〰〰🍃🌸🍃〰〰
بسم الله الرحمن الرحیم
#چراغ_همیشه_روشن
#قسمت_پایانی
کمی که جلوتر میرویم، یک پارچه مشکی میکشد روی سرم، همه جا تاریک میشود.
فحش و کتککاریاش همچنان ادامه دارد.
آنقدر میزند که دیگر نایی در بدنم نمیماند، حیف که دستانم بسته است وگرنه...
نمیدانم چه بلایی سر حوراء آمد، ای کاش کسی او را به بیمارستان برساند.
دیگر نفسی در جان ندارم
چشمانم سیاهی میرود و...
〰〰✨〰〰
-مصطفی جونم؟
چشمات رو باز کن عزیزدلم
مصطفای قشنگم!
صدای گریه و زاریِ معصومه درون گوشم میپیچد.
به سختی چشمانم را باز میکنم و صورت پر از اشکش را میبینم. قدِ یک سال، پیر شده است؛ بمیرم که اینقدر عذابش دادم.
اشک از گوشهی چشمم میچکد پایین، یاد دخترکم میافتم و اسمش را میآورم.
-حوراء؟!
معصومه اشکم را پاک میکند و با لبخند قشنگی میگوید:
-نگران نباش عزیزم، دوستات رسوندنش بیمارستان.
چهرهی متعجبم را که میبیند، ادامه میدهد:
-ظاهراً اوضاع تحت کنترلشون بود، فقط نمیدونستن که تو میخوای با اون نامردا درگیر بشی.
تک خندهای میزند و ادامه میدهد:
-یه جورایی کل برنامهشون رو ریختی به هم ولی خوب، به خیروخوشی تموم شد.
الآن حوراء تحت مراقبته و حالش خیلی بهتر شده، علی هم دائم بالای سرشه و از خواهر کوچولوش مراقبت میکنه.
خدا را شکر میکنم که همه چیز به خیر گذشت، چه طاقتی داشت معصومهام!
-تو چطوری صبر کردی آخه؟!
لبخندی میزند و میگوید:
-با امید به خدا، چراغ همیشه روشن زندگی من...
پایان
📚#تحریریه_فرا_سو_فرخی
〰〰🍃🌸🍃〰〰
http://eitaa.com/faraasoo
D1738865T14328012(Web).mp3
زمان:
حجم:
8.04M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی
#قسمت_پایانی
#الگویِسومِزن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻همراه ما باشید در پیام رسانهای↡
ایتا | روبیکا | تلگرام
🆔@olgoyesevomezan