شکوفه های باغ انتظار
🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت یازدهم🌲 بسم الله الرحمن الرحیم سلام باباجون. 👨🔧از این که گفته
🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت دوازدهم🌲
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام پسر گلم، نازنینم
✍️پارسای من! الان که کیلومترها از هم فاصله داریم بیشتر متوجه هستم که چقدر دوستت دارم. ای کاش فهم و خرد را به کار میگرفتم و به داشتن یک فرزند رضایت نمیدادم. کاش چون تو، خداوند فرزندان بیشتری به من میداد.
👨🔧سلام باباجون! اگه من برادر و خواهر داشتم الان با هم نوشتههای شما را میخواندیم.
پسرم! تا الان متوجه شدی که افرادی با علی بن ابیطالب ع سر ناسازگاری دارند اما نمیدانی آنها چه کسانی هستند و چرا نمیخواهند با کسی که خدا دوستش دارد، دوست باشند.
💥خوب است قبل از شروع گفتههایم یک نکته علمی را برایت توضیح دهم.
🌈افراد در برابر خدا سه دستهاند: گروهی مؤمن به خدا، گروهی مشرک و دستهای هم کافر هستند. مؤمنان کسانی هستند که وجود خدا را قبول دارند، مشرکان، خدا را قبول دارند و میگویند جهان را خدا آفریده، اما قسمتی از کارهای جهان به دست موجودات دیگری مثل ملائکه، یا بتها یا حیواناتی مثل گاو و گربه و ... یا خورشید و ماه اداره میشود یعنی در کنار قدرت خدا، این موجودات را هم دارای قدرت میدانند به این افراد مشرک گفته میشود چون برای خداوند، همکار و شریک قائل شدهاند. دسته سوم کافران میباشند. این گروه میگویند: اصلا خدایی وجود ندارد و جهان خودبخود به وجود آمده و اداره میشود. کفر یعنی پوشش و پوشاندن، و کافر در ذهن و عمل خود میخواهد حقیقت بزرگی مانند خدا را بپوشاند. و وجود او را انکار نماید.
♦️بیشتر مردم مکه مشرک بودند و خدا را قبول داشتند اما در کنار خداوند، بتهایی که با دست خود از سنگ و چوب ساخته بودند یا از جاهای دیگر آورده بودند هم قدرتمند میدانستند و از آنها درخواست کمک و رسیدگی به امورشان را میکردند. مثلا در جنگها، چند تا از آنها را همراه خود میبردند تا بر دشمن پیروز شوند.
🔺در سال هشتم هجری، یعنی هشت سال بعد از آمدن پیامبر ص به شهر مدینه پیامبر ص با سپاه دههزار نفری به مکه رفت و آنجا را فتح کرد. این فتح به قدری ماهرانه برنامهریزی شده که دشمنان پیامبر ص نتوانستند کوچکترین مقاومتی انجام دهند.
🔺پارسا جان وقتی از سفر برگردم حتما کتابی درباره اتفاقات فتح مکه پیدا میکند تا بخوانی و از نحوه مدیریت پیامبر ص در تصرف این شهر مقدس آگاه شوی چون دانستن اینها برای یک مسلمان بسیار مهم است.
🔺وقتی پیامبر ص وارد شهر مکه شد به مسجدالحرام رفت و بتهای آنجا را بیرون ریخت و شکست.
🔹امام على علیه السلام شکستن بتها را اینگونه نقل میکند: [در آن روز] رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم مرا برداشت تا کنار کعبه برد، آنگاه فرمود: بنشین؛ من نشستم؛ آن حضرت بر شانه من قرار گرفت و فرمود: برخیز؛ زمانى که ضعف مرا در برخاستن دید فرمود: بنشین، من نشستم، آن حضرت از شانه من پایین آمد، خود نشست و فرمود: بر شانه من بالا برو؛ بر شانه آن حضرت قرار گرفتم و آن حضرت برخاست فرمود: بت بزرگ قریش را بینداز. آن بت از مس ساخته شده و اطراف آن به میخهایى در زمین بسته شده بود. آن حضرت فرمود تا آن را تکان داده و بر زمین اندازم، و من چنین کردم ( المصنف، ابن ابى شیبه، ج ۷، صص ۴۰۴- ۴۰۳، ش ۳۶۹۰۷؛ سبل الهدى والرشاد، ج ۵، صص ۳۵۷- ۳۵۶، به نقل از حاکم نیشابورى و ابن ابى شیبه).
♦️همه 360 بتی که در مکه بود شکسته شد و بت پرستان مکه دیدند که از بتها توان هیچ کاری، حتی برای محافظت از خودشان نمیتوانند انجام بدهند چه برسد که بخواهند دیگران را محافظت کنند یا مشکلات آنها را حل نمایند.
♦️قرار گرفتن امام علی ع بر دوش پیامبر ص یکی دیگر از افتخاراتی است که تاریخ فقط برای او ثبت کرده است.
🌴پارسای من! داریم وارد اتفاقات مهمی میشویم سال نهم هجری است. میدانی که سال نهم، یعنی یک سال و چند ماه تا شهادت پیامبر ص مانده است. که فردا قسمتی از آنها را خواهم گفت.
در پناه خدا عزیزم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #23ذیقعده
#روز_زیارتی_مخصوص
#امام_رضا(ع)
💐#بازهم_زائرت_نیستم😔
💐 #ازدور_سلام 👋
🕊 ❤️دلمون روبفرستیم کنار حرم مطهر امام رضا (ع) و از دور سلام و عرض ادب کنیم🌹🙏
📿 صلوات خاصه حضرت رضا(ع)
🎤باصدای نوجوان علی رحیمی
🌹🌷⚘
💗انتظار عشق💗
قسمت43
چند تا لقمه نون پنیر درست کردم گذاشتم داخل کیفم و رفتم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
بعد نیم ساعت رسیدیم پایگاه
وارد محوطه شدیم حیاط پایگاه خیلی بزرگ بود
دور تا دور حیاط پر بود از عکس شهدا
از ماشین پیاده شدیم
مرتضی: هانیه جان ، داخل جلسه داریم تو نمیتونی بیای - اشکال نداره میرم یه گوشه ای میشینم تا تو بیای
مرتضی: باشه ،فقط شیطونی نکنی ،دست به چیزی نزنیااا
- باشه چشم
مرتضی رفت و منم دور تا دور حیاط میگشتم و به عکسا نگاه میکردم، یه فکری به ذهنم رسید
نمیدونستم مرتضی قبول میکنه یا نه
دو ساعتی تو حیاط نشسته بودم که مرتضی اومد
مرتضی: شرمنده بانووو ،خسته شدی
- در عوضش ناهار منو میبری بیرون که جبران بشه
مرتضی: ای به چشم ،بریم ؟
-میشه بشینی یه لحظه ؟
( مرتضی نشست کنارم ) : جانم بفرما - من میتونم هر موقع که تو میای اینجا همراهت بیام ،عکسای این شهدا رو طراحی کنم بکشم؟
مرتضی: دانشگاهت چی؟
- نمیخوام دیگه ادامه بدم ، اینجا یه چیزی داره که آدمو جذب خودش میکنه
مرتضی: باشه ،من حرفی ندارم
- خیلی ممنونم
(از داخل کیفم لقمه ها رو درآوردم )
- بفرمایین
مرتضی: واقعن به تو میگن بانوی نمونه ،خیلی گرسنم بود
با مرتضی رفتیم یه کم وسیله خریدیم بعد باهم رفتیم خونه حس خوبی داشتم ، فردا شب آقا رضا پرواز داشت
قرار شد منو مرتضی ،به همراه فاطمه ،اقا رضا رو تا فرودگاه برسونیم
صبح زود از خواب بیدار شدم
صبحانه اماده کردم
چند تا لقمه هم درست کردم گذاشتم داخل کیفم - مرتضی جان ، بیدار شو
مرتضی: سلام بانووو ،سحر خیز شدی؟
- باید بریم پایگاه دیگه
مرتضی: آها پس بگو ،منو باش فک کردم به خاطر من ،حاج خانم صبح زود بیدار شده
- ععع اذیت نکن دیگه ،بلند شو...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت44
به سمت پایگاه حرکت کردیم
وارد پایگاه شدین
مرتضی رفت برام یه صندلی آورد و خودش رفت
منم نشستم جلوی عکس شهدا
بسم الله گفتم و شروع کردم
با کشیدن عکس شهدا ،اشک از چشمام جاری میشد
نزدیک اذان ظهر بود که مرتضی اومد کنارم
مرتضی: هانیه جان ،پاشو بریم نماز خونه ،نمازتو بخون - چشم
به همراه مرتضی وارد ساختمون شدم
رسیدیم به نماز خونه
مرتضی در اتاق و بست که کسی داخل نشه
بعد با هم دیگه نماز خوندیم
و لقمه هارو بیرون آوردم و با هم خوردیم
یه دفعه در نماز خونه باز شد عع ببخشید اقا مرتضی ،نمیدونستم خانومتون هم هستن
_سلام
مرتضی: اشکال نداره ،کاری داشتی ،آقا یوسف ؟
آقا یوسف: حاجی کارتون داره
مرتضی: الان میام
آقا یوسف: با اجازه تون ،بازم شرمنده
مرتضی: هانیه جان پاشو بریم ،الان بچه ها میان واسه نماز - چشم
برگشتم داخل حیاط ،نشستم روی صندلی
شروع کردم به کشیدن ، که یه دفعه یه صدای اومد زنداداش میشه عکس مارو هم بکشی
رومو برگردوندم ،حسین اقا بود ،داداش مرتضی،
از جام بلند شدم - سلام حسین اقا،خوبین؟ عاطفه جون و بچه ها خوبن؟
حسین اقا : سلام، خدا رو شکر همه خوبن ، نگفتین عکس ما رو نمیکشین ؟
مرتضی با خنده از پشت سر گفت: داداش جان انشاءالله ،به درجه شهادت رسیدی ، به هانیه جان میگم عکستو بکشه
- عع اقا مرتضی ! زشته این حرفا چیه خدا نکنه
حسین آقا: انشاءالله ،فقط زنداداش عکس منو سفارشی بکش ( وایی خدااا، چه راحت دارن درباره شهادت صحبت میکنن)
مرتضی: داداش به موقع اومدی ،برو پیش حاجی ،داره لیست بچه ها رو اماده میکنه
حسین آقا: چشم، زنداداش فعلن با اجازه - به سلامت
مرتضی : خوب ببینم خانوم ما چه کار کرده از صبح تا حالا
-میخوام عکسا رو قاب کنم
مرتضی: خیلی قشنگ شده ، باشه با حاجی صحبت میکنم که همه عکسا رو قاب کنیم - دستت درد نکنه
مرتضی: حالا بریم خونه ،خسته شدی
- چشم
نزدیکای ساعت ۳ رسیدیم خونه
وارد حیاط شدیم
عزیز جون : هانیه ،مرتضی
منو مرتضی با هم گفتیم : جانم عزیز جون ( بعد خندمون گرفت)
عزیز جون: بیاین آش درست کردم ،ببرین بخورین - مرتضی جان تو برو خونه ،من میرم آش و میارم
مرتضی: چششم بانوو - سلام عزیز جون
عزیز جون: سلام به روی ماهت ،صبر کن الان آش و میارم - دستتون درد نکنه
عزیز جون: راستی امشب شام بچه ها هستن اینجا ،تو و مرتضی هم بیاین - چشم عزیز جون، اگه کمک خواستین صدام کنین
عزیز جون: باشه مادر، مریمم گفته زود میاد کمک - باشه پس من برم
عزیز جون: برو عزیزم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ڪپےباذڪرصلوات
⚘⚘⚘⚘⚘
🍃 چگونه حرفزدن را از قرآن بیاموزیم
✅ دوازدہ ویژگے یڪ"سخن خوب"
از دیدگاہ قرآن ڪریم؛
۱.آگاهانہ باشد.
"لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ"
۲.نرم باشد.
"قَوْلاً لَّيِّناً" زبانمان تیغ نداشتہ باشد.
۳.حرفے ڪہ مے زنیم خودمان هم عمل ڪنیم.
"لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ"
۴.منصفانہ باشد.
"وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا"
۵.حرفمان مستند باشد.
"قَوْلًا سَدِيدًا" منطقی بزنیم.
۶.سادہ حرف بزنیم.
"قَوْلاً مَّیْسُورًا" پیچیدہ حرف زدن هنر نیست. "روان حرف بزنیم"
۷.ڪلام رسا باشد.
" قَوْلاً بَلِیغًا"
۸.زیبا باشد.
"قولوللناس حسنا"
۹.بهترین ڪلمات را انتخاب ڪنیم.
"یَقُولُ الَّتی هِیَ أحْسَن"
۱۰.سخن هایمان روح معرفت و جوانمردی داشتہ باشد.
"و قولوا لهم قولا معروفا"
۱۱.همدیگر را با القاب خوب صدا بزنیم.
"قولاً كريماً"
۱۲.ڪمڪ ڪنیم تا درجامعہ حرف های پاڪ باب شود.
"هدوا الی الطّیب من القول"