eitaa logo
🌹⃟🕊خٰادِمْ اُمِ‌ابْيھٰا ا⃟🕊🌹
83 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
119 فایل
'💎یا صاحب الزماݩ 🚙ڪاناݪ مٺـعلق بہ ٹمامے🌹⃟🕊خٰادِمیٖن اُمِ‌ابْيھٰا ا⃟🕊🌹اسٺ:)✈️ بچہ‌مذهبے‌ڪه‌نباید‌گناه‌ڪنہ🌱 تولد🎂ڪاݩال مۅن← 1399/7/19 و‌اینڪ‌شࢪایط کانال⇩ کپی با ذکر صلوات🎄•° پیـام‌هاٺون💙↯ https://harfeto.timefriend.net/16357997712740
مشاهده در ایتا
دانلود
| 🌱 | 💕 𝚆𝚑𝚎𝚗 𝙶𝚘𝚍 𝙶𝚒𝚟𝚎𝚜 𝚈𝚘𝚞 𝙰 𝙽𝚎𝚠 𝙱𝚎𝚐𝚒𝚗𝚗𝚒𝚗𝚐 𝙳𝚘𝚗𝚝 𝚛𝚎𝚙𝚎𝚊𝚝 𝚃𝚑𝚎 𝙾𝚕𝚍 𝙼𝚒𝚜𝚝𝚊𝚔𝚎𝚜! وقٺے خدا بہت يہ شرو؏ دوباࢪه مےدھ اشٺباهاٺِ قديمے ࢪو ٺڪࢪاࢪ نڪن!❄️🌱
| 🦋 | 🌸 | ✨ | 💕 گآهے خدآ ࢪآ صدآ بزن .. بےآنڪھ بخوآهے از او گلھ ڪنے .. بےآنڪھ بگوٻے چࢪآ .. و بےآنڪھ ندآشٺن‌‌هآ و نبودن‌هآ رآ بھ او نسبٺ بدهے .. گآهے خدآ ࢪآ بھ خآطࢪ خدآ بودَنَش صدآ بزن ..🕊
به خدا طورے عشق بورز که هر چه به غیر از خداست را فراموش کنی.♥💫 ✨
| 💙 | 🌸 | 🎈 | ✨ وَ اللہ يَعلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُم .. از آنچہ دࢪ قلب شمآ مےگذࢪد؛ آگآھ اسٺ ..🌱 ﴿ سورھٔ احزآب / آيہ⁵¹ ﴾
| 🌟 | 🦋 | 🤩 زندگے بھ من يآد دآدھ ..☺️ بࢪآے دآشٺن آࢪآمش و آسآيش ..💫 امࢪوز ࢪآ بآ قدم بࢪداࢪم ..👑 و فࢪدآ ࢪآ بہ او بسپآࢪم ..❤️
| ✨ | 🤩 خودٺ ࢪو بآوࢪ دآشٺھ بآش^^🦋 چون خدآ ٺو ࢪو بآوࢪ دآࢪھ🤍 eitaa.com/omeabiha_Mashaklayeh
| 🌱 | 🦋 | 🌸 جونم .. ممنونم ڪہ بِہِم اجآزھ دادے .. بين اين همہ آدمآے ࢪنگآوآࢪنگ .. ☆یہ دونہ☆ باشم ..🙏🏻❤️💫 eitaa.com/omeabiha_Mashaklayeh
| ✨ ٻآدٺ نࢪھ خدآ ࢪو شُڪر ڪُنے! چون خدآ ٻآدش نࢪفٺ امࢪوز صبح بٻدآࢪٺ ڪنھ، ٺوےِ دنٻآيے ڪھ هنوزم خوشگلٻآشو دآࢪہ ..💎💫 صبحٺون‌بھ‌ڪآمـ..🏞❄️
🌸 زیبایی حجاب 🌸: 🌸🍃 چادر یک تکه پارچه نیست... چادر انتخاب خداست برای وانتخاب زن برای ...! زن خداست eitaa.com/omeabiha_Mashaklayeh
| 🌱 | 💎 ﴿ وَلَن تَجِدَ مِن دُونِهِ مُلتَحَداً ﴾ و هࢪگز جز او پنآهے نخوآهے ٻآفٺ ..🌸 ✨❤️اللہـ❤️✨
🔴 💠 پروانه به خرس گفت: دوستت دارم... خرس گفت: الان ميخوام بخوابم، وقتی بيدار شدم حرف می‌زنيم. خرس به خواب زمستاني رفت و هيچوقت نفهميد که عمر پروانه فقط است. 💠"همديگر را دوست داشته باشيم؛ شايد فردايی نباشد" آدمای زنده به گل و محبت نياز دارند و مرده‌ها به فاتحه! ولی ما گاهی برعکس عمل می‌کنيم! به مرده‌ها سر ميزنيم و برایشان گل می‌بريم، اما راحت فاتحه زندگی بعضيا رو می‌خونيم! گاهی فرصت باهم بودن کمتر از عمر شکوفه‌هاست! 💠 بيائيم ساده‌ترين چيز، یعنی را از همسر و فرزندانمان دريغ نکنيم. ولو با یک جمله ولو با یک لبخند و یک نگاه. به قول یکی از عرفا، هرکجا به همسر و فرزند خود محبّت کنید را بیشتر می‌بینید
🥀🖤 《یکم به خودمون بیایم》 از کسی پرسیدند: کدامین "خصلت" از "✨خدای✨" خود را "دوست" داری؟!🤔 گفت: همین" بس" که میدانم او میتواند مچم را بگیرد😶 ولی دستم را میگیرد...🙂 اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤 💥 🧕↶ ✬↬ ⃟🕊 eitaa.com/omeabiha_Mashaklayeh
❦̄̄̄̄∵ ͚͚͚̏💖🍃 ͚͚͚̋∵❦̄̄̄̄ °• 😁•° 😊 یه نفر نام خانوادگیش: “ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ” ﺑﻮﺩﻩ! ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ، بنده خدا ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺣﺎﺿﺮ ﻗﺮﺑﺎﻥ! 😅✋️ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻪ: ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ 😠 ﺻﺎﻑ ﺑﺎﯾﺴﺖ 😡 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻫﯿﺄﺕ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﻧﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﻣﯿﺪﻩ 😎😅 ﻫﯿﺄﺕ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ 👮 همه ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻧﺪ : ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ …😂😂😂 ☺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
| 🦋 | 🤩 | 🌱 + هے نگو من گنآھڪآࢪم منو قبول نمےڪنہ... روم نمٻشہ بآ حرف بزنم... بہ قولِ استآد دولآبي: مآلِ بد بٻخِ رٻشِ صآحب شہ ...! ٺو مخلوقِ خدآيے... .
وقٺے ٺنہآ شدے بدون ڪہ همہ ࢪو بٻࢪون ڪࢪدھ ٺآ خودٺ بآشے و خودش
« 🌙 » باران رحمت خدا همیشه میباره تقصیر ماست که کاسه هایمان را برعکس گرفته ایم...☁️☔️
تو را دست از سر این بردارید!!😡 خانمی که میگفت من پیش شما نمیکنم!!😳😳 قضیه از آنجایی شروع شد که بنده به همراه چند تن از کنار ساحل مشغول بودیم که ناگهان چشمم به افتاد که را بر شانه هایش انداخته بود و بود. جلو رفتم و با و با او کردم و او با سردی و به سختی جواب سلام و احوالپرسی ام را داد: – خوبید شما؟ – خوبم مرسی – میتونم بپرسم از کجا تشریف آوردید؟ – از – خیلی خوش آمدید. در همین لحظه که سالها در ذهنش می گذشت را پرسید و به سرعت و پشت سرهم گفت: حاج آقا شما اینجا چی کار می کنید؟😱 نمیخواهید بگذارید راحت باشند؟😡 من دلم برای مردم ایران میسوزه که نمی توانند هیچ جا بدون شما بکشند😭 باورکنید که من هم وقتی شما را میبینم احساس امنیت ندارم !! من همچنان 😂 و با آرامش گفتم: بنده و دوستانمون آمدیم به مسافرین خوش آمد بگوییم و تا جایی که توانش را داشتیم اگر مشکلی داشتند و یا نیاز به مشاوره ای خدمتی کنیم و… اما سوال دوم شما✍ باور کنید ما اینجاییم تا به مردم بگوییم آفرین به شما که دست خانواده تان را گرفتید و آمده اید . و سوال سوم شما✍ فرمودید که دلتان برای مردم می سوزد و فرمودید کنار ما احساس امنیت نمی کنید درسته؟ او جواب داد: بله😉 اصلا نمیکنم و از این و شما متنفرم – اگر امکان داره علتش را بگید؟ – چون خودتون به که هستید عمل نمیکنید! – ماعمل نمیکنیم؟😍 به کجای قرآن عمل نکردیم؟😉 – مگر در قرآن ما نیست ؟ پس چرا آنقدر سخت میگیرید به این مردم؟ – کجا سخت گرفتیم مگر چه گفتیم؟ – پس برای چی آمدید به سمت من و دو تا پسرای من؟ مگر غیر ازاین هست که الان میخوای بگی شال خودتون را بزارید روی سرتان؟ – برای همین آمدم اما نه با اون تفکر شما!! خیلی خوب شد که این آیه را مطرح کردید اما یه قول میخوام اگر قانع شدید باید اول خودتون حجابتون را درست کنید و بعد برای چند تا از دوستان وبستگانتان این آیه را توضیح دهید قبول میکنید؟ آقایی که کنار ایشان بود گفت حاج آقا قبول ولی اگر قانع نکردی دیگه به ما گیر نده !!😉 گفتم باشه. عرض کردم اما توضیح این آیه ( لا اکراه فی الدین) این آیه میفرماید ( لا اکراه فی انتخاب الدین، لا اکراه فی اصل الدین) یعنی اینکه اگر شما میخواهید دینی را انتخاب کنید ما به شما زور نمیگوییم ولی اگر دینی را انتخاب کردید باید به باشید اینجا بود که برای تبیین این آیه از مثالی استفاده کردم : اگر شما دنبال باشید هیچ اداره و ارگانی نمی تواند به زور شما را کند بلکه اختیار انتخاب هر شغلی با شما هست مثلا شما با انتخاب خودتان می توانید شوید اما بحث اینجاست که حالا شما با انتخاب خودتان کارمند بانک شدید آیا میتوانید بگویید که میخواهم با تیپ اسپرت سرکار بیایم؟💪 یا میخواهم از ساعت ده صبح بیایم تا ده شب؟ خیر نمی توانید!! چون خودش را دارد یعنی حتی رنگ کت و شلواری که باید بپوشی را برایت مشخص می کند چه برسد به ساعت کاری!! حالا اگر کسی نخواست به این قوانین پایبند باشد مشکل از بانک هست یا آن شخصی به یقین از آن شخص هست چون کسی به زور او را کارمند بانک نکرد. واین قضیه در هم صادق هست یعنی میتوانستید بروید شوید ، شوید ، شوید. البته این را هم بگویم که در همان ادیان هم قوانینی وجود دارد که باید به آن ها پایبند باشید.😉 گفت اگر بخوام دینم را تغییر بدم نداره از نظر ؟😉 گفتم،پسرتون اگه بخواد از بده جریم نداره ؟☺️ اینجا بود که آن خانم آرام گفت: حاج آقا حالا کی به من پنجاه ساله نگاه میکنه😌 گفتم: بله شاید کسی دیگه به شما نگاه نکنه ولی خیلی از دخترهای جوان وقتی شما را درساحل به این شکل می بینند الگو میگیرند و مثل شما رفتار میکنند آن وقت هست که دو پسر جوان شما و امثال آنها دچار مشکل می شوند.😌 در جواب گفت: خب جلوی چشمانشان را بگیرند😇 گفتم: مادر من اگر بنده عطر بزنم میتوانم به شما بگویم خواهشا بو نکنید!!😏 یعنی اصلا امکان دارد که بوی عطر به مشام شما نرسد؟ حتما بوی عطر به مشام شما میرسد پس بهتره یه مقدار از خودگذشتگی داشته باشیم وقتی حرفهایم را شنید و احساس کرد که دیگر پاسخی برایشان ندارد گفت: عجب 😋 و در نهایت با لبی خندان حجابش را درست کرد و گفت: تا الان فکرش را نمیکردم که بتوانم با یک به این راحتی درد دلم را بگویم و او هم گوش دهد. ۲۵ سال مقیم آمریکابود.  به قلم: حجت الاسلام حامد امامی نژاد ʝơıŋ
✍️مردی سالها در آرزوی دیدن (عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید.شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد.معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت.این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).تا اینکه روزی، به او الهام شد: 🔸«الان حضرت بقیة الله(عج)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند. اینک ادامه داستان از زبان آن شخص: 🔹به امام(عج) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت: 🔸آیا ممکن است برای ، این قفل را سه ریال از من بخرید؟ من به این سه ریال پول احتیاج دارم.پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم.زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم. پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید. 🔸تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید.وقتی پیرزن رفت،امام زمان(عج) خطاب به من فرمودند:مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او دارد و را می شناسد.از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد. درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و این پیرمرد،هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم. امیر مؤمنان علی (ع) : «هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید». (بحارالانوارج۷۲، ص۳۳.) 📘کیمیای محبت رمز مشرّف شدن به محضر امام زمان(عج)، ص۱۴ 📕عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص۲۰۴-۲۰۲ سرمایه سخن، ج۱ 📗ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸ ʝơıŋ➘ |❥♥️⃟🕊@omeabiha_mashaklayeh
[۷/۱۹،‏ ۸:۴۳] Manezhh: ✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه. برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔 محمد اومد سمت ما و گفت: _بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم. سهیل بلند شد و رفت پیش محمد. ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم. محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم. اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐 داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم _نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!! نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره. به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر از سهیل نشستم. وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد. تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈 محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد. سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت: _شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟ -این آرامش رو ✨ ✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن توی زندگیه.وقتی توی زندگیت خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه. -آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕 -آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌 -یعنی سنگدل شدن؟🙁 -نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️ -متوجه نمیشم.😟 -مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه ونجواهاش میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی. باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛ مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم. سهیل گفت: _از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟ توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈 بهش گفتم: _اولش باید کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه. -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️ ادامه دارد.. 📚نویسنده: 🌸🌼🌸 [۷/۱۹،‏ ۸:۴۳] Manezhh: 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سیزدهم✨ سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم: _نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟ -اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒 نگران شدم.صداش ناراحت بود... ✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏 سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت: _بالاخره راضی شد.😬 مریم به من گفت: _به زحمت افتادی.😊 گفتم: _ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد. باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم. بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت: _عمه بیا بریم بازی. کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش. ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت: _اجازه بدید من تابش میدم. سرمو برگردوندم... خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر .ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار. نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند ک
[۷/۱۹،‏ ۸:۴۳] Manezhh: ✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت -مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️ -گفتم کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟ بالبخندکمرنگی گفت: _اخلاقتون اومده دستم.🙂 -درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید رو بشناسید.👌 محمد بالبخند به ما گفت: _دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار.😊 وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم. سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن. من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه. محمد بالبخند به سهیل گفت: _ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید.😊 بعد اومد سمت ما و گفت: _سوار شین. ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد... وقتی ماشین محمد حرکت کرد،💨🚙 سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد.👀 مریم به محمد گفت: _چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟ محمد باخنده گفت:😁 _به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون. بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،🙈سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست. اما تو دلم برای هزارمین بار کردم بخاطر 🌟غیرت داداش محمدم.🌟 مریم گفت: _فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده.😐 من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت: _سهیل به زهرا علاقه مند شده.😕 محمد باناراحتی گفت: _درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن.😒 محمد خیلی جدی به من گفت: _دیگه باهاش صحبت کنی.✋ گفتم: _اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟😒 محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت: _مگه شماره تو داره؟😠😳 باحالت بی گناهی گفتم: _نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده.😥 -باهات تماس گرفته؟😡 -امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم.😔 -از کجافهمیدی سهیله؟😠 -بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد. -چی گفت؟... 😠 ادامه دارد... 📚نویسنده: 🌸🌼🌸 [۷/۱۹،‏ ۱۵:۱۸] Manezhh: ✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت -چی گفت؟😠 -گفت اگه ممکنه قرار امشبو کنسل نکنیم.😒 -با احترام گفت؟😠 -آره.بیا خودت ببین.🙁📱 -لازم نیست.اگه پیام داد یا تماس گرفت جوابشو نمیدی،فهمیدی؟😠☝️ -باشه.😔 تاوقتی رسیدیم خونه،دیگه حرفی ردوبدل نشد... ضحی روی پام خوابش برده بود.آروم پیاده شدم وخداحافظی کردم. محمد باتأکید گفت: _دیگه نه میبینیش،نه جواب تلفن و پیامشو میدی. گفتم:باشه. اونقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد....😴 ✨خدای مهربونم بازم تحویلم گرفت وبرای 💫نمازشب💫 بیدارم کرد. تاظهر کلاس داشتم... دو روز در هفته بااستادشمس کلاس داشتم،یکشنبه وچهارشنبه. خوشبختانه روزهای دیگه حتی توی دانشگاه هم نمیدیدمش.😅کلاس هام تاظهر فشرده بود ولی آخریش قبل اذان تموم شد. رفتم مسجد دانشگاه نماز بخونم.بعدنماز یاد ریحانه افتادم. دیروز هم دانشگاه نیومده بود.😟🤔امروز هم ندیدمش.شماره شو گرفتم. باحالی که معلوم بود سرماخورده صحبت میکرد.🤒😷بعد احوالپرسی وگله کردن هاش که چرا حالشو نپرسیدم،گفت: _شنیدم دیروز کولاک کردی!😊 -از کی شنیدی؟😅 -حانیه بهم زنگ زد،سراغتو ازم گرفت. وقتی فهمید مریضم و اصلا دانشگاه نرفتم جریان رو برام تعریف کرد...😍ای ول دختر،دمت گرم،ناز نفست،جگرم حال اومد....😌☺️👏👏 -خب حالا.خواستی از خونه تکونی فرارکنی سرما رو خوردی؟😜 -ای بابا!دیروز حالم خیلی بد بود.مامانم حسابی تحویلم گرفت،😅سوپ وآبمیوه و.. 🍲🍺امروز حالم بهتر شده،وسایل اتاقمو خالی کرده،میگه اتاقتو تمیزکن بعد وسایلتو بچین.😁 هر دومون خندیدیم...😁😃 از ریحانه خداحافظی کردم و رفتم سمت دفتر بسیج. جلوی در بودم آقایی گفت: _ببخشید خانم روشن. سرمو آوردم بالا،آقای 🌷امین رضاپور🌷 بود.سرش بود. گفت:سلام -سلام -عذرمیخوام.طبق معمول حانیه گوشیشو جاگذاشته.ممکنه لطف کنید صداش کنید. -الان میگم بیاد. یه قدم برداشتم که گفت: _ببخشید خانم روشن،حرفهای دیروزتون خیلی خوب بود.معلوم بود از ته دل میگفتین.میخواستم بهتون بگم بیشتر مراقب... همون موقع حانیه از دفتر اومد بیرون.تا چشمش به ما افتاد لبخند معناداری زد😉☺️ و اومد سمت من. -سلام خانوم.کجایی پیدات نیست؟😍 -سلام.دیروز متوجه تماس و پیامت نشدم.دیگه وقت نکردم جو
صدا زد داش بیا اینجا 😳 من هم با روی خوش رفتم جلو کلی سلام واحوال پرسی لب دریا دیدن آدم های مختلف عادت ما بود اما دیدن این چهره با این تیپ و قیافه واقعااا یه مقدار برا من عجیب بود البته همه یه جوری نگاهش میکردند شلوار دم پا گشاااد پیراهن یقه باااز سبیل های کشیده کلاه شاپوری لنگ به دست کفش قیصری اصلاااا بزار راحت بگم فکر کن وسط کلی ماشین پر آپشن یه پیکان جوانان بیاد 😂 واقعا برا همه جالب بود اصلاااا یه بود بعد از سلام و احوالپرسی گرم با هم و اون کاملا جدی و رسمی ومن کاملا غیر رسمی و با لبخند 😄 دیدم صوت با تصویر اصلااا به هم نمیان واقعاااا قیافه اش اصلا نمی‌خورد که آنقدر دل مهربان و خدایی داشته باشه. ولی زبان بسیار بسیار برا خدا قدم بر می داشت . اولین چیزی که گفت ازم سوال کرد اهل کجایی ؟ گفتم مازندران گفت به به هم استانی هستیم وقتی متوجه شد هم استانی هستیم یه مقدار یخش آب شد و شروع کرد با لهجه و گویش زیبای مازندرانی صحبت کردن وکلی تعارف که ما در شهرمون یه باغ بزرگ میوه داریم وکار ما پخش میوه های تابستانی هست . ببینید اگه نیاز دارید من چند تا جعبه میوه بیارم به شما بدم و شما بعد از اجرای برنامه های شاد و متنوع خودتون در کنار دریا بین خلق الله پخش کنید شاید به روح پدر ومادر مرحومم برسه . الغرض 😇 خواستم عرض کنم حدود ۱۰۰۰ روز سابقه ی قدم زدن کنار دریا دارم با آدم های زیادی مواجه شدم با تجربه ی ناقص وکم خودم عرض می کنم خیلی اوقات بعضی‌ها ظاهری که ما می‌پسندیم ندارند اما باطنی که دوست داره دارند البته اگه مهمه😉 یا علی ʝơıŋ➘ |❥♥️⃟🕊@om
رفهای_من_نبود.منکه خودم همینا برام سؤال بود.😟🤔 حرفهایی بود که روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو ✨نماز شب✨ برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.😒😥ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.😔 روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.📲 نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره.😊 گفتم: _کی؟😟 -همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.😉 گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟😀 -یکی از بچه های دانشگاه.😊 -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟😁 باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟😟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام.👧🏻🍦 -چشم دختر گلم.😊 جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.😊بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟😒 -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..😊من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی شده به رفتنم.👌 صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.🌷🕊 -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم براتون جبران کنه.👌 -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.😒 -حتما.عرضی نیست،خداحافظ😊 محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.😁 لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟🙂😒 بستنی پرید تو گلوش...😳😣 ادامه دارد.. 📚نویسنده: 🌸🌼 ʝơıŋ➘ |❥♥️⃟🕊@omeabiha_mashaklayeh
شب ششم محرم شب حضرت قاسم علیه السلام : 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 پشت خیمه قدم زنان به دعا داشت با درگه خدا نجوا ای خدا عاشق عمو هستم تو خودت راضی اش کن از دستم چارۀ درد را نمی دانم او غریب است منکه می دانم تو اگر بر دلش بیندازی او به جانبازی ام شود راضی غیر تو یاوری ندارد او در حرم اکبری ندارد او به نفس های عمه ام زینب یک تنه یاری اش کنم یا رب من در این حربگاه می جنگم با تمام سپاه می جنگم بر لبم بهترین غزل دارم جام شیرین تر از عسل دارم منکه شاگرد رزم بَدرِینَم پسر مجتبای صفّینم سبط حیدر ز نسل زهرایم حسن مجتبای اینجایم دیده ام دوره های بس حساس شیوة جنگیِ عمو عباس در کلاس عمو حسین اصلاً نیست شاگرد اولی چون من رفته ام دوره شجاعت را خوب آموختم اطاعت را در کلاس علیِّ اکبر هم دورة بندگی ندیدم کم من گل سرخ و سبز این چمنم با حسین و سلالة حسنم می رسانم به اشک و شیون و شین دست خط حسن به دست حسین اجرک الله یا صاحب الزمان( عج) 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🔹 جلسه ۲ ☑️ 🔹 ۱- می فهمیم که چگونه عاقبت نیک برای است. « و العاقبة للمتقین» 🔹 ۲- به خوبی می فهمیم که چگونه نقشه های شیطانی است و نقشه بنی امیه بر آب شد. « إن کید الشیطان کان ضعیفا» 🔹 ۳- به خوبی می فهمیم که چگونه حق را بر سر باطل می کوبد و آن را نابود می سازد. « بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه» 🔹 ۴- به خوبی می فهمیم که چگونه خواستند نور خدا را خاموش کنند، ولی هر روز آن را بر افروخته تر می کند. « یریدون أن یطفؤا نور الله بأفواههم» 🔹 ۵- امروزه دشمنان اسلام اقرار می کنند که ما حریف نمی شویم. زیرا آنان دو بال قوی دارند: بال سرخ که عاشوراست و بال سبز که انتظار حضرت مهدی «عج الله تعالی فرجه الشریف» است. آنان از محاصره نظامی، اقتصادی، تبلیغاتی، شهادت، اسارت نمی ترسند. چون رهبرشان حسین «علیه السلام» آن ‌گونه در محاصره اقتصادی قرار گرفت که آب خوردن برای اطفال نداشت. و آن گونه در محاصره نظامی قرار گرفت که ۷۲نفر میان سی هزار دشمن قرار گرفتند و آن گونه در میان هیاهوی مخالفان قرار گرفت که هنگام سخن گفتن امام با هیاهو جلوی شنیدن مردم را گرفتند. شهادت و اسارت را پذیرفت ولی زیر بار زور نرفت. الگوی شیعیان چنین فردی است. از سوی دیگر این ها به کمتر از رهبر معصوم یا عادل روی کره زمین به هیچ فردی قانع نمی شوند. و هیچ حکومتی با هیچ شیوه ای ایشان را راضی نمی کند و اینان همچنان در انتظار آن رهبر غایب هستند و ارادتی که به علما و مراجع دارند، به خاطر آن است که این افراد را نایب آن امام می دانند. 🔹 ۶- ، نوعی بیعت با امام معصوم از راه دور و از طریق عرض ارادت و مودت است. 🔹 ۷- ، اعلام حمایت از مظلومان است. 🔹 ۸- ، یعنی نگه داشتن خاطرات فداکاران بر تمام افرادی که توان دارند، حج واجب است و بخشی از اعمال حج، زنده نگه داشتن خاطرات ابراهیم و اسماعیل و هاجر است. زائران خانه خدا در صفا و مروه شبیه سازی می کنند و همچون هاجر با هیجان می دوند تا آن خاطره زنده بماند و ما همان گونه که از پدر و پسر و همسر در مکه تجلیل می کنیم، باید از امام حسین علیه السلام و فرزندان و اصحاب و زینب کبری و خاندان او تجلیل کنیم. در مکه حضرت ابراهیم و اسماعیل آماده گذشت از جان شدند ولی قتلی صورت نگرفت، اما در کربلا امام حسین علیه السلام و یارانش علاوه بر قتل، قطعه قطعه شدند. در مکه برای حضرت اسماعیل که نوزاد بود چند ساعتی آب نبود، اما بعد آب زمزم از زمین جوشید ولی در کربلا آب از زمین نجوشید و علی اصغر که نوزاد بود تشنه شهید شد. 🔹 ۹- ، یعنی بسیج ده ها میلیونی همراه با سوز، بدون اجبار ، بدون چشم داشت ، عاشقانه و هر سال. 🔹 ۱۰- یعنی صبر و مقاومت را ببینیم و یاد بگیریم. 🔹 ۱۱- ، یعنی بلند نگه داشتن پرچم مقاومت، مبارزه ، مکتب، انقلاب ، ایثار، اخلاص، شجاعت. 🔹 ۱۲- یعنی تعظیم شعائر 🔹 ۱۳- یعنی عالی ترین نوع نفرت از ظلم و ظالم 🔹 ۱۴- یعنی تحریک عواطف و مظلوم یابی و کوبیدن ظالم. ʝơıŋ➘ |❥♥️⃟🕊@omeabiha_mashaklayeh
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و هشتم✨ -اینکه خودتون بنده ی خوبی باشین فقط براتون مهمه؟😕 -نه. ☝️ازدواج یه رابطه ست.پیشرفت زن باعث پیشرفت مرد میشه و همینطور پیشرفت مرد باعث پیشرفت زن.👌من همیشه دلم میخواست با کسی ازدواج کنم که همچین از ازدواج داشته باشه.چون به نظرم کسی که براش مهمه دیگه بداخلاقی و خیانت و کارهای ناشایست دیگه هم انجام نمیده. من خصوصیات اخلاقی امین رو تا حد زیادی میشناختم... بخاطر همین سؤالهای معمول رو لازم نبود بپرسم...😇 وقتی سؤالهامو پرسیدم و امین خیلی خوب جواب داد، گفتم: _یه مسأله ای که خیلی برای من مهمه داشتن هست.نه اینکه در همین حد که مطمئن باشم حرام نیست، برام کافی باشه،نه..☝️باید مطمئنا حلال باشه.میدونید که این دو تا با هم فرق داره.گاهی آدم نمیدونه حرامه یا نه.من میخوام باشم حلاله.البته هم ندارم دونه گندم رو از ابتدا بررسی کنید. -جالب بود برام.👌 -حتی اگه مهم نیست ولی همون کم باید یقینا باشه..قبول میکنید؟☝️ -خیلی خوبه.😊👌ان شاءالله که بتونم ولی اگه جایی کوتاهی شد،دلیل بر بی توجهی نذارید. بدید حتما سعی میکنم اصلاح بشه. -من سؤال دیگه ای ندارم.اگه شما مطلبی دارید،بفرمایید. باتعجب گفت: _واقعا سؤال دیگه ای ندارید؟!!😳🤔 -نه. -در مورد سوریه رفتن من چیزی نمیخواین بگین؟!!!😟 -واقعا سؤالی نداشتم ولی الان یه سؤالی برام پیش اومد..شما نگران نیستین که دلبستگی های بعد ازدواج سوریه رفتن تون بشه؟ چیزی نگفت.... سکوتش طول کشید.یعنی به این موضوع فکر نکرده بود.سرش پایین بود. -آقای رضاپور چیزی نگفت.تکان هم نمیخورد.نگران شدم... -آقای رضاپور..حالتون خوبه؟😥 جواب نمیداد.... بلند شدم برم محمد رو صدا کنم.نزدیک در بودم که گفت: _خانم روشن. برگشتم سمتش.هنوز سرش پایین بود. گفت: _خوبم.نگران نباشید... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ اگه من بخوام به چیزی برسونمت،میرسونمت!کسی هم نمیتونه مانع ام بشه✨ سوره یونس|۱۰۷
فرشتہ‌هااز‌خـُداوند‌پرسیدن... خدایاتوکہ‌بشررااینقدردوست‌دارۍ چراغـم‌را‌آفریدۍ ...!؟ خداگفت: غم‌را‌بہ‌خاطرخودم‌آفریدم ؛ چون‌مخلۅقاتم‌تا‌غمگیـن‌نشوندبہ‌یاد‌خالقشان‌نمۍافتند...! :) 🌱
رفـقا..! یه‌جمله‌روقاب‌ڪنیم یابزنیـم‌گــوشه‌ذهنمون، وهرازگاهےنگاهےبھش‌بندازیم دونه‌دونه من لحظه‌لحظه‌ظھور روعقب‌میندازه اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج..💔‎‎‎‎‎‎