امّا کور نبود. می¬گفتند زیر بار شکنجه¬ها، میزان زیادی از بینایی¬اش را از دست داده است. آن مرد دیگر هم از نظر بدنی، درب و داغان بود، امّا خیلی جدّی و جا افتاده به نظر می¬رسید و حدود پنجاه سال داشت. هر دو نفرشان از اعضای گروه‌های مسلح بودند که در درگیری¬های مسلّحانه دستگیر شده بودند، امّا من از شرایط، احوال و اعتقاداتشان تا مدّت¬ها اطّلاع نداشتم. رمان ادامه دارد... https://eitaa.com/olamaerabane