eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
114 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روغنی که تمام نمی شود.mp3
3.61M
| روغنی که تمام نمی شود 🎙 با اجرای نورالزینب و نورالزهرا خانم حافظی 🎊🌷🎊🌷🎊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷 👌بچه ها جون، نسبت هر کدوم از افراد بالا رو با امام زمان ارواحنافداه بنویسید😊 🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🎊🌷🎊🌷🎊🌷🎊 ✨﷽✨ 🔹دوش حمام ببین! آب از بالا میاد؛ اما از پایین تنظیم میشه. اینکه اصلا آب بیاد یا نه؛ کم باشه یا زیاد؛ سرد باشه یا گرم؛ به تو مربوط میشه؛ تا کدوم شیر بچرخونی؛ تا کدوم طرف بچرخونی؛ کم بچرخونی یا زیاد؛ اصلا بچرخونی یا نه؛ همه به خودت ربط داره. 🔸میخوام بگم ماجرای "رزق و روزی" یک چنین ماجرایی است. 🔸رزق ما تو آسمونه؛ به همین خاطر قرآن میگه : "فی السماء رزقکم" ولی اینکه فرو بباره یا نه؛ ویا کم بباره ویا زیاد؛ به سعی و تلاش ما بستگی داره.... " لیس للانسان الا ما سعی"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺میام به پابوس تو ☘تو مشهد و خراسان 🌸در حرمت می خونم 🍀رضا رضا رضا جان 🌼میام کنار ضریح ☘تا بکنم زیارت 🌺دوست دارم آقاجون 🍀بی قدر، بی نهایت 🌸دستامو من میارم ☘رو به سوی آسمان 🌼دعا می خونم واسه 🍀حضرت صاحب زمان 🌺وقتی که پیش رضام ☘غرق دعا و نورم 🌸به همراه زائرا 🍀منتظر ظهورم...⚘🎊⚘🎊⚘🎊
شکوفه های باغ انتظار
همدان: 🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت هشتم🌲 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺سلام دلبندم! امروز به منطقه
همدان: 🥀داستان همسفر 🥀 🌲قسمت نهم🌲 بسم الله الرحمن الرحیم سلام پدر 👨‍🔧من در این مدت، هرگز احساس تنهایی نکردم با راهنمایی‌هایی که می‌کنی مطالعه، تمام وقتم را پر کرده است. در سایت‌های مختلف مطالب شما را جستجو می‌کنم و چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. پدر، من منتظرم بدانم پیام حضرت محمد ص به من چه بوده است. دوست دارم هر چه زودتر آن روز بیاید و شما بتوانید پیام ارزشمند پیامبر ص را به من برسانید. 👨‍🔧پدرجان! من درباره جنگ خندق و خیبر هم مطالعه کردم، یادم می‌آید وقتی هفت هشت ساله بودم درباره این جنگ و کشته شدن قهرمان دشمن به دست امام علی ع برایم صحبت کردید. از خواندن همه اینها متوجه شدم که امام علی ع یک قهرمان بوده و مثل او دیگر پیدا نمی‌شود. سلام نورچشمم! ✍️از این که وقت خودت را با مطالعه پر می‌کنی خوشحالم. امیدوارم پیام حضرت محمد ص را قبل از برگشتن از سفر حج به تو برسانم. 👨‍🔧ـ پدر من الان چهار جنگ را بررسی کرده‌ام. آیا با این مطالعات، همه اطلاعات درباره نبردهای پیامبرمان را به دست آورده‌ام؟ ✍️ـ نه پسرم. باید بدانی که در مدت ده سال حکومت پیامبر ص در مدینه، در 28 جنگ، پیامبر ص شخصاً حضور داشته است که به آنها «غزوه» می‌گویند و 73 نبرد هم به دستور ایشان انجام شده که خود پیامبر ص در آن‌ها حاضر نبوده و به این نبردها «سریه» می‌گویند. و شما تنها چهار تا از غزوات پیامبر ص را مطالعه کرده‌ای. 👨‍🔧ـ اگر اینطوری باشد پس بیشتر زندگی پیامبر ص در مدینه در نبرد با دشمن سپری شده است. ✍️ـ بله پسرم. واقعا این طوری بوده، دشمنان، پیامبر ص را آسوده نمی‌گذاشتند. ♦️ـ پدر در غزوه خیبر در کتاب «الكامل، ترجمه، ج‏7، ص:257) آمده: پدر در غزوه خیبر، که جنگ با یهودیان بوده، یهودیان هفت قلعه داشتند که با برنامه‌ریزی پیامبر ص سپاه اسلام دو قلعه را پشت سر میگذارد و از آنجا وارد نبرد می‌شود با فداکاری سپاهیان اسلام پنج قلعه در مدت جنگ چند روزه به تصرف مسلمانان در می‌آید. 🔺دو تا از قلعه‌ها باقی مانده بود و یهودیان به شدت مقاومت می‌کردند پیامبر ص پرچم را به ابوبکر داد ابوبکر پرچم را گرفت و برای فتح قلعه‌ها شتافت بعد از مدتی جنگ، شکست خورده برگشت. پس از او پرچم به عمر داده شد عمر هم شکست خورده برگشت. پیامبرخدا بعد از برگشتن آن دو فرمود: 🔹به خدا سوگند من پرچم خود را فردا به كسى خواهم داد كه خدا و پيغمبر خدا را دوست دارد و خدا و پيغمبر خدا او را دوست دارند. آن (قلعه) را با نيروى خود خواهد گشود. امام علی ع آن روز در میدان حاضر نبود چون چشم‌درد داشت و در مدینه مانده بود. ♦️وقتی پيامبر اين سخن را فرمود مردان قريش سرهایشان را بلند کردند تا ببينند چه كسى آن پرچم را خواهد گرفت. هر يكى از آنها اميدوار بود كه خود حامل پرچم پیامبرخدا باشد. على كه بر شتر خود سوار بود رسيد و شتر را نزديك خيمه پيغمبر خوابانيد و به خاطر چشم درد، یک سر بند بر چشم بسته بود. 🔹پيغمبر صلّى الله عليه و سلم پرسيد: تو را چه شده است؟ علی ع گفت: بعد از تو به چشم‌درد دچار شدم. فرمود: نزديك بيا. او نزديك شد. پيغمبر آب دهان خود را در آن چشم دردناك ريخت. آن چشم بعد از آن هرگز درد نگرفت سپس پرچم خود را به او داد. او برخاست و آن را برداشت و رفت، جامه سرخ پوشيده بود رفت تا به خيبر رسيد. مردى از يهود نمايان شد و پرسيد: تو كيستى؟ گفت من على بن ابى طالب هستم. آن مرد يهودى فرياد زد اى قوم يهود، مغلوب و نابود شديد. در آن هنگام مرحب كه خود مالك و صاحب قلعه بود خارج شد: ♦️علی ع به جنگ او رفت مدتی با هم جنگیدند، على او را با شمشير ضربتى زد كه سرپوش و كلاه خود و سر او را شكافت و شهر را گشود. 📕ابورافع می‌گوید: مرحب، ضربتی زد که سپر علی ع افتاد. سپس على درى كه در دروازه قلعه افتاده بود برداشت و سپر خود نمود. آن در، دست او ماند و با همان حال جنگيد تا قلعه را گشود آنگاه كه آسوده شد آن در را از دست انداخت ما كه هفت تن بوده و من هشتمين آنها بودم نيروى خود را به كار برده كه آن در را برگردانيم، نتوانستيم. ♦️ـ پدر! این داستانها نشان می‌دهد خیلی از مشکلات آن روز مسلمانان به دست امام علی ع باز می‌شده. پس مردم مدینه باید خیلی حضرت علی ع را دوست می‌داشتند. مثل همه مردم دنیا، که قهرمان‌هاشونو دوست دارند.
💗انتظار عشق💗 قسمت41 یه دفعه صدای در اومد مرتضی رفت درو باز کرد مرتضی،: به حلال زاده ،خوب موقعی اومدی مریم جون: علیک سلام ،داشتین غیبت منو میکردین؟ - سلام مریم جون ،خوش اومدین مرتضی: بیا داخل ،مریم جان دست خودت و میبوسه مریم: چی دستمو میبوسه مرتضی: با عرض پوزش ،هانیه جان نمیدونه چه جوری باید مرغ و ماهی درست کنه ،بیا و خانمی کن کمکش کن... مریم( با صدای بلند خندید ) : خواهر شوهر بازی در بیارم؟ ( خجالت کشیدم ) مرتضی : ععع مریم ،اذیت نکن ،خوبه خودت هم همین. شکلی بودی مریم: اره راست میگی ،الانا هم یه موقع هایی آقا رسول غذا درست میکنه - مریم جون شما توضیح بدین من انجام میدم مرتضی : هانیه جان دیگه دیره واسه توضیح دادن بزار مریم درست کنه بعدن ازش یاد بگیر - باشه چشم مریم : وسیله ها رو میبرم خونه عزیز جون همونجا درست میکنم،اینجا فضا کوچیکه بو میپیچه خوب نیست مرتضی: هر کاری دوست داری انجام بده - شرمندم مریم جون مریم: دشمنت شرمنده عزیزم ،منم وقتی ازدواج کردم هیچی بلد نبودم ( با حرفای مریم ،یه کم حالم بهتر شد ) خونه رو مرتب کردم مرتضی هم رفت حیاط و آب و جاری کرد هوا تاریک شد ،نماز مونو خوندیم بعد زیر کتری رو روشن کردم که چایی آماده کنم مریم جون: صاحب خونه؟ رفتم درو باز کردم - جانم مریم جون : بیا عزیزم همه غذا ها آمادن ،برنج آبکش کردم بزار رو گازت دم بکشه ،موق شام غذاها رو گرم کن - دستتون درد نکنه ،واقعن ممنونم مریم جون: قربونت برم،دفعه بعد اومدم حتمن بهت یاد میدم - چشم مریم جون: من دیگه برم - بازم دستت درد نکنه، به آقا رسول و بچه ها سلام برسون مریم: چشم ،خدا حافظ همه چیز و اماده کردم صدای زنگ در اومد - اقا مرتضی ،پاشو اومدن مرتضی : چشم چادرمو سرم کردم رفتم دم در فاطمه : به به چه بوی برنگی راه انداختی - سلامت و خوردی ،شیکمو؟ آقا رضا : سلام هانیه خانم ،شرمنده مزاحمتون شدیم - سلام این چه حرفیه ،خیلی خوشحالمون کردین فاطمه رفت سر غذاها ،آروم گفت: خودت درست کردی هانیه؟ - نخیر،خواهر شوهر جان درست کرد فاطمه: خدا نکشتت ،بیا یه کلاس اشپزی بزارم برات - لازم نکرده ،مریم جون خودش یادم میده فاطمه: بمیرم ،بیچاره اقا مرتضی ،رنگ و روش همه پریده - کوووفت نخند ،دارم برات صبر کن فاطمه: هانیه یه خبر بهت بدم ؟ - چی بگو! فاطمه: من باردارم ( خشک شدم از شنیدن این حرف ،نمیدونستم خوشحال باشم واسه فاطمه یا ناراحت،ولی به زور لبخند زدم) - مبارکه عزیزم فاطمه: چرا اینجوری گفتی؟ - چی جوری گفتم؟ فاطمه : انگار زیادم خوشحال نشدی...
💗انتظار عشق💗 قسمت42 - فاطمه ،آقا رضا هم میدونه؟ فاطمه: اره ،از همین الان اسمشونم گذاشته - با اینکه میدونه بارداری بازم میخواد بره سوریه ؟ فاطمه( یه آهی کشید): اره ،انشاءالله که به سلامت بر گرده - انشاءالله موقع شام مرتضی و آقا رضا فقط از سوریه باهم صحبت میکردن ،منم هیچی نمیفهمیدم چی دارن میگن منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و به اون بچه ی توراهیش فکر میکردم ثانیه ها و لحظه ها اینقدر زود گذشت که نفهمیدم کی موقع خداحافظی رسید بعد رفتن فاطمه و آقا رضا، یه گوشه نشستم ، مرتضی هم بادیدن حالم چیزی نگفت ،بعد خودش ظرفای میوه رو جمع کرد و شست اومد کنارم نشست مرتضی: هانیه جان اتفاقی افتاده (اشک تو چشمام حلقه زد): فاطمه بارداره مرتضی خندید: خوب اینکه خبر خوبیه ،چرا تو ناراحتی؟ نکنه حسودیت شده ؟ - مرتضی ،اقا رضا با اینکه میدونه فاطمه بارداره بازم میخواد بره مرتضی : خوب عزیز دلم ،رضا هم میره واسه ناموسش بجنگه ، که یه موقع پای این حرومیاا به ایران باز نشه - بازم توجیه خوبی نیست مرتضی: توکل کنین به خدا ،انشاءالله که به سلامت بر میگرده تا صبح خوابم نبرد ، با صدای اذان صبح بلند شدیم و نمازمونو خوندیم دوباره دراز کشیدم و خوابم برد با صدای در بیدار شدم نگاه کردم مرتضی نیست صداش از داخل حیاط میاومد که داشت باعزیز جون صحبت میکرد پنجره رو باز کردم - سلام مرتضی: سلام بانوو ،چرا بیدار شدی ؟ - جایی میخوای بری؟ مرتضی: اره میخوام برم پایگاه کار دارم بر میگردم - میشه منم همرات بیام مرتضی: اخه چیز خاصی نداره اونجا که ،حوصله ات سر میره - اشکال نداره ،میشه بیام؟ مرتضی: اره ،بیا - دستت درد نکنه، الان آماده میشم مرتضی: یه چند تا لقمه صبحانه هم بخور ،اونجا خبری از غذا نیست... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از دنبال او
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 ۲۹ روز تا برترین عید. ✨ ✋نشر دهیم ... 👈 مناسب برای استوری در واتساپ و اینستاگرام.
هدایت شده از دنبال او
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 ۲۹ روز تا برترین عید. ✨ ✋نشر دهیم ... 👈 مناسب برای استوری در واتساپ و اینستاگرام.
هدایت شده از دنبال او
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 ۲۹ روز تا برترین عید. ✨ ✋نشر دهیم ... 👈 مناسب برای استوری در واتساپ و اینستاگرام.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 : ✅ 🏠 🔵کاری از: 🔴 🏃‍♂🏃‍♂با و 😊😊 🏃‍♂تمرینات ورزشی در خانه برای جلوگیری کردن از چاقی🏃‍♂ 🌹⚘🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا