✔️رفقا مردم ما احمق نیستند. بلکه بسیار میفهمند و درک بالایی دارند. این یک باور قلبی است .
اگر در تبلیغات چهره به چهره انتخاباتی میخواهید روی دیگران اثر بذارید ؛
1⃣ با مهربون ترین شخصیتتان به مردم نزدیک بشید .
2⃣ با مردم همدردی کنید .
اگه یکی از حجاب شاکی ه، یکی از اینترنت یکی گرونی، یکی از مشکلات خانوادگی و...
باهاشون همدردی کنید
مردم سیاست باز نیستند
اگر تصمیم سیاسی میگیرند، به سمتی میروند که به آن احساس نزدیکی بیشتری دارند نه به سمت استدلال های منطقی.
استدالهاشون فقط برای توجیه تصمیم شونه . جدی نگیرید و بحث نکنید.
3⃣خودتون را حق ندونید، بقیه رو بی بصیرت و نادون! مردم می فهمند و بهتون گوش نمیدن و علیه تون جبهه میگیرند.
سعی کنید بهشون نشون بدید از خودشونید، نه مامور جایی.
4⃣ بیشتر گوش کنید. آنقدر به نقدها و مخالفت ها گوش کنید تا لحظهای که میخواید حرف بزنید، دستتون بیاد و با یک جمله بتونید اثر بذارید.
5⃣ته بحث هاتون نتیجه نگیرید.
آدم ها دوست ندارند شکستِ تغییر نظرشون را همون لحظه بگن و اعلام کنند. اگر حرفتون به دلشون بشینه بعدا بهش فکر میکنند و تغییر میکنند.
7⃣ نروید شبهه ها رو پیدا کنید که جواب بدید. بروید اشتراکات رو پیدا کنید و روی اونا مانور بدید.
8⃣بدی کسی که طرفدارش هستند رو مدام نگید، این اون طرف رو مظلوم تر میکنه. خوبی و برنامه و کارنامه طرفِ موردِ نظر خودتون را بگید.
9⃣تاکید دوباره میکنم، مردم ما دشمن نیستند، همه عشق به میهن دارند، فقط روششون در عشق ورزیدن متفاوته. یکی با رای ندادن عشقش رو نشون میده یکی با پزشکیان یکی با جلیلی. هدفمون یکیه.
به مردم گوش بدید، دوستشون داشته باشید.
🔟از امام و شهدا و بزرگان هزینه نکنید، ی راهی بذارید اگه کاندید مورد نظر من و شما خدایی نکرده به انحراف رفت، بتونیم برگردیم و مردم رو از اعتقادات شون دور نکنیم.
مردم ما زخم خوردند از روحانی، از احمدی نژاد از هاشمی و التیام رئیسی رو چندان حس نکردند. باهاشون نجنگید، اونا فقط یک پناه میخوان، بدون پیشداوری قبلی، بدون هیچ احساس دانایی به مردم گوش بدید و درکشون کنید.
(ارسالی مخاطبین)
#انتخابات
#حماسه_حضور
#حضور_حداکثری
#لطفا_نشر_حداکثری
#نه_به_دولت_سوم_روحانی
🇮🇷رای ما #جلیلی🇮🇷
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
10.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط شما یک بار به این ویدئو نگاه کنید تا مجذوب فن بیان و نوع روایت و استخدام کلمات و نتیجهگیری معرکه یک خبرنگار در شهادت هنیه بشوید.
اگر همان ساعت نخست اعلام شهادت هنیه، به طور وسیع ، پشت دست این روایت بازی کرده بودیم ، نتیجه ای به مراتب بهتر از الان داشتیم.
بنظرم هنوز هم دیر نیست.
✍ کانال #حدادپور_جهرمی
⛔️ یک سال دیگر گذشت...
یعنی حدوداً چهار سال پس از مرگ استادشان...
یک روز که فاطمه و حکیمه با هم قرار داشتند و میخواستند به هر دو علاقهشان بپردازند، خبری بسیار بد و دردناک باعث شد که قرار آنها به هم بخورد. خبری که حکایت از تمام شدن روزهای خوشی و نوجوانانه آن دو دختر خاص و بلکه همه مردم بود.
+حکیمه! شنیدم حال پیامبر خیلی بده و در بستر افتادن.
- بالاخره یهود موفق شد که برای بار دوم، پیامبر را با زهر ترور کنه. بار اول، در سال دهم هجری بود که پیامبر از اون سال به بعد، هر سال در یک ماه مشخص و یک هفته مشخص حالشون بد میشد و میفرمود که [اثر آن زهر هنوز در بدنم باقی مانده] و یک بار هم امسال.
+ شنیدم به دست یک زن یهودی، چند روز پیش مسموم شدند.
- دفعه قبل هم یهودی ها اقدام به ترور پیامبر با سمّ کردند. اما میگن این بار خیلی اوضاع جسم و جان پیامبر به هم ریخته.
+ کِی از شر یهود خلاص میشیم؟
-خدا می دونه. حرف استاد یادته؟ میگفت دو مرتبه عصیان بزرگ یهود در راه داریم.
+ با حرفهایی که استاد میزد و نکاتی که از قرآن و حکمت میگفت، دوران ما هر دو اتفاق می افته و ما و بچه هامون هر دو فتنه بزرگ رو درک میکنیم.
-من خیلی میترسم. هر وقت یادش میافتم، با اینکه دوستی با تو خیلی تونسته در من شجاعت رو تقویت کنه، اما هر وقت به دو عصیان و فتنه بزرگ یهود فکر میکنم، ترس همه وجودم رو می لرزونه.
+ از یه طرف غصه میخورم. از یه طرف هم دلم خوشه که ما برای این مقابله بزرگ انتخاب شدیم. الان فقط فکرم مشغول حال رحمه پیامبره. نکنه اتفاق بدی بیفته...
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
✍ #حدادپور_جهرمی
@mohamadrezahadadpour
+ هیچی. جوان خام و نادان، تا پاش به مسجد میرسه، میبینه ابوبکر بالای منبر پیامبر رفته و در حال خطبه خواندن هست. شمشیرش رو میخواسته از غلاف خارج کنه و به طرف ابوبکر بره و کارو یه سره کنه که یهو ابوبکر از بالای منبر با لبخند، بغل باز میکنه و میگه [سلام بر فرمانده کل و فاتح سپاهم!]
-عجب! یعنی بهش به صورت غیر مستقیم میگه که تو به مسئولیت قبلی از طرف من منصوب هستی و سِمَت و جایگاهت محفوظه. درسته؟!
+ دقیقاً!
- خب اسامه چه کرد؟ عکس العملش چی بود؟
+ ملت رو برگردونند و اسامه رو دیدند. اسامه تا این استقبال از طرف مردم و توجه و التفات این به اصطلاح خلیفه را میبینه، سر جاش خشکش میزنه و شمشیرش را به نیام برمیگردونه و با صدای بلند میگه [سلام بر شیخ بزرگ و خلیفه برحق رسول خدا!]
-ای داد... ای داد... یعنی با یه جمله خلع سلاح شد و تقریباً آخرین امید ما که اسامه به عنوان یک مقام عالی نظامی و امنیتی بود بر باد رفت!
+ درسته. الان فقط علی مانده و...
حزام سکوت کرد و به زمین خیره شد.
ثمامه پرسید: چرا ساکتی؟ چرا نمیگی علی ماند و همسرش حضرت زهرا سلام الله علیها؟
+ نمیدونم. چون بعید میدونم فاطمه زهرا بمونه!
ثمامه با شنیدن این حرف، وحشت کرد و فوراً پرسید: چطور؟ وای قلبم داره از جا کنده میشه؟
و حزام آهی کشید و جواب داد: چون فاطمه زهرا به خط زده و با خلیفه به صورت مستقیم درگیر شده!
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
@mohamadrezahadadpour
فاطمه وقتی دید سر و چشم و صورت و بدن پدرش زخمی است و خون آمده، برای لحظه ای دنیا رو سرش خراب شد. اما خودش را کنترل کرد.
سپس رو به جمعیت کرد. از آن مدل نگاه ها که چشمانش وسط پوشیده مشخص است و اینقدر خشمناک است که به هر طرف نگاه میکرد، جمعیت دو سه قدم عقب نشینی می کرد و خفه خون می گرفت.
دوری اطراف پدرش زد و با صدای آتشین و سنگین، جوری که صدایش غالب بر اصوات مردم باشد دو سه جمله گفت: «با خودم شمشیر آوردم. چون فکر میکردم قراره با مرد بجنگم و از پدرم دفاع کنم. اما الان چشمم به اطفال و مجانین و از مجانین کمتر افتاد. یک قدم دیگه بیاید جلو و یا یک کلمه دیگه به پدرم توهین کنید، کَس و کارتون رو به عزاتون می شونم. مرد میخوام که فقط یک کلمه یا یک حرکت اشتباه بزنه.»
این اولین باری بود که مردم علی الخصوص بنی کلاب، دختر وزین و با وقاری که همیشه سر سنگین می رفت و می آمد را این طور خشمناک و عصبانی می دیدند.
کسی جرئت نکرد نفس بکشد.
در چشم به هم زدنی، شیرازه جمعیت از هم پاشید و متفرق شدند.
آخر جمعیت، چشم فاطمه به راعیه افتاد. ثانیه ای فاطمه به راعیه زل زد. راعیه مرگش را در آن یک نگاه خواند و با وحشتی که وجودش را فرا گرفته بود، دست و پایش را گم کرد و دنبال بزهایش بازار را ترک کرد و رفت.
وقتی فاطمه خطر را از سر پدرش دفع کرد، از اسب پیاده شد و سر پدرش را در دامن پرمهرش گرفت. اشک های فاطمه روی پوشیه ریخت و به پدرش گفت: «چرا به من نگفتی؟ چرا تنها اومدی اینجا وسط یه مشت گرگ و کفتار؟»
پدرش لبخندی زد و جمله ای گفت که فاطمه در برابر آن هیچ نداشت که بگوید.
حزام گفت: «تو و ثمامه و خودم و همه کس و کارم فدای زهرای اطهر. اگه این جمعیت به طرف بیت الاحزان حرکت می کرد، تو و مادرت و امثال شما باید اونجا باشید تا کسی نگاه چپ به همسر علی نکنه. منو رها کن. من کارمو بلدم. فوقش جونمو برای علی میدم. تو مراقب زهرای اطهر باش.»
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
@mohamadrezahadadpour
⛔️ یکی دو روز گذشت...
حزام آدم استراحت و خوابیدن در بستر بیماری و این حرف ها نبود. بسم الله گفت و بلند شد و برای ادامه کارش زد بیرون.
از آن روز، طبق توافقی که با دخترش کرده بود، فقط وقتی حرف می زد و روشنگری می کرد که دو قدم قبل از خودش، فاطمه با نقاب مشکی و یک سلاح معلوم و مشخص و در چشم، سایه به سایه اش حرکت کند.
بالاخره حریف حزام نشدند. خبر این منبری متحرک و غَرّا و آتشین به گوش خلیفه رسید. اوضاع داشت به ضرر خلیفه تمام می شد. خودش هم می دانست. اولی(ابوبکر) با دومی(عمر) به مشورت نشست.
اولی: موافق برخورد با این پدر و دختر نیستم.
دومی: تو نمی خواد برخورد کنی. من میرم جلو ساکتش می کنم.
اولی: نه! منو با یه فاطمه درگیر کردی، با به فاطمه دیگه درگیر نکن!
دومی: راه دیگه ای داریم؟
اولی: مگه حتی بیعتی که به زور از علی گرفتیم، در سکوت و سخنرانی نکردن دختر پیامبر اثیر داشت؟ مگه حمله کردن به خانه اش و سقط جنین و شکستن پهلو و بازو و استخوان سینه و با غلاف و شلاق به جان زهرا افتادن اثر داشت که با همون دست فرمون می خوای این یکی رو هم ساکت کنی؟
دومی: پس میگی چی کار کنم؟ دست بذارم رو دست؟
اولی لحظه ای سکوت کرد. دستی به محاسنش کشید و گفت: «با برخوردی که سر ماجرای فدک با زهرا کردی، جوری که روی بینایی و سر و صورتش اثر منفی گذاشت، سرجمع چند تا ضربه مستقیم به زهرا وارد شده؟»
دومی نزدیک تر نشست و جواب داد: «حداقل هفده ضربه مستقیم به زهرا زدم. که یکیش فرو رفتن میخ داغ و آتشین در نزدیکی قلبش هست و یک ضربه اساسی لگد هم به دنده هاش زدم. من از کاری که کردیم مطمئنم. خبر رسیده که دیگه حتی کارای خونه هم نمی تونه انجام بده. چه برسه بره بیت الاحزان.»
اولی: پس کی تموم می شه؟
دومی: دور نیست. به زودی. خیلی عمر نمی کنه. خیالت راحت.
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
@mohamadrezahadadpour
⛔️ از سوی دیگر...
شاید کمتر از سه ماه نگذشت که خبر گم شدن راعیه، همان دختر چوپان و بی حیا، در بنی کلاب نقل محافل شد.
دو نفر از آشنایان راعیه در کوچه همدیگر را دیدند و فورا بحث رفت روی راعیه...
-چی دارن میگن؟ چی شده؟
+ راعیه گم شده. پیدا می شه.
-مگه سنجاق سینه است که گم بشه؟! اصلا اون گم میشه؟ صحرا رو مثل کف دستش بلده!
+ به هر حال. یه هفته است که خونه نیومده!
-مگه تو عموش نیستی؟ مگه میشه خبر نداشته باشی؟!
+ ولم کن. ببین! حزام داره میره مسجد. بذار باهاش برم. کاری نداری؟
-وایسا ببینم نسناس! تا نگی چی شده ولت نمی کنم.
+ بین خودمون باشه. اگه برادر و برادرزاده هام بفهمن که من حرفی زدم از بنی کلا بیرونم میکنن.
-باشه. حرف بزن!
+ دختره پالونش کج بوده. من ندیدما. میگن. میگن با یکی ریخته بوده رو هم.
-عجب. خب این دلیل میشه که گم بشه؟ نکنه داداشاش کشتنش!
+ ولم کن. نمی دونم. میخوای همه چی از زبون من بشنوی! نخیر. زنده است. برم.
-برو ... ای داد ... ای بیداد ... امان از دختر خیره سر!
ادامه دارد...
#قبیله_عصیان
#حدادپور_جهرمی
@mohamadrezahadadpour