#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨یک قول حسابی✨
من و مامان توی حرم امام رضا(علیه السلام)🕌 هستیم. چشمم به آبخوری 🚰می افتد. از مامان اجازه می گیرم و می روم یک لیوان آب برای خودم می ریزم: "چه آب خنکی! به به!" 😋آب می خورم و سلام بر حسین(علیه اسلام)✋ می دهم و لیوانم را توی سطل آب می اندازم، اما هنوز تشنه ام. یک لیوان دیگر برمی دارم و آن را پرپر می کنم. کمی از آب 💦می ریزد روی دستم . نصف لیوان آب را که می خورم، دیگر تشنه ام نیست.
می خواهم لیوان را توی سطل زباله بیندازم . مامان لیوان را از دستم می گیرد و می گوید :" نباید لیوان را پر می کردی، اسراف است! "😕
تعجب می کنم😯 و می گویم :" این یک ذره ّهم اسراف می شود؟!"
مامان می گوید: "بله! زیاد یا کم فرقی نمی کند. با همین یک ذره آب💧 چند تا پرنده🐦 سیراب می شوند، شاید هم یک گل کوچک!🌷" تازه این که تند تند لیوان ها را دور بریزی هم اسراف است. درست است که لیوان ها بازیافت می شوند، اما اگر از اول به اندازه مصرف کنیم، بهتر است."👌
مامان تویِ لیوان من برای خودش آب ریخت و شروع به خوردن کرد. من هم توی دلم به امام رضای مهربان❤️ قول دادم که دیگر چیزی را اسراف نکنم و همیشه به اندازه ای که می خواهم آب بریزم، نه کمتر و نه بیشتر.😍🤗
#شعر
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨در دل این سبزه ها✨
من در این صحرایِ سبز
مثل آهو می دوم🦌
شادمان و بی قرار🤗
در پی او می دوم
در دل این سبزه ها
عطر او پیچیده است🌸
پای او را بارها
این زمین بوسیده است🦋
می تپد با یاد او
قلب این صحرای سبز❤️
او از اینجا رد شده
از همین صحرای سبز🌱
تا ابد از شوق اوست
سینه ی هر غنچه، سرخ🌷
از صفایِ روی اوست
هر چه سبز و هر چه سرخ☺️
مثل آهو می دوم
آه، اما او کجاست؟
در پی او می دوم
ضامن آهو کجاست؟😍
🌼شاعر: سید احمد میرزاده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞نماهنگ |زیارتت برام مثل یه رویاست ..❤
🔶مناسب:#عموم_مخاطبین
🔰بازم زائرت نیستم از دور سلام 😔
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ .
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌺🦋🌺🦋🌺🦋🌺🦋
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨میوه ات را کامل بخور✨
پدر میگوید: روزی در خانه🌟امام رضا(علیه السلام) برای پذیرایی میوه🍎🍊🍇 آوردند. چند کودک👶👦 هم در خانه بودند. یکی از آنها میوهای برداشت، گازی به آن زد😋 ولی میوه را دست نخورده انداخت دور و بعد هم میوه دیگری برداشت🙁
🌟امام رضا(علیه السلام) به او فرمودند: اگر شما به میوه نیاز ندارید، کسانی هستند که به آن نیاز دارند. آن را به کسی بدهید که به آن نیاز دارد👌
پدر میگوید: اگر مردم از نعمتهای خدا❤️ درست استفاده کنند، نیازمندان هم بینیاز میشوند😃 #پایان
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#شعر
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌺میام به پابوس تو
☘تو مشهد و خراسان
🌸در حرمت می خونم
🍀رضا رضا رضا جان
🌼میام کنار ضریح
☘تا بکنم زیارت
🌺دوست دارم آقاجون
🍀بی قدر، بی نهایت
🌸دستامو من میارم
☘رو به سوی آسمان
🌼دعا می خونم واسه
🍀حضرت صاحب زمان
🌺وقتی که پیش رضام
☘غرق دعا و نورم
🌸به همراه زائرا
🍀منتظر ظهورم...⚘🎊⚘🎊⚘🎊
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان زیارت
📌#قسمت_اول
بچه ها سلام✋ اسم من رضاست. من روز تولد امام رضا علیه السلام متولد شدم، واسه همین هم مامان و بابام اسممو گذاشتن رضا😍 من و علی🧑👦 هر هفته با همدیگه می ریم حرم🕌 و زیارت می کنیم. علی همکلاسیمه و خونشون نزدیک خونه🏠 ماست.
یک روز که مثل همیشه داشتیم از مدرسه برمی گشتیم، علی👦موقع خداحافظی بهم گفت: امروز یادت نره ها. بعداظهر می یام دنبالت تا بریم حرم زیارت👌یک کم که رفت جلوتر برگشت و گفت: راستی رضا! مادربزرگم ازم خواسته تا اونم با ما بیاد. آخه خیلی وقته زیارت نرفته.
اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت. اما بچه ها خیلی ناراحت بودم😞 وقتی علی گفت: با مادربزرگش می یان حرم🕌خیلی دلم گرفت. با خودم گفتم کاش مادربزرگ منم زنده بود و با ما می یومد زیارت. اون طوری مادربزرگامون با هم دوست می شدند و همه با هم می رفتیم زیارت...😢
#ادامه_دارد
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨یادگاری_قسمت اول✨
ریان خیلی دلش گرفته بود. انگار یک آسمان ابر در دلش سنگینی می کرد! وقت خداحافظی بود و او دلش نمی خواست از امام خود جدا شود😢اما چاره ای نبود. باید پس از ماهها دوری از خانواده اش، به شهر و سرزمین خودش برمی گشت! وسایل سفرش را پشت شتر🐪خوب جابه جا کرد و به یکی از خدمت کارهای✨امام رضا علیه السلام که به او کمک می کرد، گفت: «لطفا سطلی آب💦به شترم بده تا بروم از آقا خداحافظی✋کنم!» بعد از پله های خانه بالا رفت. امام علیه السلام در اتاق، منتظرش بود. ریان جلوی در اتاق🚪که رسید، ایستاد و با خودش گفت: «یادم باشد یکی از پیراهن های👕آقا را به یادگاری بگیرم. همچنین تقاضا کنم چند درهم به من بدهد، تا برای همسر و دخترانم انگشتر💍 و سوغاتی🛍 بخرم. اگر به آنها بگویم این سوغاتی ها را از پول آقا خریده ام، حتما خیلی خوشحال می شوند!»😍 ریان در زد و بعد آهسته آن را گشود. ✨امام علیه السلام با دیدن او از جا برخاست. جلو آمد، او را بغل کرد و برایش دعا کرد. ریان دست در گردن آقا انداخت. نتوانست طاقت بیاورد، یکهو بغض دلش پاره شد و با صدای بلند گریه کرد😭 امام علیه السلام با مهربانی سعی کرد او را آرام کند. دو خدمت کار با شنیدن صدای گریه، به سوی او آمدند. ريان با چشم های اشک آلود😢دست امام را بوسید. می خواست حرفی بزند؛ اما غصه راه گلویش را بسته بود. سرانجام از امام عليه السلام جدا شد😔
#ادامه_دارد
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨یادگاری_قسمت دوم✨
👆...همین که از پله های خانه پایین آمد،✨امام او را صدا کرد: «ای ریان، برگرد!» ریان با تعجب رو به امام عليه السلام کرد. امام بالای پله ها ایستاده بود، اشک هایش😢 را با پشت آستین پاک کرد و دوباره از پله ها بالا رفت: «چه شده سرورم؟»✨امام رضا علیه السلام با لبخند😊 پرسید: «دوست نداری چند درهم به تو بدهم تا برای دخترهایت انگشتر💍بخری؟ دوست نداری یکی از پیراهن هایم👕را به تو بدهم؟ » یک دفعه همه چیز یادش آمد و گفت: «آه سرورم! چرا، میخواستم همین ها را از شما تقاضا کنم؛ اما غم جدایی از شما آنقدر در دلم سنگینی کرد که همه چیز را از یاد بردم!»✨امام علیه السلام او را به اتاقش برد، به او سی درهم💰و یکی از پیراهن های سفید خود را داد. ريان وقتی از🌟امام رضا علیه السلام دور شد و از شهر فاصله گرفت، پیراهن امام را از میان وسایلش بیرون آورد، آن را روی صورت خود گذاشت و با نفس عمیق بویید. پیراهن پر از بوی مهربانی بود، پر از عطر شکوفه های اقاقی🌸 با خودش گفت: «به راستی که مولایم✨امام رضا عليه السلام، از دل دوستانش خبر دارد😍🤗
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖امامِ مهربان
معروف کنار دیوار ایستاد، با گوشه آستین اشک هایش😢 را پاک کرد و دماغش را بالا کشید. می ترسید اگر به خانه🏠 برود بابایش او را کتک بزند. آخر او امروز در مکتب هم کتک😡خورده بود.
استاد مکتب که مسیحی بود از معروف پرسید: بگو ببینم نام پسر خدا چیست؟😳
معروف جواب سئوال را می دانست: عیسی مسیح ولی نمی خواست قبول کند خدا فرزندی دارد او می دانست خدا یکی است و فرزندی ندارد.برای همین جواب معلم را نداد.👌😉
معلم چند بار دیگر پرسید: نام پسر خدا چیست؟
ولی او جواب نداد و معلم را عصبانی کرد.😬 برای همین معلم با چوبَش او را کتک زد. معروف هم از مکتب فرار کرد.
دوباره صورتش خیس اشک شد😪 نمی دانست چه کار کند و کجا برود؟ یادش آمد خانه✨امام رضا در همین نزدیکی است، امام رضا مسیحی نبود ولی با مسیحیان خیلی مهربان بود.😍
معروف بی اختیار به طرف خانه یِ✨امام رضا علیه السلام به راه افتاد، در🚪 زد. 💫امام رضا علیه السلام با روی باز در را برایش باز کرد، دست و صورتش را شست و با او حرف زد😊
به خاطر رفتار خوبِ امام رضا علیه السلام معروف همان جا مسلمان شد🤗 پدر و مادرش هم کمی بعد مسلمان شدند. معروف دیگر به مکتب نرفت و در خانه امام رضا علیه السلام❤️ ماند.🤩
#شعر
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
امام مهربانم!💚
امام هشتم من!
شکفته با نگاهت
گل تبسمِ من😊
هوای ابری ام را
ببر به سمت باران🌧
مرا ببر به مشرق
مرا ببر خراسان🕌
من آدمم، نه آهو
کاش پرنده بودم🕊
اسیر دامِ خویشم
تو ضامن دلم باش
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان صدقه_۱
صبح زود ندا با صدای زنگ ساعت⏰ از خواب بیدار شد. به پدر و مادرش که زودتر از خواب بیدار شده بودند سلام کرد و صبح به خیر گفت.😊 صورتش رو شست و دندونهایش را مسواک زد. ندا تازه امسال به کلاس اول می رفت. برای همین باید بعد از خوردن صبحانه🥚🥖 و شُکر کردن خداوند❤️ به خاطر دادن نعمتهای فراوان🙏 آماده می شد تا با مادرش به مدرسه بره
از دیشب لباسها و کیف و کفشش 🎒👟را آماده و منظم چیده بود تا صبح دنبالشون نگرده. ندا دختر منظمی بود که مدرسه رفتن را دوست داشت🤗 وقتی ندا آماده شد مادرش هم آماده رفتن بود. مادر ندا پولی💷 رو از کیفش بیرون آورد و انداخت توی صندوق صدقه ای که توی خانه داشتند.
ندا با تعجب😳به مادرش نگاه کرد و چیزی نگفت و از خانه🏡 بیرون رفتند. در راه ندا از مادرش پرسید که چرا اون پول را داخل صندوق انداخت. براش جالب بود که می خوان با پولهای داخل صندوق چه کار کنند🤔...
#ادامه_دارد...
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان صدقه_۲
...مادر ندا خندید😊و گفت: دخترم. اون صندوق رو بهش می گن صندوق صدقه🗳صدقه یعنی کمک کردن به کسانی که پول کافی برای زندگی کردن ندارن😔مثل بچه هایی که پول ندارن لباس و کیف و کفش👟🎒 بخرن برن مدرسه. مثل کمک کردن به آدم هایی که پول برای خریدن غذا 🍚🍎ندارن. اگه همه اونهایی که پول دارن به اونهایی که نیازمند هستن کمک کنن دیگه توی دنیا آدم فقیر نمی مونه و همه به خوبی زندگی می کنن👌
✨#امام_رضا_علیه_السلام هم میگن اگه به آدم های نیازمند صدقه بدیم باعث میشه به زندگیمون برکت بیاد و نعمت هامون زیادتر بشه. اینطوری هم به اونها کمک کردیم و هم💜خدا نعمت های بیشتری به ما میده🤗
ندا فکر کرد و گفت: خیلی خوبه. منم دوست دارم به دیگران کمک کنم😍اما چرا این پول رو خودمون به آدم های نیازمند نمی دیم. اینطوری که بهتره. چرا میندازیم توی صندوق🤔
مادر ندا دوباره لبخندی زد و گفت: دخترم. ما باید سعی کنیم به دیگران کمک کنیم اما نباید این کار رو طوری انجام بدیم تا باعث بشه اونها بفهمن و خجالت بکشن😓 تازه ما همۀ آدم های نیازمند رو نمی شناسیم و نمی دونیم کی هستن. ما پولها رو توی صندوق🗳 می ریزیم و یه آقایی از کمیته امداد امام خمینی (رحمت الله علیه) میاد و اون رو میبره. بعدش کمیته امداد پول ها رو به آدم های نیازمند میده. بذار یه قصه ای از #امام_رضا_علیه_السلام برات تعریف کنم...
#ادامه_دارد...
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان صدقه_۳
👆...بذار یه قصه ای از ✨امام رضا علیه السلام برات تعریف کنم.
یه روز #امام_رضا_علیه_السلام به یه مرد فقیر پولی💰کمک می کنه اما خودش پشت در🚪قایم می شه و پول رو با دستش دراز می کنه تا مرد بگیره.
یکی از یاران✨#امام_رضا_علیه_السلام دلیل قایم شدنش رو می پرسه🤔 امام میگه: من دوست داشتم به اون مرد فقیر کمک کنم اما دوست نداشتم که با دیدن من خجالت بکشه☺️
دختر خوبم✨ #امام_رضا_علیه_السلام با این کارش به ما نشون میده که باید به دیگران کمک کنیم اما اگر پنهانی کمک کنیم بهتره🤗
همین موقع اونها دیگه به مدرسه رسیده بودند. مادر ندا، صورت ندا را بوس کرد😚 و از هم خداحافظی کردند تا ظهروقت برگشتن دوباره بره دنبالش.
#پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨زائر کوچولو دلش می خواست بچه ها
🌞بره زیارت امام رضا
🌟بشینه اونجا و دعا بخونه
💫برای امام زمان که دعا کند
#شعر
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🍃مامان می گه که اینجا
🌸بهشت رو زمینه
🍃روزی هزار کبوتر
🌸رو گنبدش می شینه
🍃هزار هزار تا عاشق
🌸زائر اینجا می شه
🍃از راه دور و نزدیک
🌸مهمون آقا می شه
🍃یه گنبد طلایی
🌸که توی آسمونه
🍃نشونی خونه ی
🌸یه مرد مهربونه
🍃این آقای مهربون
🌸که نور دیده ی ماست
🍃برای ما شیعه ها
🌸امام هشتم، رضاست
#شعر
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
اول به نام خدا❤️
که بنده او هستم
من به رسول و آلش✨
صلوات می فرستم
خورشید توی آسمون☀️
ببین که می درخشه
ببین که نور و گرما⚡️
به آدما می بخشه
بیاین که از یه خورشید
صحبت کنیم که زیباست🌷
خورشید خوب این شعر
امام هشتم ماست💕
کمک می کرد به مردم😊
توی گرفتاری ها
از بس که مهربون بود😍
بهش میگفتن رضا
قبر پاکش تو مشهد🕌
یک حرم مطهر
قطعه ای از بهشت💐
به گفته پیامبر
شکر خدا هزار بار🙏
که خورشید دل و جان
همیشه می درخشد⭐️
تو آسمونِ ایران
هدایت شده از زنگ دانایی
#شعر
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🦋بین تمام آدما
آدم خوبا، آدم بدا
🕊یه مردی بود مرد خدا
اسمش؛ آقا امام رضا
🌞اون که خدا دوستش داره
قشنگه مثل ستاره
🌼به خاطر دعای اون
بارون میاد از آسمون
🌷اون که برای بچه ها
عزیزه مثل یک بابا
🌸با دشمناش مهربونه
دلش مثل آسمونه
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_اول
اسم من فاطمه است، اسم شهرمان هم مَرو است، اسم پیراهنم👚گل گلی است، اسم پتوی پارچه ای کوچکم خوابالو، اسم مرغ قرمزمان🐓حناخانم و اسم تنور خانه مان هم آتش پاره🔥 اسم درخت🌴 توی کوچه را هم گذاشته ام کلاغ دونی.
من دوست دارم برای هر چیزی اسم انتخاب کنم☺️ دوست دارم اسم همه چیز را بلد باشم، اسم همه غذاهایی🍵🥗 که مادرم می پزد می دانم. اسم تمام دانه هایی که پدرم توی زمین می کارد بلدم. وقتی با بابا به مزرعه می روم روی ملخ ها و کفشدوزک ها🦗 هم اسم می گذارم. دوست دارم هر چیزی را یه جور صدا کنم. برای خودم هم چندتا اسم گذاشته ام😃 مثلا نجمه و سمانه و مرضیه اما فاطمه را از همه بیشتر دوست دارم😍
شش تا خواهر و برادر دارم که همه از من بزرگتر هستند. دوتا از خواهرهایم پارسال عروسی کردند و رفتند خانه خودشان. حالا من و مادرم، تنها خانم های🧕 خانه هستیم، البته اگر خاطر کوچولوی ریزه میزه ام را هم حساب کنیم، می شویم سه تا. یک هفته پیش به دنیا آمد 👼بابا هنوز برایش اسمی انتخاب نکرده است، اما من انتخاب کرده ام. تا همین دیروز نمیدانستم باید به چه اسمی صدایش بزنم که به چشم های آبی و صورت تپلی اش بیاید، اما دیروز که آن اتفاق عجیب افتاد، اسمش هم انگار از آسمان روی زمین افتاد!😄
#ادامه_دارد
💜کودکیارمهدوی
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖مثل امام رضا باش
#قسمت_اول
دانا کبوتر پیری🕊 است که ما خیلی به او احترام میگذاریم. این اسم را هم خودمان برایش انتخاب کرده ایم. دلیلش هم این است که لانه او سالها نزدیک مکتب خانه بوده و هر روز درسهایی📚 را که معلمِ مکتب به بچه ها می داده شنیده و یاد گرفته است.
همه کبوترها، دانا را خیلی دوست❤️ دارند و معمولاً در کارها با او مشورت میکنند. راستش را بخواهید، تمام این عزت و احترامها به خاطر علم و دانشِ اوست؛ آخر ما می دانیم که علم و دانش در اسلام خیلی اهمیت دارد👌 حتی میدانیم خداوند در آیه های بسیاری از قرآن به این موضوع پرداخته است؛ برای نمونه در سوره طه آیه ۱۱۴ خداوند به✨پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و مسلمانان دستور داده است که دعا کنند و بگویند: خدایا، علم من را بیشتر بفرما!🤲
یادم میآید یک روز دانا در این باره سخنی را از ✨پیامبر عزیزمان نقل کرد که فرموده اند: یادگیری علم و دانش به هر مرد و زن مسلمان واجب است. بعد هم خاطره ای را از پدربزرگش این طور نقل کرد: در یکی از جنگها⚔ که مسلمانان پیروز شده و تعدادی از دشمنان👹 را اسیر کرده بودند، ✨پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: هر اسیری که بتواند به ده نفر از مسلمانان خواندن و نوشتن یاد بدهد آزاد خواهد شد.☺️
من بالم👆 را بلند کردم و از دانا برای صحبت کردن اجازه گرفتم؛ بعد هم بغ بغویی کردم و گفتم: من هم با همین گوش هایم از✨امام رضا علیه السلام شنیدم که به یارانشان فرمودند: یکی از نشانه های عاقل این است که در تمام مدت عمرش از تلاش برای یافتن علم و دانش خسته نمی شود.😍
دانا سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:آفرین بغ بغو👏 من هم این سخن امام را شنیده بودم. راستش را بخواهید خاطرات زیادی در این باره دارم، این را هم بگویم که ایشان همان طور که دیگران را به علم و دانش سفارش می کنند، خودشان هم، علم فراوانی دارند.👌
من بارها دیده و شنیده ام که هرکس هر سؤالی داشته، از ایشان پرسیده و پاسخش را کامل گرفته است. در عمرم هرگز ندیده ام که امام رضا علیه السلام جواب سؤالی را بلد نباشند؛ به همین دلیل هم معروف شده اند به عالم آل محمد🌸
#ادامه_دارد