فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان عشق مادربزرگ
به چروک صورتش چین انداخت
وگفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون.
اگه واقعا دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون.
"منم تو چهارده سالگی
دلم با پسر سبزی فروش محل بود.
یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت برو یکم سبزی آشی بگیر.
وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود
هم عشق پسر سبزی فروش.
جفتمون دل داده بودیم بهم.
هر روز میومد محل مون سبزی بفروشه...
منم هرروز هوس آش میکردم
و به هواش میرفتم سبزی آشی بگیرم.
چند وقت بعد اومد خواستگاریم.
آقام گفت نه.
گفت تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی فروش.
اونموقع هم مثل الان نبود که زجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن.
وقتی آقات میگفت نه یعنی نه
ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی ها رفته.
یه بارم که جرأت کرده بودم و بهش گفته بودم میخامش
گفته بود الان داغی...
چند وقت دیگه از سرت میفته و دلت خنک میشه.
ننم راست میگفت.
چند وقت بعد از سرم افتاد.
اما از دلم نه."
الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه.
این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده.
همه میگن از سر باید بیافته...
اما دل مهمه.
دله که سرو به باد میده.
دله که مثل قفسه.
یکی که میافته توش دیگه راهی واسه رفتن نداره.
دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته.
حالا مادر جون...
اگه تو دلت افتاده از دستش نده.
چون هفتادو سه سالت هم که بشه از دلت نمیفته!!
💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید
https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شک یکی از کارتونایی که هیچ وقت از خاطرات بچه های دیروز پاک نمیشه و خیلی دوست داشتنیه ، اَلفی اتکینزه 😍
پسربچهای که با پدرش زندگی میکرد، و گاهی دوست خیالیش یا هیولاها هم وارد داستان میشدن 😍
بدون شک صدای گرم بانو ژاله علو ، زیبایی این کارتون رو واسمون صدچندان کرده بود ...
دههشصتيا این کارتون رو یادتونه ، یا دههپنجاهیا ؟
#نوستالژی
💯ما اینجاخاطراتتونرو زندهمیکنیم
@oldaxs
@oldaxs
@oldaxs
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از تبلیغات پر بازده💯
👈‼️خبری فوق العاده ‼️👉
┅🍃✿❀🌸❀🍃✿┅
روش نوین درمان پروستات و دیابت
موسسه دانش بنیان با همکاری 👇
((پژوهشکده دارو های گیاهی ))
کشور به روشی کاملا علمی و موثر در جهت درمان پروستات دست یافت
ویزیت آنلاین 👇
https://eitaa.com/joinchat/3492545516Ccccdd2a463
جهت درمان به کانال مراجعه کنین👇
https://eitaa.com/joinchat/3492545516Ccccdd2a463
┅┅🍃✿❀🌸❀🍃✿┅┅
پیکان، ماشین نبود، مرام بود
پیکان برای ما ایرانیها ، فقط یک " وسیله نقلیه" نبود
همراه بی ادعای همه سفرهايمان بود. نشانه فخرفروشی نبود، کار راه انداز یک محله بود .
اگر در هر کوچه، یکی دو نفر پیکان داشتند، انگار همه اهل کوچه ماشین داشتند.
نیمه شب اگر بیماری بود، رساندنش به بیمارستان وظیفه وجدانی صاحب پیکان بود.
مسافرت میرفتیم کلی ادم میچپیدیم توی پیکان و با اهنگ تا مقصد همخوانی میکردیم
دختری که عروس میشد، پیکان را گل می بستند و "عروس کشون " میکردند.
اهل پول نبود، اما قلک پول خیلی ها بود، صبح تا شب مسافر میکشید تا صاحبش با بغل پر برود خانه.
این یار سفر و حضر، لوطی بود، گوشش پر بود از متلک "پیکان حلبی" و " قوطی روغن شاه پسند" اما وقتی همان متلک گو ها "کارشان گیر میکرد ، نه نمی گفت.
سالها گذشت تا اینکه ما بی وفا شدیم
اما او وفادار ماند، گاه توی دلش موتور پژو گذاشتیم، گاه موتورش را توی پژو کاشتیم. اما پیکان نرنجید.
گذشت و گذشت تا اینکه بعضی شیک شدند و پیکان سوارها بی کلاس
بعد دیگر تولید پیکان صرف نکرد، حکمش آمد و تیر خلاص.
الان که همه از زندگی می نالند، همه ماشین صفر دارند.
اما اگر توی این زمانه، نصف شب بیمار شدی ، " این دیگه مشکل خودته "!!
💯 کانال دنیای قدیم ایتا👇
@oldaxs
@oldaxs
@oldaxs
#حکایت_قدیمی
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند. یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.»
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت: «درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.»
بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید
@oldaxs
@oldaxs
@oldaxs