#مبلّغ_غدیر_باشیم
#تلنگر
💠نگذاریم #غدیر فراموش شود...اگر غدیر فراموش نمی شد #عاشورا اتفاق نمی افتاد...
🌹🌹🌹🌹
یا امیـــرالمومنین، امــــام مهربــــونم
مـــــرد شجــاع میدون، آقای پهلوونم
تو بی نظیرترینی، مثـلت نمیشه پیدا
عزیز و دردونه ای، برا خـــــــدای دانـا
بعد از پیامبر ما، تویی اول مــسلمان
بارها آورده خدا، اسمتو توی قــــرآن
دوستت دارم یه دنیا، اندازه آسمــــون
مهر تو رو خدا جون، آورده تو قلبمون
💬 شاعر : خادم نهج البلاغه
⚘⚘⚘⚘⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزشمار غدیر...
🌱 ۲۳ روز مانده به غدیر
#غدیریام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍 روز #دحوالارض
🔰 15 تیر_ ۲۵ذی القعده
🌍دحوالارض چه روزی است؟
✅ فضیلت و اعمال روز دحوالارض
🎤از زبان آیتالله مجتهدی تهرانی
⚘🌹⚘🌹⚘🌹
شکوفه های باغ انتظار
🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت چهاردهم🌲 بسم الله الرحمن الرحیم سلام پدر عزیزم. 👨🔧نامه قبلی را
🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت پانزدهم🌲
بسم الله الرحمن الرحیم
🌈در آغاز ماه شعبان، پیامبر اکرم (ص) به همراه سپاهیان خود به سرزمین تبوک رسید. منطقه " تبوک" در نوار مرزى حجاز و شام ،دورترین نقطهاى بود که پیامبر (ص) در غزوات خود به آنجا گام نهاد اما در آنجا اثری از سپاهیان روم نبود.!!
🌺گویا هنگامى که سپاه روم از حرکت سپاه عظیم اسلام با آن شهامت و شجاعت عجیبى که در جنگها نشان داده بودند و کم و بیش به گوش رومیان رسیده بود با خبر شدند، صلاح در این دیدند که ارتش خویش را به درون کشور فرا خوانده، چنین وانمود کنند که خبر تمرکز ارتش روم در مرزها به قصد حمله به مدینه، شایعه بىاساسى بیش نبوده است، چرا که از به راه انداختن چنین جنگ خطرناکى که دلیلی برای آن نداشتند وحشت کرده بودند..
🌸پیامبر ص به مدت یک ماه در تبوک ماندند و بعد از آن به سمت مدینه برگشتند. در این لشکرکشی هر چند جنگی صورت نگرفت اما فایدههای زیادی داشت مانند این که:
🔹بسیارى از قبائل و امیران سرزمینهای اطراف تبوک به خدمت پیامبر(ص ) آمدند و پیمان عدم تعرض (سر جنگ نداشتن) با پیامبر (ص) امضا کردند و فکر مسلمانان از ناحیه آنان آسوده شد.
🔺فاصله تبوک تا مدینه حدود یک صد فرسخ راه (تقریبا 500 کیلومتر) است و از دورترین سفرهای جنگی پیامبر ص بود و مسیر حرکت، بسیار طولانى و پرزحمت بود. اتفاقات تاریخی زیادی در این مسیر رخ داد. یکی از آنها این بود:
🔹در ماه رمضان، هنگامی که پیامبر از غزوه تبوک باز میگشت؛ گروهی از صحابه بر سر راه آن حضرت در گردنه کوهی کمین کردند آنها نقشه داشتند پیامبرخدا را ترور کنند، آنان میخواستند شتر پیامبر را رم دهند تا پیامبر از کوه پرتاب و کشته شود. خداوند، پیامبر را از قصد آنان خبر داد و ایشان (ص) نیز کارهای لازم را انجام داد.
♦️پیامبر به حذیفه بن یمان و عمار دستور داد؛ یکی در جلوی ایشان و دیگری در پشت سر، راه بیفتند و از پیامبر مراقبت کنند و همچنین دستور داد بقیه سپاه از پایین کوه بروند. سپاهیان از پایین کوه حرکت کردند اما منافقانی که قصد ترور داشتند به دامنه کوه رفتند. پیامبر صدای آنان را شنید و عصبانی شد. به حذیفه دستور داد آنان را پراکنده کند و در نتیجه آنان پراکنده شده و به صورت مخفیانه به سپاه پیوستند.
یکی از یاران رسول خدا ص به نام اُسَید بن حُضَیر از رسول خدا اجازه خواست تا آنان را به قتل برساند اما پیامبر با این امر مخالفت کرد و به او گفت: دوست ندارم عرب در مورد من بگوید: پس از آنکه با کمک اصحابش به پیروزیهایی دست یافت؛ شروع به کشتن اصحابش کرد.
🍁پارسا جان! اگر منافقین موفق میشدند حضرت محمد (ص) را در آنجا شهید کنند چه اتفاقی برای دین اسلام میافتاد. راجع به این موضوع تا فردا وقت داری فکر کنی.
💗انتظار عشق💗
قسمت45
بعد از خوردن آش اینقدر خسته بودم که خوابم برد
با صدای مرتضی بیدار شدم
مرتضی: هانیه جان ! (انگار شب شده بود )
- ساعت چنده؟
مرتضی: نزدیک ۷ ،نمیخوای بیدار شی ؟
- وااییی چرا زودتر بیدارم نکردی ،میخواستم برم به عزیز جون کمک کنم ...
مرتضی: روز اولی مثل اینکه خیلی خسته شدی ،که حتی واسه نمازم صدات زدم بیدار نشدی
تن تن بلند شدم وضو گرفتم ،نماز مو خوندم ،لباسمو عوض کردم ،چادر رنگی رو سرم کردم - بریم اقا
مرتضی: بریم خانوم
وارد خونه شدیم همه اومده بودن - سلام
عاطفه جون: به خانووم ،ساعت خواب عزیزم
مریم جون: عع زنداداشمو اذیت نکنین ،بیچاره از صبح رفته بود پایگاه
سلام احوالپرسی کردم از خجالت رفتم تو آشپز خونه پیش عزیز جون...
- شرمنده عزیز جون ،خوابم برد،نتونستم زودتر بیام ...
عزیز جون: اشکال نداره عزیزم ،میدونستم خسته ای ،بیا الان این سالادا رو درست کن
- چشم
موقع شام سفره رو گذاشتیم
دست پخت عزیز جون حرف نداشت
یه دفعه وسط غذا خوردن
حسین اقا گفت: زنداداش عکس ما رو کی میکشی؟
عاطفه جون : عکس چی ؟
حسین اقا : عکس شهادت...
عاطفه : وااا یعنی چی؟
مرتضی: هیچی زنداداش ، داداش حسین شوخی میکنه ،هانیه میاد پایگاه عکسای شهدا رو طراحی میکنه همین
مریم: وایی چه عالی ،هانیه عکسا رو میاری خونه؟
- نه ،همونجا میزارم قراره آقا مرتضی با حاجی صحبت کنه واسشون قاب درست کنیم
عاطفه : چه فکر خوبی کردی،هانیه جان ،آفرین
- خیلی ممنونم
حسین اقا : خوب حالا که همه با این کار موافق هستین، زنداداش امشب باید یه عکس از من هم طراحی کنین
همه گفتن : ععععع...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت46
حسین اقا : ای بابا ، مرتضی داداش یعنی عکس تو رو هم نکشیده
مرتضی: چرا عکس منو کشیده...
مریم جون: اره هانیه ،راست میگه؟
- نه ،من عکسی نکشیدم
مرتضی: عع هانیه یادت رفت اون شب کشیدی؟
- اها ،اون که اصلا ربطی به این موضوع نداره
مرتضی : دیگه کشیدن و که کشیدی (از حرفش ناراحت شدم ، دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت )
- عزیز جون دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود
عزیز جون: چیزی نخوردی که مادر - سیر شدم ،دستتون درد نکنه ( بلند شدم رفتم تو آشپز خونه ، یعنی گریه ام داشت در میاومد ).
همه انگار متوجه شدن از برخوردم
مرتضی هم چیزی نگفت
ظرفا رو که شستیم
مرتضی صدا زد : هانیه جان کارت تموم شده بریم آماده شیم ،باید بریم خونه رضا اینا ( اصلا ،اقا رضا رو فراموش کرده بودم ،معلوم نیست فاطمه الان چه حالی داره)
از همه خدا حافظی کردم ورفتم خونه
لباسمو عوض کردم ،مرتضی هم جلوی در تکیه داد به دیوار داشت منو نگاه میکرد
یه دفعه یاد عکس افتادم
رفتم دنبال عکس گشتم ،پیداش نکردم
کل خونه رو زیر و رو کردم
مرتضی متوجه شد : دنبال چیزی میگردی ؟
( حرفی نزدم ، و دوباره شروع کردم به گشتن)
مرتضی: دنبال این میگردی؟
( باورم نمیشد عکس تو جیبش بود ، رفتم عکس و از دستش گرفتم و بغض داشت خفم میکرد
با دستای خودم جلوی چشمان عکس و تیکه تیکه کردم ،اینقدر ریزش کردم ،که حتی نشه به هم وصل بشن نشستم روی زمین و شروع کردم به گریه کرد )
مرتضی: الان آروم شدی خانومم؟
- با گفتن این حرفش ،خنجری زد به قلبم
( بغلم کرد )
مرتضی: ببخش که ناراحت شدی ،منظوری نداشتم ( جلوی چشماش عکسشو پاره کردم و الان اون از من عذر خواهی میکنه،وایی خدا این بنده ات چه جور آدمیه )
کمی که آروم شدم ،پیشونیمو بوسید: بریم حالا؟ دیر میشه هاا !
بلند شدم و دست وصورتمو آب زدم و راه افتادیم توی راه سرمو به شیشه ماشین تکیه دادمو چیزی نگفتم
رسیدیم دم در خونه ،انگار همه میدونستن که اقا رضا قراره بره ،همه دم در منتظر ما بودن
از ماشین پیدا شدیم
به همه احوالپرسی کردیم
چشمم به فاطمه افتاد ،مشخص بود که خیلی گریه کرده ،حق هم داشته مرتضی هم به اقا رضا گفت با فاطمه عقب ماشین بشینن ،شاید حرفی داشته باشن باهم
من هم جلو نشستم
هر از گاهی به فاطمه نگاه میکردم که چقدر آروم اشک میریزه
مرتضی: اقا رضا ،یه شیرینی بدهکاری به ما هاااا!
آقا رضا: چشم ،این دفعه برگشتم جبران میکنم
مرتضی: داداش یه دفعه اونجا تک خوری نکنیااا ،منتظر ماهم باش...
اقا رضا خنده اش بلند شد: نه داداش خیالت راحت ،جا تو نگه میدارم تا بیای...
🌸🌸🌸🌸🌸