eitaa logo
الگوی‌ سوم‌ زن
2.1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
92 فایل
الگوی‌ِسوم‌ِزن: نامی در خورِ بانوان سرزمین‌مان مؤلفه اصلی این الگو؛ نه زن شرقی است نه زن غربی بلکه زن تراز اسلامی است. 🧑‍💻ارتباط با ادمین: @Admin_olgoyesevomezan ارتباط با ما: (ناشناس) https://daigo.ir/secret/572844040
مشاهده در ایتا
دانلود
عطش🥵 بچه‌ها دیگر بازی نمی‌کنند، دلم برایشان کباب است. هر کدام گوشه‌ای بی‌حال نشسته‌اند و رمقی در وجودشان نمانده است.🥺 گل‌های باغ علی، پژمرده می‌شوند؛ آخر این چه ستمی‌ست که بر کودکان بی‌گناه روا می‌دارند!🥀 -عمه جان، من تشنه‌ام...😔 صدای یکی از بچه‌ها که بی‌طاقت شده است، باز هم یادم می‌آورد که شرمنده‌ام.😓 در خیمه به کُنجی خزیده‌ام و از بیرون خبر ندارم. فقط هرازگاهی صدای گریه زنان می‌آید و آه جگرسوز...😭😭 -عمو، آب...😔 حرف کودکی، نگاهم را به سمت در خیمه می‌کشاند. عباس... پریشان از نوای العطش بچه‌ها، میان درگاه ایستاده و به بچه‌ها چشم دوخته است. تیر چشمانش را لحظه‌ای به سویم نشانه می‌رود و از خیمه خارج می‌شود.💔 ادامه دارد... ✍️🏻میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo
عطش🥵 عباس دست راستش را بالا آورد، بدون کلمه‌ای حرف، روی چشم گذاشت و به سمت خیمه آمد. وارد خیمه شد؛ بچه‌ها که دیگر خیلی بی طاقت شده بودند، دوره‌اش کردند. - عمو! من آب می‌خوام. عباس روی پاهایش نشست تا هم‌‌قد بچه‌ها شود؛ هر چند با آن قد رشید، باز هم از بچه‌ها بلندتر بود. روی سر دخترک دستی کشید و او را روی پاهایش نشاند: - آقا اجازه دادن که برم براتون آب بیارم. - آخ‌جون، عمو می‌ری آب میاری؟ اول به من بده🥺 نگرانی در چشم زنان درون خیمه بیشتر شد؛ به هم نگاهی کردند و اشک در چشمان‌شان نقش بست.😭😭 ادامه دارد... ✍️🏻میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo
عطش🥵 بانو زینب، علی کوچک را از میان دستان مادرش می‌گیرد و در آغوش می‌کشد. به سمت عباس می‌آید و کنارش می‌ایستد. عباس برمی‌خیزد، دستی روی سر علی‌اصغر می‌کشد و به خواهرش می‌گوید: - آقا فقط برای آوردن آب به من اذن رفتن، دادن. خواهر جان، دعام کن! خدا کنه پیش بچه‌ها رو سیاه نشم.😔 - برو برادرم، به خدا سپردمت؛ هر چند از زمانی‌که علی‌اکبر به میدون رفت تا الآن دلم بی‌تاب این رفتن‌هاست!💔 عباس نمی‌گذارد غصه نبودن برادران و برادرزاده‌ها از گلوی خشکیده‌اش بیرون بیاید. لب‌هایش را محکم به هم می‌فشارد و به سمت من می‌آید...🥺 ادامه دارد... ✍️🏻 میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo
عطش🥵 روی شانه‌ قمربنی‌هاشم نشسته‌ام و تاب می‌خورم. به خود می‌بالم از این همراهی؛ شوری در دل دارم که گفتنی نیست، یعنی می‌توانم دوباره بچه‌ها را سیراب کنم؟!🤗 پای ارادت عباس او را به سمت آقایم حسین می‌برد؛ بعد از اذنی دوباره، افسار اسبش را به دست می‌گیرد، چند قدمی جلو می‌رود... برمی‌گردد و به خیمه زنان و بچه‌ها نگاهی می‌اندازد. بچه‌ها با چشمانی منتظر از لابه‌لای پرده جلوی در به من و عباس خیره شده‌اند. - حاضری که بچه‌ها رو سیراب کنیم؟ صدای عباس در گوشم می‌پیچد. نگاهی به من می‌اندازد، گویی بله‌ی جانانه‌ام را شنیده است که با قدرت بر اسب می‌نشیند و می‌تازد... ادامه دارد... ✍️🏻میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo
عطش🥵 🌱عباس پر قدرت و با شتاب، اسب را به سمت علقمه می‌راند. در دلم غوغاست. مَشکی خالی هستم که بر پشت عباس، سوارم و با سرعتی که می‌تازد، مدام در تلاطمم. سرکی می‌کشم و نگاهی به جلو می‌اندازم، دست بر شانه عباس می‌زنم و می‌گویم: -تندتر برو پهلوون، ما می‌تونیم چون تو یل ام‌البنینی! 🍂یزیدیان، ما را از دور دیده‌اند، به جوش‌وخروش افتاده‌اند، می‌‌خواهند جلوی‌مان را بگیرند. قمربنی‌هاشم، دست به قبضه شمشیر می‌برد، اذن حمله ندارد برای همین تنها با کسانی مقابله می‌کند که حمله‌ور شوند. 🌱دلم می‌خواهد فریاد بزنم: از سر راه‌مون برید کنار نامردا! ما اومدیم برای بچه‌ها آب ببریم؛ فقط همین... ادامه دارد... ✍️🏻میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo
عطش🥵 🍃نامسلمان‌ها سقای مهربان بچه‌ها را دوره کرده‌اند. عباس دست به قبضه شمشیر می‌برد. چندین نفر را از پای در می‌آورد و من زبان باز می‌کنم: - آفرین؛ اگه آقامون اجازه حمله بهش داده بود، الان همه‌تون به درَک واصل می‌شدید. بخت باهاتون یار بود که قمر منیر قرار شد فقط آب بیاره... 🍃عباس در میان لشکر کَفتارها گرفتار شده است و بانگ بر می‌آورد: اِنّی اَنا العباس صعب باللقاء، نفسی لنفس الطاهر السبط وقا؛ منم عباس که برخورد کوبنده و سخت با دشمن دارم، جانم سپر بلا و فدای جان پاک حسین، سبط پیامبر (ص) باد.🥀 از میان خیلِ عظیمِ خصم، بزرگ هیکلی تنومند به سوی عباسِ من می‌آید. اطرافیانش فریاد برمی‌آورند: - مرحبا مارِد. زنده باد مارد. نمی‌دانم این مارد کیست، در دلم بلوایی به پا شده است که بی‌تابم می‌کند. خودم را پشت یل ام‌البنین پنهان می‌کنم. 🍂صدای مارد گوش‌هایم را می‌آزارد: -ای جوون به خودت رحم کن، "السَّلامَةُ اَولَی لَکَ مِنَ الندامَةِ" سلامتی برای تو برتر از پشیمونی، ضربت خوردن و مُردنه". تسلیم شو و از یزید اطاعت کن تا زندگی خوشی داشته باشی. 🍃نفس‌های عباس بلند و خشمگین شده است، از شنیدن حرف‌های این ملعون؛ می‌دانم که کار مارد، دیگر تمام است... ادامه دارد... 🔰پ‌ن: مارد بن صدیف تغلبی، از جنگاوران و نام‌آوران لشکر عمر بن سعد. ✍️🏻میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo
عطش🥵 🌱به نزدیکی‌های علقمه رسیده‌ایم. اباالفضل در میدان جنگیده و تا اینجا تاخته است. از اسب پیاده می‌شود و به سوی شریعه گام برمی‌دارد. بوسه‌ای بر شانه‌اش می‌زنم و آرام سُر می‌خورم میان دست‌های قمر منیر.✨️ چیزی نمانده است تا به آرزوی‌مان برسیم و برای بچه‌ها آب ببریم. عباس مرا در فرات فرو می‌برد تا سیراب شوم. با تمام وجود، آب‌ها را می‌بلعم و در دلم به یل ام‌البنین افتخار می‌کنم. رشادت‌های او ما را تا اینجا کشاند.💪🌿 دیگر کاملاً رفع عطش کرده‌ام. سر از آب بیرون می‌آورم؛ عباس دهانه‌ام را سفت می‌بندد، مبادا قطره‌ای آب هدر برود؛ این آب سهم بچه‌هاست.😌 دوباره بر دوش عباس می‌نشینم. این بار شوروشوقی بی مثال در سینه دارم.💫 🌱اباالفضل دست‌هایش را در آب فرات فرو می‌برد، مشت‌هایش را پر می‌کند؛ دیگر نوبت اوست تا سیراب شود. -بجنب پهلوون! نفسی تازه کن تا بریم سمت خیمه‌ها... ادامه دارد... ✍️🏻میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام| آپارات 🆔 @Faraasoo
عطش 🥵 🍃عباس به مشت‌های پر از آبش خیره شده است. مردمک چشم‌هایش دودو می‌زند و بغضی عجیب گلوی خشکیده‌اش را به هم می‌فشارد.🥺 ناگهان مشت‌هایش را از هم باز می‌کند و تمام آب را به فرات پس می‌دهد. می‌گوید: -تا آقام و بچه‌ها سیراب نشن، منم لب به آب نمی‌زنم. مشک خوب من، بریم که بچه‌ها منتظرن... 🍃قمر منیرم روی اسب می‌نشیند و به سوی خیمه‌ها حرکت می‌کنیم؛ خدا کند کسی مزاحم‌مان نشود. عده‌ای برای مقابله با ما دوره‌مان کرده‌اند، می‌خواهند آب را از ما بستانند و اهل خیام را تشنه نگه‌دارند. اباالفضل دست به شمشیر می‌شود تا جلوی‌شان را بگیرد. همین‌طور که مبارزه می‌کند، حواسش به من هست تا مبادا زخمی شوم. ملعونی از پشت یک نخل بیرون می‌آید و دست راست محبوب مرا هدفِ شمشیرش قرار می‌دهد.😢 عموی مهربان بچه‌ها، دلاوری شجاع است. اراده‌ای قوی دارد و با این اتفاق هم، جا نمی‌زند. شمشیر را به دست چپش می‌گیرد و به مبارزه ادامه می‌دهد... ادامه دارد... ✍️🏻میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo
عطش🥵 🥺عباس می‌خواهد مرا برای بچه‌ها حفظ کند. حاضر است جانش را فدا کند ولی من به خیمه برسم. بند مرا به دندان می‌گیرد و شمشیر را به دست چپش می‌دهد. اراده پولادینش دلم را گرم می‌کند ولی نگاهم که به سمت راست بدنش سُر می‌خورد، دلم بدجور ریش‌ریش می‌شود.😭 نامردان دوره‌اش کرده‌اند و او مقاومت می‌کند. سراسیمه چشم می‌گردانم برای دیدن اطراف. -واااای... عباس جان مراقب باش!😢 دستش، خدایا دست چپش را هم... دیگر علمدار لشکر چگونه علَم بردارد و نعره حیدری بزند؟! سقای بچه‌ها با این همه زخم و جراحت هنوز مرا به دندان دارد. تیرهایی که به سویم روانه می‌شود را به جان می‌خرد تا به من گزندی نرسد. -آآآآه‌ه‌ه‌ه... ادامه دارد... ✍️🏻میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام| آپارات 🆔 @Faraasoo
عطش🥵 دیگر امید عباس هم...😔💔 عدو تیری به شکم پر آب من زد و آه از نهاد من و عباس، هم‌زمان بلند شد. دشمنی ستم‌کار و بی‌مروت، عمودی آهنین بر سر علمدار کوفت و چشم‌های مبهوتش سیاهی رفت. دیگر رمقی برایش نمانده است؛ الهی بمیرم که دست نداشت تا حمایل بدنش کند و با صورت به زمین افتاد.😭 من هم آن‌جا هستم، آب از تنم جاری‌ست، در خاک فرو می‌رود و بچه‌ها هنوز عطش دارند.🥵 صدای اباالفضل جگرم را می‌سوزاند: -اَخا، اَدرک اَخاک! هیچ زمانی ندیده بودم قمر منیر، مولایش را برادر بخواند ولی اکنون برادرش را می‌خواهد...💔 مولایم حسین خودش را به بالین برادر می‌رساند: -اَلآنَ اِنکَسَرَ ظَهری وَ قَلَّت حیلَتی؛ اکنون کمرم شکست و چاره‌ام اندک شد...😭 پایان ✍️🏻میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo
خدا کریمه!🤲✨️ از بچگی با عروسک‌هایش بازی می‌کرد و خود را مادر آن‌ها می‌دانست. دخترهای همسایه را دعوت می‌کرد و همیشه خودش نقش مادری را داشت که چهار فرزند دارد و قرار است آن‌ها را بزرگ و فدای پیامبرش کند. سلیمه حتی شب‌ها با عروسک‌هایش می‌خوابید و مثل یک مادر آن‌ها را در آغوش می‌گرفت. سال‌ها گذشت و سلیمه قد کشید. به سنی رسید که دیگر می‌توانست تشکیل خانواده بدهد. او هزاران‌هزار خواستگار داشت اما سلیمه دعا می‌کرد مردی نصیبش شود که در همه موارد با او همدل و یکتاپرست باشد. روزها پای نصیحت‌های پدر و مادر می‌نشست تا درس زندگی را بیاموزد، عفت و حیایش زبانزد همه بود. بعد از گذشت مدتی، پسری خوش قدوبالا و تاجر به خواستگاری سلیمه آمد. تمام مشخصاتی را که سلیمه می‌خواست با او تطبیق داشت؛ باایمان، یکتاپرست، خوش اخلاق و خوش قلب. در نهایت سلیمه با توکل بر خدا تن به این وصلت داد و در سن ۱۸ سالگی با او ازدواج کرد. در طول سال‌های زندگی با هم سفرهای بسیاری نمودند. او به‌خاطر شغل همسرش تمام سختی‌ها را تحمل می‌کرد، گاهی ماه‌ها تنها می‌ماند و همسرش راهی سفر تجارتی می‌شد؛ با این حال هیچ‌وقت گله و شکایت نداشت و شاکر خدای بزرگ بود. سلیمه: -سلام حاجی خوش اومدی، خدا قوت. حاجی: -ممنونم سلیمه جان، من رو ببخش که این‌قدر بهت زحمت می‌دم -این چه حرفیه، اینا همه‌اش رحمته. -خدا بهت اجر بده، ممنون که این‌قدر صبوری. -حاجی می‌شه یه چیزی بگم؟ -بفرما -بنظرم وقتشه که یکم پر جمعیت بشیم، پسر و دختری داشته باشیم، این‌جوری هم من از تنهایی در میام، هم شما یک کمک حال داری. تازه این اموال بعد از ما بی صاحب نمی‌مونه. -من که مخالفتی ندارم اما تقدیر خدا به اینه که ما فرزند نداشته باشیم. -تازگی‌ها طبیبی از هند اومده که برای همچین مشکلاتی دوا داره، مشکل خیلی‌ها رو حل کرده. -چه خوب، اگه واقعاً این‌طور باشه، من مشکلی ندارم. سلیمه و همسرش به طبیب مراجعه کردند، برای مدت‌طولانی مداوا نمودند اما هیچ نتیجه‌ای نگرفتند. حاجی: -ده سال از ازدواج ما می‌گذره، هزار تا کار کردیم ولی همه‌اش بی فایده بود. ما بچه‌دار نمی‌شیم و بعدها از ما اسمی هم نمی‌مونه. -هنوز یه راهی مونده -چه راهی؟ -نزد پیامبر بریم و از او بخوایم برامون دعا کنه؛ رسول خدا مستجاب الدعوه است. -اگه دعا کرد و باز هم نتیجه شد همینی که الان داریم چی؟ -خدا رحیم و کریمه حاجی، نا امید نباش. -تو برو من نمیام من نمی‌تونم (نه) بشنوم. ✍️🏻ف.پورعباس ویراستار: میم‌.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo
خدا کریمه!🤲✨️ سلیمه عبایش را سر کرد و به خانه پیامبر رفت. بعد از کسب اجازه وارد خانه شد. با ادب در محضر پیامبر نشست، سرش را پایین انداخت و سلام کرد. بعد از شنیدن جواب سلام، درخواست خود را بیان کرد. -اومدم دعایی در حق من و همسرم بکنید؛ ده ساله ازدواج کردیم اما هر کاری انجام دادیم، دارای فرزند نشدیم. نبی خدا دعایی کنید، خدا به برکت دعای شما به ما عنایت کنه و فرزندی بهمون بده. پیامبر دستانش را بالا آورد و در حق سلیمه دعا کرد. بعد از مدتی ندا آمد که ای رسول خدا او بی عقبه و فرزند، آفریده شده است. سلیمه بعد از شنیدن جواب حق از زبان پیامبر، لبخندی زد و گفت: -ممنونم، خدا رحیمه. او ماجرا را به همسرش گفت. -دیدی گفتم، خدا هم نمی‌خواد ما فرزندی داشته باشیم. -خدا کریم و رحیمه، اون ما رو ناامید نمی‌کنه. یک سالی گذشت و سلیمه همچنان بی فرزند بود. روزی برای خرید به بازار رفت. در راه بازگشت راه کج کرد و مسیرش را به سمت خانه پیامبر تغییر داد. دوباره درخواستش را بیان کرد. پیامبر مجدد برای او دعا نمود و او باز هم همان جواب سال قبل را شنید. او بار دیگر تشکر کرد و گفت: -خدا ارحم الراحمینه ادامه دارد... ✍️ف.پورعباس ویراستار: میم.صادقی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔻همراه ما باشید در پیام رسان‌های↡ ایتا | روبیکا | تلگرام 🆔 @Faraasoo