💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
🌿💖🌿💖
💖🌿
🌿💖
💖
ʝơıŋ➘
|❥♥️⃟🕊@omeabiha_mashaklayeh
#مادر_سنگدل
#قسمت_سوم
خواهرم ومن خواستگارهای خیلی خوبی داشتیم به خاطر خوبی واوازه ی پدرم، ولی مادرم همه رو با بد دهنی فراری میداد.
خواهرم عاشق یکی از خواستگارهاش بود که اونم عاشق خواهرم بود، ولی مادرم با هر ترفندی که بود نذاشت بهم برسن .تا خواهرم وبه جای خیلی دور به یه مرد خیلی فقیری داد وهمینطوری اونیکی خواهرمو...
حالا من دوازده ساله شده بودم .یه روز برای شستن ظرف ها به کنار چشمه رفته بودم که مادر دوستم از من خوشش اومد وبرای پسرش خواستگاری کرد، من سرم وانداختم پایین وگفتم من که کاره ای نیستم هر چی بزرگترها بگن...
اونا یه شب اومدن خواستگاری مادرم بهم گف حق ندارم از روی دار قالی پایین بیام من همچنان در حال قالی بافتن و سرم پایین که اونا هم اصرار برای جواب..
که یهو مادرم بدون مقدمه پرید روسر من با دوتا دستاش تا جون داشت منو زد.
برادر دوستم هم وضع مالی خوبی داشت،هم منو خیلی دوست داشت، وکارهای مادرم براشون عادی بود،دست بردار نبودن.نا گفته نماند منم دوسش داشتم...
از قضا یه زن عموی بد جنس تر از مادرم داشتم که اون یه حسنی که داشت عاشق دختراش بود یه دخترش هم سن منو دوست من بود تا متوجه شد این خواستگار خیلی خوبیه ودست بردارم نیس نقشه شومی برای من کشید😔
اون سریع اومد منو برای پسرش خواستگاری کرد زن عموکه خم چم مادرمو بلد بود مادرمو راضی کرد. خواستگار منم که دید لقمه ی چرب ونرمی هست ودیدن من به عقد پسر عموم در اومدم ،با دوزو کلک دخترش و داد به اونا ...
خلاصه زن عمو بعد عروسی دخترش خیالش راحت شد وشروع کرد با مادرم دعوا کردن...
#ادامه_دارد..
💖
🌿💖
💖🌿💖 ʝơıŋ➘
|❥♥️⃟🕊@omeabiha_mashaklayeh
🌿💖🌿💖
💖🌿💖🌿💖🌿💖🌿💖
نام داستان کوتاه: مقصر
#قسمت_سوم و آخر
-یکم فکر کن خواهر من، دلیل رفتار شوهرت تویی، دلیل رفتار بچههات تویی، دلیل شب ادرای طاها تویی. خودت رو درست کن، باقیش حله.
بالاخره بعد یک ربع شنیدن نصیحت قطع کردم. شاید طوبا راست میگفت. مجید بعد از یک ساعت برگشت. پشت میز نشست و براش صبحانه آوردم.
خوبی مجید این بود که زود فراموش میکرد. استکان چایی رو برداشت. نگاعش به بالکن و پتوی پهن شده توی تراس بود.
-طاها رو بردی دکتر؟
سر تکون دادم. غرور رو کنار گذاشتم و گفتم:
-طوبا میگه به خاطر ترس و استرسه که بچه شب ادراری داره.
-مگه بچه رو میترسونی تو که اضطراب داره؟
-خب این بچه که فقط بچه من نیست که.
-ببین دوباره داری شروع میکنی.
حالا که با حرف زدن نمیشد باید عملی پیش میرفتم. پس اول از خودم شروع کردم و قبل از سکوت گفتم:
-ببخشید.
متعجب نگاهم کرد. شونه بالا دادم و گفتم:
-که یه ساعت پیش ناراحتت کردم.
لبخند زد. صبحونهاش رو خورد و گفت:
-بچهها رو حاضر کن بریم خرید.
حالا من لبخند میزدم، چون مفهوم نصیحتهای طوبا رو فهمیده بودم.
چند ماه از اون روز گذشت. حالا دیگه طاها شب ادراری نداشت و جویدن ناخنهای دخترم هم به حداقل رسیده بود. رفتارهای مجید هم بهتر شده بود.
مقصر هیچ کس نبود، جز خودم.
ʝơıŋ➘
|❥♥️⃟🕊@omeabiha_mashaklayeh
بنر سن اعتکاف.rar
حجم:
8.41M
#اعتکاف
#بسته_محتوایی
#قسمت_سوم
🔰بنر فضاسازی محل اعتکاف
📍 تزیین و فضاسازی
🖼عکس و بنر
🌱 بنیــــاد نوجــــوان استــــان مازنــــدران
🆔 https://eitaa.com/nooj201